* سوم دبیرستان یه آقایی شد معلم تاریخمون که مشاور وزیر کشور بود و متخصص مسائل سیاسی و نه تاریخی.
برای همین کلاس تاریخمون تبدیل شد به کلاس تحلیل سیاسی و عوض درس دادن به بررسی مسایل روز میگذشت و عوض درس پرسیدن هرکس باید توی دورهی کلاس دوبار چندتا خبری رو که به نظرش مهم بود انتخاب میکرد و توی کلاس تحلیلشون میکرد و این آقا در مورد این خبرها سوال میکرد که چرا این اتفاق افتاده و گذشتهاش چی بوده و ...
خلاصه اینکه کافی نبود که یه خبر رو حفظ کنی و بری توی کلاس بیان کنی. بلکه باید از تمام جزئیات خبر اطلاعات کافی به دست میاوردی.
اون دوره تنها دورهای بود که من دوتا اخبار گوش میدادم و دوتا روزنامه میخوندم. اون دوره و حالا. حالا بعضی روزا اونقدر خبر و تحلیل و ... میخونم و میشنوم که حتی خبرها شبها و توی خواب هم دست از سرم برنمیدارن.
تمام دیشب داشتم خواب میدیدم که یه عالمه از دراویش گنابادی رو کشتن! هی خبراش و اینور و اونور میخوندم و هی تصاویرش رو توی تلویزیون میدیدم. خیلی وحشتناک بود. حتی صبح هم که واسه نماز بیدار شدم و دوباره خوابیدم خوابم ادامه پیدا کرد...
* راستش دیشب من هیچ وسیلهی برقی رو به برق نزدم. ترسیدم. ترسیدم یه جایی توی یه بیمارستانی یه مریض بدحالی رو تخت اتاق عمل باشه و بیمارستان برق اضطراری نداشته باشه. ترسیدم اتفاقی برای اون مریض بیفته و همه ما مقصر باشیم. ترسیدم ما هم ناخواسته باعث بشیم کسی بمیره.
* مسخره است! ولی کارمون به جایی رسیده که سر نمازام دعا میکنم احمدی نژاد، مشایی رو عزل نکنه! اگه عزل نکنه اون وقت معلوم میشه افکار رهبری به احمدینژاد نزدیکه ولی رابطهی عکسش صادق نیست و کلا دلیلی نداره این رابطه دوطرفه باشه!
* من از وقتی این عکس رو دیدم عاشقش شدم. به نظرم بی نظیره. سعی کنین نمادین بهش نگاه کنین!
توی شرکت ما که یه شرکت امنیتیه (امنیت شبکه) تنها چیزی که اصلاً و ابداً وجود نداره امنیته! دلیلش هم کاملا واضحه!
وقتی یکی در زمینه امنیت کار میکنه علاوه بر روشهایی که برای حفظ امنیت یاد میگیره روشهای نقض امنیت رو هم یاد میگیره که بتونه باهاشون مقابله کنه!
حالا اگه آدم درستی باشی از این روشهایی که یاد گرفتی فقط و فقط توی کارت استفاده میکنی و ازشون سواستفاده نمیکنی.
ولی توی شرکت ما همه آدمهای درستی نیستند و طبیعتا به سادگی از این روشها سواستفاده میکنن!
حرف از این که آدرس وبلاگم رو دارن یا متوجه سایتهایی که واردشون میشم نیست. که این پایینترین حد از نقض امنیته!
اینجا و توی این شرکت پسورد کلا معنی خاصی نداره! یعنی هرچی هم میخوای پسورد رو پیچیده بذار. حتی شونصد کاراکتر! هیچ فرقی نمیکنه! چون اگه کسی بخواد ببینه کافیه یه نرمافزار رو توی کامپیوتر خودش جلوش باز کنه و منتظر بشه تا تو پسوردت رو وارد کنی. اونوقت دقیقا اون چیزی رو که تو تایپ کردی میبینه!
حالا هر روزم پسوردت رو عوض کن. چه فرقی میکنه؟ دوباره فردا میاد اون نرم افزار رو اجرا میکنه و منتظر میشه تا تو پسوردت رو وارد کنی.
تازه کاش کار به همین جا ختم میشد. اینجا به سادگی میشه یه نرمافزار رو اجرا کرد و کل مانیتور هر کسی رو که دوست داری دید. خیلی ساده! بدون اینکه طرف حتی یه لحظه شک کنه که کسی داره نگاهش میکنه.
