سحر نزدیک است؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دو ماهگی


علی کوچیک ما دیروز دو ماهه شد.



و امروز با اولین چالش زندگیش رو به رو شد! واکسن!


دیروز کلی باهاش حرف زده بودم و از نظر روحی آماده اش کرده بودما ! ولی همین که سوزن رفت توی پاش همه ی حرفهام رو یادش رفت و شروع کرد به جیغ زدن! حالا هم به خاطر استامینوفنی که خورده بی حال شده و خوابیده ولی هر چند دقیقه یکبار بیدار می شه و یه جیغی می زنه و دوباره می خوابه.

 

کتابهای نارنجی


بچه که بودم، عاشق شبهای زمستون بودم و کرسی و قصه‌های مادربزرگ. مامان ولی قصه بلد نبود برامون تعریف کنه و به جاش برامون کتاب می‌خوند. راستش هردوش خوب بود، هردوش شیرین و لذت‌بخش بود. ولی خاطره‌ای که از قصه‌های مادربزرگ دارم برام موندگارتره و اون قصه‌ها رو خیلی بیشتر یادمه. همیشه توی ذهنم دلم می‌خواست برای فرزندم قصه بگم تا قصه ها رو از روی کتاب براش بخونم ولی خب قصه چندانی هم بلد نبودم و این یکی از نگرانیهام بود.


حالا اما یه مجموعه کتاب پیدا کردم به نام کتابهای نارنجی. هر کتاب هفت تا داستان کوتاه یکی دو صفحه‌ای داره. داستانهای قشنگی هستند و دوستشون دارم. حالا هر روز صبح قبل از اینکه علی از خواب بیدار بشه یه داستانش رو می‌خونم و بعد توی طول روز به زبون خودم و خودش براش تعریف می‌کنم و لذت عجیبی داره قصه گفتن براش وقتی دقیق با چشمهاش زل می‌زنه به دهنم و هرچند دقیقه یک بار یه لبخند می‌نشینه روی لبهاش.


خلاصه گفتم این کتابها رو معرفی کنم شاید به دردتون خورد. هم قصه هاش قشنگه و هم نقاشیهای قشنگی داره و روش نوشته برای گروه سنی 6 تا 10 سال مناسبه. کلا 52تا کتابه برای 52 هفته سال! نویسنده‌ی یه سری از کتابهاش فریبا کلهره که من از بچگی خودم ارادت خاصی بهش داشتم و عاشق کتاب "هوشمندان سیاره اوراک" بودم. امسال هم دوتا کتابی رو که برای بزرگسالان نوشته بود خوندم و خیلی دوستشون داشتم. (شروع یک زن - شوهر عزیز من) 



 

افزایش حجم!


حس عجیبیه مادر شدن... وقتی هر لحظه، واقعا هر لحظه قلبت بیشتر و بیشتر از دوست داشتن پر می شه... با هر حرکت جدید، با هر صدای جدید و با هر نگاه تازه، سرشار و سرشارتر می شی...


گاهی که فکر می کنم، باورم نمی شه که این حجم دوست داشتن علی و این حجم عاشق بودن به متین توی قلبم جا شده. احتمال می دم قلبم بزرگ شده باشه. خیلی بزرگتر از اندازه ی مشتم...

 

 

حالیا معجزه باران را باور کن...

   

یه ذره لای پنجره رو باز می کنم. انقدری که هوای سرد نیاد تو. ولی بوی بارون، بوی خاک خیس خورده، خودش رو هل می ده توی خونه و خونه بوی زندگی می گیره.


بوی صبحهای زودی که با ذوق چتر کوچیک صورتیم رو دستم می گرفتم و تا سرکوچه می رفتم و منتظر سرویس مدرسه می شدم.


بوی لی لی های خیس زنگهای تفریح مدرسه.


بوی قدم زدنهای طولانی لابه لای درختهای توت خیس دانشگاه.


بوی یه روز خاص توی یه کلاس توی دانشکده زبان.


بوی پهن کردن زیرانداز توی ایوون و خوابیدن زیر بارون.


و ...


 

پنجره رو می بندم و برمی گردم توی تخت. خونه بوی زندگی گرفته. بوی معجزه...

 

...

  


 
چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می‌گیرد
از این بی‌آبرویی نام ما آوازه می‌گیرد

من از خوش باوری در پیله‌ی خود فکر می‌کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می‌گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می‌گشاید عشق
عجب داروغه‌ای! باج سر دروازه می‌گیرد

چرا ای مرگ می‌خندی؟ نه می‌خوانی، نه می‌بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می‌گیرد...
 

جای خواب


چند شبی هست که علی رو شب‌ها می‌برم توی اتاقش و روی تخت خودش می‌خوابونم. می‌دونم طبق نظر بیشتر روانشناسها زوده برای جدا کردن جای خوابش. ولی حس می‌کنم برای هر سه‌تامون این جوری بهتره.


شبها آخرین شیرش رو که دادم و خوابالو که شد می‌برمش توی تختش. اگه بلافاصله خوابش ببره که هیچی. یک کمی همون‌جا می‌مونم تا مطمئن شم که خوابش عمیقه و بیدار نمی‌شه. اگر هم هنوز خواب خواب نباشه براش قصه می‌گم تا خوابش ببره.


یک کمی نگران احساس امنیت و آرامشش هستم ولی سعی می‌کنم اون حسها رو توی روز تامین کنم و حس می‌کنم این جوری ممکنه ترسهایی مثل ترس از تنهایی و تاریکی و جدا شدن ازمون کلا براش شکل نگیره...