آخرین باری که پنجتایی رفته بودیم سفر، شهریور 80 بود. اووووه! یازده سال پیش... حتی روزش رو هم یادمه. بیستم شهریور بود. به قزوین که رسیدیم بالاخره روزنامهها رسیده بود به دکهها! سریع یه روزنامه خریدم و نشستم توی ماشین و برگههاش رو ولو کردم. اسمم رو که پیدا کردم یه نفس راحت کشیدم و بعد دنبال اسم بقیه دوستهام و دانشگاههایی که قبول شده بودن گشتم...
تا خود رامسر روزنامهها روی خواهرم و خاله راضیه ولو بود.
تازه حتی تاریخ میلادیش رو هم یادمه! وقتی رسیدیم ویلا و بابا تلویزیون رو روشن کرد که اخبار رو گوش بده، در کمال شگفتی دیدیم که یه هواپیما مستقیم اومد و اومد و خودش رو کوبوند به یه برج و برج دود شد و رفت هوا! یازدهم سپتامبر بود...
آخر هفتهی پیش بعد از یازده سال دوباره پنج تایی راهی سفر شدیم. من و مامان و بابا و سوفیا و خاله راضیه...
اما اون سفر کجا و این سفر کجا؟ با اینکه همه چی عالی بود اما دل من توی تهران، توی یه کوچهی پر از درخت، توی طبقهی سوم یه خونه وسطهای کوچه جا مونده بود...
البته از حق نگذرم سفر خوبی بود. برای تغییر روحیه... برای اینکه یه آب و هوایی عوض کرده باشم... برای جایگزین کردن صحنههایی زیبا و شادیبخش با صحنههای غبار گرفته و خستهی این شهر...
دلم میخواد به کودکم یاد بدم این شعر که میگه: "توانا بود، هرکه دانا بود" همیشه لزوما درست نیست. دلم میخواد بهش یاد بدم که هر اطلاعاتی ارزش دونستن نداره و همیشه بیشتر دونستن به معنی بهتر زندگی کردن نیست.
دلم میخواد بهش بفهمونم که یه وقتهایی هرچی کمتر بدونه و هرچی کمتر دنبال فهمیدن ندونستههاش و جواب سوالهاش بره، آسیب کمتری میبینه...
یادم نمیاد هیچ وقت مث این روزها درگیر شمردن روزها بوده باشم.
این روزها هر هفته منتظر سهشنبهام. سهشنبههایی که هیچ وقت دوستشون نداشتم و حالا شدن روزهای محبوب زندگی من. چرا که هر سه شنبه یه هفته به هفتههای زندگی پسرک اضافه میکنم و با هیجان بالای دفتر کوچکی که براش درست کردم، مینویسم: "پسرم، یه هفته بزرگتر شدی..."
این روزها هر ماه منتظر بیست و دومم. بیست و دومهای نازنینی که با رسیدن هرکدومشون پسرک یک ماه بزرگتر میشه و فاصله ما از نگاه پسرک، فاصله ما از گریهها و خندههای پسرک، فاصله ما از به آغوش کشیدن و بوسیدن پسرک و ... یک ماه کمتر میشه.
راستش این مدت خیلی بهش فکر کردم. هزار بار به خودم گفتم اگر مرداد اون سال اون اتفاقها نمی افتاد... اگر ندیده بودمش... اگر به همون خواستگاری که همه چیزش ظاهرا خوب بود جواب مثبت داده بودم... اگر... اگر... اگر... الان کجا بودم؟ متین الان کجا بود؟ هرکدوممون داشتیم چی کار میکردیم؟ خوشبختتر نبودم؟ خوشبختتر نبود؟ خوب مسلما جوابی برای این سوالها پیدا نمیکنم. همین جوریش هم نمیشه آینده رو پیشبینی کرد...چه برسه به آیندهای که هیچ وقت قرار نیست اتفاق بیفته...
دیروز بعد از مدتها یه قسمت از Greys anatomy رو دانلود کردم و گذاشتم که ببینم. در کمال شگفتی دیدم که این جوری شروع شد؟ "What if؟ چی می شد اگر؟"
و تموم اون فکرهایی که من هزار بار توی ذهنم مرورشون کرده بودم توی ذهن "مردیت" هم چرخ میخورد. مردیت خوابش برد. خوابش برد و توی خواب دید اون چه رو که فکر میکرد اگه رخ میداد شاید بهتر بود ولی در واقع بهتر نبود. دید که اگه سرنوشت دیگهای داشت چقدر تلخ بود و در نهایت توی اون سرنوشت هم یه جورایی برگشت به همون جایی که الان هست.
