آرزو



دلم می خواد برم یه عالمه پارچه نخی رنگ و وارنگ بگیرم و باهاش دامنهای پرچین رنگی بدوزم...


حالا از اینکه خیاطی بلد نیستم و چرخ خیاطی هم خونه مامانمه که بگذریم، فک کن علی بذاره من بشینم پشت چرخ خیاطی!

  

 

 

برکت


خیلی شنیده بودم که بچه با خودش برکت میاره و ... باور داشتم این حرف رو ولی برام عجیب بود که چه جوری این اتفاق میفته.

علی با خودش خیلی برکت برامون آورد. از همون بدو ظهورش که همزمان شد با پیدا شدن یه خونه خوب. تا بعد از به دنیا اومدنش و اتفاقاتی که توی زندگیمون افتاد و چیزهایی که باید تغییر می کرد و بهتر می شد و ...


ولی فکر می کنم یکی از مهمترین برکتهایی که علی با خودش توی زندگیمون آورد اینه که حالا آدمهای دوست داشتنی زندگیمون رو خیلی بیشتر می بینیم. خیلی بیشتر می ریم خونه مامان و باباهامون و مادربزرگم و ... خیلی بیشتر مهمون میاد برامون. خیلی راحت تر و بی دغدغه تر مهمونی می دیم و خوب دیدن این آدمهای دوست داشتنی شادتر و سبکترمون می کنه.

 


 

دلخوشیها کم نیست...

   

یه سررسید دارم که هر روز با روان نویسهای رنگ و وارنگ توش از شادیهای هر روزم می نویسم. بعضی روزها حجم و تعداد شادیهام خیلی زیادن. بعضی روزها اما اونقدر سهمگین اند که پیدا کردن یه شادی کوچیک هم توش سخت می شه اما به هرحال نمی ذارم توی اون روزها هم صفحه سررسید خالی بمونه. بالاخره یه چیزی پیدا می شه. همین که متین هست و علی هست و خانواده هامون هستن و سلامتی هست و ... می شه شادیهای روزهای سخت.


امروز اما از نوع روزهاییه که شادیهاش توی سررسید جا نمی شه.


- یه روز اردیبهشتی با هوای ناب بهشتی. توی حیاط خونه. صدای رعد و برق از یه جای دور. صدای گنجشکها لابه لای شاخه های درخت چنار روبه روی خونه. باد خنک. گلهای بنفشه توی باغچه. یه رگبار تند. خیس شدن. و علی که صورتش رو گرفته رو به آسمون تا کشف کنه آبی رو که از آسمون می ریزه.

 

- روز اول رجبه و حس می کنم آغاز روزهای خوبیه. حس می کنم خیلی چیزها توی این سه ماه بهتر و بهتر می شه.  دلم و پشتم به خدا گرمه. 

   

هفته ای که گذشت


علی در هفته ای که گذشت یه جور خوبی بود. نمی دونم چه جوری بگم. انگار آرومتر بود. نه از لحاظ فیزیکی که شیطنتهاش رو داشت ولی انگار درونش یه آرامشی جون گرفته بود. حس خوبی داشتم این هفته. از بودن باهاش لذت بیشتری می بردم.


حس می کردم بیشتر می فهمیم هم رو. بیشتر باهاش بازی می کردم. وقتی بهش می گفتم بدو و دوتایی باهم می دویدیم (چهار دست و پا) چشمهاش پر از برق می شد.


وقتی بغلش می کردم و بپر، بپر می کردیم غش غش می خندید.


وقتی بغل متین بود و باهم دنبال بازی(!) می کردیم کیف دنیا رو می کرد.


وقتی بردیمش توی باغچه خونه مادربزرگم و مشت مشت خاک از توی گلدونها برمی داشت، انگار که مهمترین کشف دنیا رو می کرد.


وقتی ماشینش تند می رفت و نمی تونستیم بگیریمش هیجانش اندازه یه آدم بزرگ توی پیست مسابقه بود. بلکه هم بیشتر.


وقتی تلفن زنگ می زنه و من می زنم روی آیفون از ذوق زدگی نمی دونه چی کار کنه.

 


بچه ها خیلی خوبن. خیلی. هر چیز کوچیکی می تونه یه دنیا شادشون کنه. کاش حواسمون بهشون باشه. کاش اونقدر پرتوقع و نازنازی بارشون نیاریم که دیگه هیچ چیزی نتونه شادشون کنه. 


