مرغ گمشده!


بعد از شرکت رفتم حسینیه ارشاد. هم از کتابخونه کتاب گرفتم و هم رفتم سر کلاس دکتر مهدوی. دلم برای دکتر تنگ شده بود. چند روز پیش داشتم سخنرانی‌های دکتر سروش در مورد تفسیر مثنوی رو گوش می‌دادم و به نظرم این دوتا آدم عجیب شبیه هم بودن. حرفهاشون. صداشون. طرز حرف زدنشون. نوع نگاهشون و خلاصه همه‌چیشون! گوش دادن همون سخنرانی‌ها باعث شد به شدت دلم دکتر مهدوی رو بخواد.


کلاس حدود ۷ تموم شد. سوار اتوبوس شدم و رفتم توی فکر:

شام چی درست کنم. متین وقتی برسه خونه حسابی گرسنه و خسته است.

منم خسته بودم ولی وسط راه پیاده شدم و یک کمی مرغ خریدم که بتونم یه غذای سریع درست کنم.

دوباره سوار اتوبوس شدم و بالاخره رسیدم خونه.


لباسهام رو عوض کردم و اومدم توی آشپزخونه که دست به کار شم ولی هرچی گشتم مرغها رو پیدا نکردم. نبود که نبود.

روی صندلی اتوبوس جاش گذاشتم...

دلم سوخت. یک کمی برای مرغها و بیشتر برای متین که وقتی میاد شام نداره. 

حالا خدا کنه یکی پیداش کنه و برش داره و ببره خونه و بپزه و بخوره و فکر هم نکنه صاحبش ممکنه راضی نباشه.

توی این فکرها بودم که متین زنگ زد و گفت یه کاری پیش اومده و شب نمیاد خونه! 

خوب شد مرغها گم شد! چون اگه غذا درست می‌کردم و بعد متین می‌گفت نمیاد دلم بیشتر می‌سوخت...



پ.ن: چیه چی شده؟ خیلی بی مزه بود؟ شما هم اگه دیشب دو سه ساعت بیشتر نخوابیده باشین که پروژه‌تون رو تموم کنین بعد الان بفهمین که پروژه رو اشتباه انجام دادین و امشب رو هم باید بشینین سرش نمی‌تونین نوشته بامزه‌تری بنویسین!‌
 


:)


امروز هم روز قشنگی بود. مث تمام روزهای قشنگ زندگی...


حضور گرمتون و البته حرفهای دلنشینتون می‌تونن تا مدتها زندگی آدم رو سرشار کنن.


اما همه قشنگی امروز این نبود. یه بخش قشنگش هم این بود که یه بار دیگه بهم ثابت شد هنوز هم دوستهایی دارم که توی مشکلات بشه بهشون تکیه کرد و امید بست. دوستهایی که با اینکه می‌دونم خودشون کلی مشکل دارن اما روی تو رو زمین نمی‌ندازن.


و البته یه بخش از زیبایی امروز هم مربوط به مشکلی بود که مث یه بار سنگین روی دوشمون سنگینی می‌کرد و خدا رو شکر تقریبا سبک شد...


دوست داشتنی هستین و من واقعا دوستتون دارم و از صمیم قلب امیدوارم که زندگیهاتون گرم و زیبا باشه و نگاهتون هم زندگی رو زیبا ببینه...

 

در مورد رونمایی!


آدمه دیگه!‌ یهویی دلش یه چیزایی می‌خواد. منم یهویی و توی یه روز استثنایی و بی‌نظیر دلم خواست بعد از سه سال رونمایی کنم و عکسم رو بذارم توی وبلاگم. می‌خواستم ناپرهیزی کنم و همینجوری بدون رمز بذارم. زیاد برام مهم نیست آشناهام اینجا رو بخونن. ولی متین نذاشت و گفت این‌کار رو نکنی بهتره. به هر حال توی دادن رمز زیاد سختگیری نمی‌کنم به شرط این که شما هم اگه دیدین من رو می‌شناسین پنهان کاری نکنین و خودتون رو لو بدین!


