تقصیر خودم بود که اندازهاش رو مشخص نکرده بودم. اما به هر حال آرزوم یه جورایی برآورده شد و بالاخره ایوونمون رنگ برف رو به خودش دید و پاهای من حس فرورفتن توی یه چیز سرد و دوستداشتنی رو ...
هرچند کم بود اما همین اندک رو به فال نیک میگیرم و منتظر میمونم تا چند روز دیگه اینجا بنویسم امروز پاهام تا زانو توی برف فرو میره.
پ.ن۱: پریروز سالگرد سه سالگی وبلاگم بود. ولی چون من وبلاگ نویسی رو توی یه روز برفی شروع کرده بودم و پریروز هیچ شباهتی به اون روز نداشت حس اینکه همین یه جمله رو هم توی وبلاگ بنویسم نیومد. به هر حال فکر میکنم امروز روز قشنگتریه برای سه ساله شدن این وبلاگ...
پ.ن۲: اگه زیاد نمیگم دوستتون دارم برای اینه که تکراری نشه. وگرنه دوستیهایی که بادبادک باعثشون بود برای من واقعا ارزشمند و دوست داشتنیه.
من اگه یه روزی زبونم لال، روم به دیوار، خودکشی کنم، دلیلش نه افسردگیه، نه خستگیه و نه ...
دلیلش فقط کنجکاویه برای اینکه زودتر بفهمم بعدش چی می شه...
اگه دیروز، دیشب رو نداشت الان اینجا پر از غرغر بود. دیروز از صبح تا نزدیکیهای ظهر با یک کیف سنگین حاوی لب تاب و کتاب و دفتر توی خیابونها ویلون و سیلون بودم. از این بانک به اون بانک. از اون شعبه بیمه به این شعبه بیمه و ...
ظهر هم که امتحان پایان ترم داشتم. امتحان اوپن بوک بود. اون وقت من جواب یه سوالی رو غلط نوشتم که حلش رو توی دفترم داشتم! یعنی انقدر اعتماد به نفس داشتم که یه لحظه هم شک نکردم اینایی که دارم می نویسم غلطه و یه نگاه به دفترم بندازم!
اینا غرغر نبودا ! فقط دارم تعریف می کنم!
ولی عوضش بعد امتحان با تینا و مانیا قرار داشتم. رفتیم خونه ی تینا و انقدر خوش گذشت و انقدر خندیدیم که همه چی یادم رفت (بیشترش رو به حمید "بفرمایید شام" خندیدیم) و وقتی متین رو دیدم نوع غرغرهام عوض شده بود و غر می زدم که دلم درد گرفته بسکه خندیدم...
یه روزی آرزوم این بود که صبحها اونقدر وقت داشته باشم که سینی رو پر از خرده نون کنم و ببرم بذارم توی ایوون برای گنجشکها و کبوترها و یاکریمها و حتی کلاغها...
حالا اما آرزوم اینه که یه روزی از همین روزا، وقتی سینی به دست، پام رو میذارم توی ایوون، پام فرو بره توی یه چیز نرم و سفید و تازه و سرد و دونههای برف آروم آروم بیاد و روی موها و شونهها و توی سینی پرندهها جا خوش کنه...
مطمئنم که این فقط آرزوی من نیست. آرزوی همهی گنجشکها و کبوترها و یاکریمها و حتی کلاغها هم همینه...
زل زدم به دستش که داره پرتقال پوست میکنه. خیلی شبیه دستهای خودمه. با بیست سال تفاوت...
زل زدم به دستهای مهربونی که هیچ وقت نوازش کردن بلد نبود، در آغوش گرفتن بلد نبود و من همه اینها رو میذاشتم به حساب دوست نداشتن. در حالیکه این دستها همه عشقشون رو توی غذاهایی که هر روز و هرشب برامون آماده کرده بودن، توی لباسهایی که برام دوخته بودن، روی تخته سیاهی که سالها دانش آموزهای زیادی روبهروش نشسته بودن، جاری کرده بود...
پرتقال رو گذاشت توی دستم. یه پرش رو گذاشتم توی دهنم و بغضم رو همراه باهاش قورت دادم و به دستهاش لبخند زدم...
دلم میخواد یکی زنگ در رو بزنه و بگه: "پیکم! یه لحظه تشریف میارین دم در؟"
بعد یه دسته گل بزرگ پر از رزهای صورتی کمرنگ بده دستم.
هرچی هم ازش میپرسم از طرف کیه؟ بگه: "نمیدونم. اسمش رو بهم نگفت!"
قاطی کردن نشونههای خاص خودش رو داره! یه نشونهاش میتونه این باشه که به جای روغن توی آب برنج، مایع ظرفشویی بریزی و وقتی کف میکنه و بالا میاد هم فکر کنی طبیعیه! برنج همیشه کف میکنه!