امروز بردمش حموم و قایقش رو گذاشتم توی لگن و کلی باهاش بازی کرد. بعد که اومدیم بیرون و لباس تنش کردم. برام یه SMS اومد تا رفتم گوشی رو بردارم و بیام دیدم تو اتاقش نیست. نمی دونم چه جوری توی یه چشم بهم زدن خودش رو رسونده بود توی حموم و داشت با قایقش بازی می کرد.

 

راستش تنها مشکلی که باهاش دارم اینه که از شیشه شیر نمی خوره و معمولا هم با شیر خوردن خوابش می بره. برای همین روزهایی که می رم سرکار وقتی خوابش می گیره بداخلاق می شه و خودش و مامانم اینا رو اذیت می کنه.

 

هفت ماه و نیم


علی کوچیک ما، داره تند تند بزرگ می شه و ما رو پشت سر خودش جا می ذاره. انقدر سریع تغییر می کنه رفتارهاش که باورم نمی شه. بعد فکر کن این همه تغییر رو سه هفته است که ننوشتم. راستش دلیل اصلیش شاید این بود که خیلی چیزا نوشتنی نیست.


مثلا اون دفعه هم نوشتم که یه کلماتی مث مامان و بابا می گه. ولی مامان و بابا گفتن اون هفته اش کجا و مامان و بابا گفتن حالاش کجا و البته می دونم که هنوز خیلی مونده تا این کلمه ها رو با معنی بگه.


یا اون دفعه از در و دیوار بالا رفتنش گفتم ولی حالا واقعا تمام مدت باید مواظبش باشم و باهاش بازی کنم و ...


قدش توی هفت ماهگی 72 سانت شده و وزنش هم حدود 8 و نیم. دو تا از دندونهاش تا نصفه در اومدن.


اسباب بازیهای مورد علاقه اش عبارتند از جارو برقی، تلفن، موبایل، کی بورد، موس روشن(!)، سیم (اونم نه هر سیمی، سیمی که سیاه باشه و خودش هم کشفش کنه! کلا محل چیزهایی که جلوش می ذاریم نمی ذاره) و البته یه کتاب حموم داره که استثنائا از بین وسایلش این یه دونه رو دوست داره.


بازی مورد علاقه اش هم بالا رفتن از همه چیز و وایسادنه. اونقدر از صبح تا شب مواظبش بودم که شب هم که می خوابم تا صبح خواب می بینم که داره میفته و دارم می گیرمش.


ولی با این همه مراقب بودن باز هم هفته پیش دوتا اتفاق غیرمترقبه براش افتاد و یک کمی آسیب دید و کارمون به عکس و سی تی اسکن و ... کشید که خوشبختانه به خیر گذشت.


توی این عکس هم آسیب دیدگی اش مشخصه و هم اسباب بازی مورد علاقه اش!


  

مرور توهمات!

  

هنوز هم گاهی اگه فرصت بشه و علی خواب باشه و همه کارهام رو هم کرده باشم و ... می شینم یه قسمت جدید از گریز آناتومی رو دانلود می کنم و می بینم. توی این قسمت آخر مردیت وسطهای بارداریشه و توهم هاش شروع شده. توهم اینکه بچه سالم نباشه، فلان بیماری رو داشته باشه، بهمان نقص رو داشته باشه و ...

کلا این قسمتش مرور خاطرات بود برام. حدس می زدم بیشتر زنها از این توهمات داشته باشن ولی فکر نمی کردم انقدر این توهمات شبیه هم باشه. (البته از اونجایی که مردیت دکتره یک کم توی جزییات دقیقتر توهم می زنه!)


حالا خوبه مردیت روش می شه به شوهرش بگه فکرهاش رو. من که از بس فکرهام مخصوصا توی یه ماه آخر مسخره بود حتی روم نمی شد به کسی چیزی بگم. فقط هی می رفتم توی اینترنت سرچ می کردم که چی به چیه و چی ارثیه و چی ارثی نیست و ...


تازه از اون طرف هم هی فیلم راز و قانون جذب و ... برام تداعی می شد که آدم به هرچی فکر کنه همون می شه و اگه به چیزای بد فکر کنه جذبشون می کنه و ...


دیگه فکر کن چه حالی داشتم!


خلاصه که این پست رو نوشتم که اولا از خدای نازنینمون به خاطر سلامتی علی و به خاطر اینکه از خطرات حفظش می کنه کمال امتنان رو به جا بیارم.


و ثانیا به فلفل عزیز، خانوم کوچولوی نازنین، روناک مهربون و مموی خوب و سایرین بگم که اگه از این توهمات زدن زیاد نگران نباشین، طبیعیه و ایشالا نی نی هاتون صحیح و سالم به دنیا میان.