راستش این وضعیت اولش خیلی سخت بود! ولی حالا دیگه اونقدر بهش عادت کردیم که حتی بهش فکر هم نمیکنیم! و حتی به خاطر نمیاریم که چنین مشکلی هم هست.
راستش خیلی وقته که دیگه اصلا برام مهم نیست که یه آشنا حالا چه دوست و چه دشمن اینجا رو بخونه.
الانم خواستم فقط یه سلامی به آشناهای محترمی که اینجا رو میخونن عرض کنم و البته اول از همه به متین عزیزتر از جان که میدونم منتظر نمیشه تا من این نوشته رو پست کنم و بخونه و همزمان که من دارم اینجا تایپ میکنم، داره اون رو میخونه !
دیدین این آدمهایی رو که مرض دارن بقیه رو بذارن سرکار؟
مثلاً با کلی هیجان تعریف میکنن: "وای نمیدونی چه اتفاقی افتاده. حیف که نمیتونم بهت بگم!"
یا : "دوستم یه چیزی برام تعریف کرده! خیلی جالبه. اما بهم سفارش کرده که به کسی چیزی نگم."
و ...
راستش منم از همین دسته آدمهام !!!
حالا هم میخوام با کلی هیجان براتون تعریف کنم که فردا قراره بریم یه جای خاص و هیجان انگیز و قراره یه چیز جدید رو تجربه کنیم.
ولی خوب نمیتونم بگم کجا! یعنی فعلا نمیتونم بگم.
اگه خدا خواست و نتیجهاش خوب بود فردا، پس فردا واستون تعریف میکنم!
اگر هم نتیجهاش خوب نبود که من به روی خودم نمیارم و شما هم چیزی به روم نیارین.
دیگه ببخشید که این پست سرکاری شد!
سخنی با طرفداران احمدی نژاد:
دوستای خوبم، آخه احمدی نژاد به چه زبونی بهتون بگه خودشم طرفدار موسویه تا باور کنین؟
- مستقیم بهش نگفت من به شما علاقه مندم؟ که گفت!
- شال سبز ننداخت؟ که انداخت!
- نگفت من نماد تغییرم؟ که گفت!
- پنجشنبه هم برای اینکه حجت رو تموم کنه دستش رو به علامت V بالا نبرد؟ که برد!
آخه به چه زبونی باید بگه تا باورتون شه؟
سخنی با طرفداران موسوی:
ببخشید اگه این عکسای بالا اذیتتون کرد.
* روز سبز و قشنگی بود.
* دلم برای جلال آریان خیلی تنگ میشه و برای فرنگیس و ثریا... خداحافظ اسماعیل فصیح!
دربارهی الی رو دیدیم. دوبار. (درسته که اصفهانیم و خسیس ولی اصفهانیا یه خصوصیت مهمتر هم دارن و اون اینکه به شدت اهل فرهنگ و هنرند)
خیلی قشنگ بود. خیلی. حسها رو خیلی خوب منتقل میکرد. با اینکه من اینور پرده بودم و سپیده و بقیه اونور پرده ولی هم حس شادی و سرخوشی اولش کاملا به من منتقل شد و هم اضطراب و نگرانی و تب و تاب بعدش.
نقد و بررسی که در موردش زیاد نوشته شده. اما خیلی دوست دارم نظرتون رو راجع به آخرش بدونم! آخه میدونین من هیچ جوری نمیتونم باور کنم که (اگه فیلم رو ندیدین این تیکه آبی رنگ رو نخونین) نمیتونم باور کنم که الی برای نجات آرش به آب زده باشه و غرق شده باشه. چون الی بعد از اینکه نخ بادبادک رو داد به بچه و قبل از اینکه آرش بره توی آب به بچهها گفت من باید برم. این یعنی خودش تصمیم گرفت که بره. یعنی آگاهانه رفت. به نظر من الی موقعی که داشت بادبادک هوا میکرد موقعی که آزادی و رهایی بادبادک رو دید تصمیم گرفت که خودش رو از وضعیتی که داره آزاد کنه. حتی اگه شده با یه پایان تلخ.