اگه دوست داشتین عکس پایین رو که اصلا هم تحفه ای نیست ببینین لطفا یه آدرس ایمیل برام بذارین چون کامنت گذاشتن خیلی سخت تر از ایمیل زدنه، اینجوری زودتر به نتیجه می رسیم!


و درضمن بگین چقدر با اون تصویری که توی ذهنتون بود متفاوتم!

رونمایی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

استثنایی...


امروز برای من یه روز خوب که نه، یه روز عالیه! هم به خاطر برفی که این بار نه فقط ایوون خونه‌ی ما که همه‌ی شهر رو سفیدپوش کرده و هم به خاطر اینکه بعد مدتها دوباره پروژه‌ها شروع شده و اومدم سرکار! شاید برای شما که هر روز میاین سرکار این مسئله بیشتر از اینکه خوشحال‌کننده باشه، عذاب‌آور باشه ولی برای من امروز یه روز عالی و بی‌نظیر و استثناییه.


امیدوارم دلهای شما هم برفی و سفید و روشن باشه...



پ.ن: عکس از پارک آب و آتش. امروز صبح!

 


مشترک مورد نظر...


چه احمقانه فکر می‌کردم که کافیه هروقت دلم خواست گوشی تلفن رو بردارم و شماره‌اش رو بگیرم تا صداش رو بشنوم.


و حالا، حالا بعد سالها تمام قدرتم رو جمع کردم و با دستهای لرزون شماره‌اش رو گرفتم، اما نتونستم صداش رو بشنوم. هیچ کس گوشی رو برنداشت. یه ماهه که هروقت زنگ می زنم هیچ کس گوشی رو برنمی داره...


 

همه چیزی که ازش دارم یه شماره تلفنه که هیچ‌وقت روی هیچ کاغذی نوشته و توی هیچ گوشی تلفنی ذخیره نشد و حالا من موندم و یه شماره تلفن و حسرتی به اندازه هشت سال...

  

مکانهای ثابت

 

شما هم از این مکانهای ثابت توی خوابهاتون دارین؟ منظورم یه جاییه که توی دنیای بیداری وجود نداره ولی هرچندوقت یه بار توی خواب می‌بینیش و هربار دقیقا همون شکلیه که بود.


من دوتا از این مکانهای ثابت دارم و هردوشون رو خیلی دوست دارم.

 

یکیش یه برج ۹۰ طبقه است که خونه دوستم توی طبقه ۸۹شه! با یه آسانسور شیشه‌ای. معمولا توی خواب می‌رم سوار آسانسورش می‌شم و انقدر توی خود آسانسور آدمهای مختلف میان سوار و پیاده می‌شن و اونقدر ماجرا پیش میاد که دیگه به خونه دوستم نمی‌رسم. ولی چندبار هم تا طبقه ۸۹ رفتم و دوستم بیرون آسانسور منتظرم بوده! منظورم اینه که هیچ‌وقت توی خونه‌اش نرفتم. مکان ثابتم همین آسانسوره و راهرویی که توی اون از آسانسور پیاده می‌شم. ولی هروقت که این خواب رو می‌بینم صبحش خیلی حس خوبی دارم!  

 

دومیش یه دشت سبزه که یه رودخونه کوچیک وسطشه و یه امامزاده نزدیکش! توی خواب هروقت با متین می‌خوایم بریم یه جای خوش آب و هوا می‌ریم اینجا. شبش رو می‌ریم توی امامزاده می‌خوابیم و نزدیکی‌های صبح قبل از اینکه هوا روشن بشه راه میوفتیم توی این دست سبز قدم می‌زنیم. شبهایی که این خواب رو می بینم صبحش واقعا حالم خوبه و احساس تازگی می‌کنم. دیشب هم جاتون خالی یه سر رفته بودم اینجا!

 

 

شما از این مکانهای ثابت توی خوابتون دارین؟