یه نکتهی جالب دیگه که کیوان راجع به درباره این فیلم نوشته این بود که فرهادی چه جوری موسیقی تیتراژ پایانی فیلم رو انتخاب کرده. توی یه مصاحبه فرهادی گفته:
یک اتفاق دیگر زمانی بود که داشتم برای موسیقی تیتراژ آخر فیلم، قطعات مختلفی را گوش میدادم. از اول این تصمیم را داشتم که فقط در تیتراژ آخر، موسیقی داشته باشم و راجع به این قضیه با چند آهنگساز هم مشورت کردم. سیدیهای زیادی میگرفتیم و یکی از کارهای هر شب من این بود که انبوهی قطعه گوش میدادم برای انتخاب موسیقی آخر فیلم. یک شب بالاخره به نظرم آمد که یکی از قطعهها، همانی است که میخواهم. همان حس را میدهد و میتوانم انتخابش کنم. اصلاً نمیدانستم اسم قطعه چیست، کار کیست و از کجا آمده. به دستیارم گفتم برود و از روی قاب و جلد سیدیها اسم این قطعه را پیدا کند و به من بگوید. رفت و خواند و... حدس میزنی اسم این قطعه چه بوده؟ اسم این قطعه هست "ترانهیی برای الی / Song for Eli" قطعهیی است ساخته یک آهنگساز آلمانی به نام آندره یا آندریاس باور که الان روی تیتراژ پایانی فیلم است.
بعد از دربارهی الی "شهر زیبا"ی اصغر فرهادی رو هم دیدم. به نظر من اونم خیلی قشنگ بود و البته اونم یه پایان کاملاْ باز داشت که باعث میشد تا چند دقیقه همین جوری مبهوت زل بزنی به صفحه تلویزیون و منتظر بقیهاش باشی. "رقصدرغبار"ش رو هم پیدا کردم و منتظر یه فرصت مناسبم که اون رو هم ببینیم.
اما توی گیر و دار این همه فیلم خوب و ارزشمند خواهر متین فیلم اخراجیهای2 رو هم بهمون داد! جدا باورم نمیشه فیلم از این مسخرهتر و مزخرفتر هم پیدا بشه! اصلا هم کاری ندارم کارگردانش کیه! ولی از سر تا ته این فیلم هیچی جز مسخرهبازی ندیدم. یعنی من نمیفهمم دهنمکی چه جوری روش میشه بگه من با این فیلم دینم رو به رزمندهها ادا کردم. واقعا چه جوری روش میشه؟
الان باید بیام تعریف کنم که دیروز رو چه جوری گذروندیم؟
اوممم! خوب راستش رو بخواین دیروز روز بینظیری بود.
همینقدر کافی نیست؟
بینظیر بود، چون من و متین یه روز قشنگ دیگه رو کنار هم بودیم!
کار خاصی نکردیم. برنامه خاصی هم نداشتیم. فقط ساعت ده یادمون افتاد میتونیم شام بریم همون رستورانی که سالنش رو واسه عروسیمون گرفته بودیم و خاطراتمون رو زنده کنیم.
رفتیم. ولی یک کمی دیر رسیده بودیم و راهمون ندادن تو!
بعد یه سال دیشب بدجوری هوس کرده بودم فیلم عروسیمون رو ببینیم. خیلی دوست داشتم ببینم اون موقع تو چه حال و هوایی بودم.
راستش من هنوز فیلم عروسیمون رو ندیدم. یعنی فقط عکس برامون مهم بود و حاضر نشدیم چندصد هزارتومن پول واسه فیلم بدیم(احیانا یادتون نرفته که من اصفهانیم). ولی از اونجایی که فیلمبردار سالن مجانی بود یه فیلم از عروسیمون داریم که همون شب عروسی فیلمبردار بهمون داد و هنوز نتونستیم به یه نسخه ی قابل مشاهده توی کامپیوتر یا دستگاه تبدیلش کنیم.
خلاصه اونجا بسته بود و به جاش رفتیم پارک نیاورون و حسابی بدمینتون بازی کردیم.
کادو؟
اوممم! یه ضرب المثلی هست میگه: "آه نداریم با ناله سودا کنیم"! ناچار به وعده و وعید کفایت کردیم.
گذر ثانیهها و دقایق و ساعتها و روزها و هفتهها و ماهها، به سال میرسد. سالی که میگذرد و ثانیهای نو آغاز میشود. امروز یک سال همپیمایی ما به یک سال خاطره تبدیل میشود و ثانیهای که می رسد، ثانیهی شروع دوبارهی ماست.
و من این همه ثانیه و دقیقه و ساعت و روز و هفته و ماه را، این سال را، همانگونه که گذشت دوست دارم. هر ثانیه و دقیقه و ساعت و روز و هفته و ماه در کنار تو بودن هیجانی دارد ناگفتنی.