بعد از دیدن این قسمت خیلی بیشتر بهش فکر کردم و خیلی خیلی مطمئنتر شدم که سرنوشتی که الان دارم بهترین سرنوشتیه که میشد داشته باشم و متین بهترین کسیه که میتونست توی زندگیم همراهیم کنه. من متین رو دوست دارم. خیلی خیلی دوست دارم. خیلی بیشتر از اون روزهای اولی که شاید عشق عقلم رو کور کرده بود.
و اون چیزی هم که تمام این مدت آزارم داده نه خود متین که حجم بینهایت دوست داشتنشه...
پروژه جدید چند روزیه شروع شده و سر من یک کمی گرم شده. می تونم برم شرکت کارم رو انجام بدم و می تونم توی خونه باشه.
شرکت رو به چند دلیل ترجیح می دادم. یکی اینکه محیط شرکت محیط خوب و شادیه و طبیعتا توی روحیه ام تاثیر می ذاره. یکی اینکه متین رو بیشتر می بینم و کمتر دلم براش تنگ می شه. مهمتر از همه هم اینکه وقتی توی شرکتم کار دیگه ای نمی تونم بکنم و مجبورم همه وقتم رو بذارم روی پروژه و مسلما کار سریعتر و بهتر انجام می شه. همه اینها دلیلهای محکمی بود برای اینکه روز اول بند و بساطم رو بردارم و برم شرکت.
همه چیز خوب بود و منم کلی کار انجام دادم. ولی وقتی رسیدم خونه... اصلا نمی شه گفت خودم رسیدم خونه. دقیقا جنازه ام بود که رسید. این بود که از فرداش دیگه نرفتم شرکت. یعنی گشتم چندتا دلیل دیگه پیدا کردم که اون اولیها رو خنثی کنه. هوای خنک خونه و اذیت نشدن توی گرما. آزادی عمل توی خونه. یکی دو ساعت استراحت بعد از ناهار و ... واقعا دلایل موجهی بود.
خلاصه فعلا توی خونه کار می کنم!
راستش دلم نمیخواد پسرک مثل خودمون آروم و بیسروصدا باشه. دلم میخواد شلوغ باشه و شیطون و بلا و بازیگوش. دلم میخواد دادمون رو دربیاره بسکه از دیوار راست بالا میره. مهم نیست که دیگران چی فکر میکنند. دلم میخواد پسرک شاد شاد شاد باشه با کودکیای که فقط و فقط به کودکی کردن بگذره...
پسرک اما هنوز که شیطون نشده. با اینکه بیشتر از دو هفته است کم و بیش حرکتهاش رو حس میکنم اما حرکتهاش بیشتر شبیه قایم موشک بازی کردنه تا شبیه لگد ردن و گرگم به هوا!
آدم هیچوقت نمیدونه چی پیش میاد. هیچوقت نمیدونه فردا چی براش رقم میخوره و زندگیش به چه سمت و سویی میره.
وقتهایی که آدم می بینه یهو همهچی بر خلاف پیش بینیهاش پیش میره و مسیر دیگهای رو انتخاب میکنه، وقتهایی که میبینه هرچی که رشته بوده پنبه شده و ... این جور وقتها چندتا راه داره.
تسلیم بشه و با جریان زندگی همراه بشه.
مقاومت کنه. با جریان زندگی همراه نشه. همونجا بایسته و جلوی جریان رو بگیره. کوتاه نیاد. پنبهها رو از روی زمین جمع کنه و دوباره رشتهشون کنه و رشتهها رو تبدیل کنه به تاروپود و زندگیش رو از نو ببافه.
دست به مبارزه معکوس بزنه. هر طرفی که جریان زندگی رفت، جهت برعکسش رو انتخاب کنه و با تموم وجود دست و پا بزنه. حتی اگه این وسط یه چیزایی له بشه... خراب بشه...
راستش نمیشه گفت توی هر موقعیتی چه کاری درستتره. به خیلی چیزا بستگی داره. من اما معمولا آدم مقاومت کردن، آدم دست و پا زدن نبودم و نیستم. من اما بیشتر اوقات شاید تسلیم شدن رو انتخاب کنم.
این بار اما نخواستم که تسلیم بشم. گاهی معکوس رفتم و گاهی مقاومت کردم. اما هرچی که بود زندگیم انقدر برام ارزش داشت و داره که به هیچ وجه راه اول رو انتخاب نکنم. معکوس رفتن هم اما اشتباه بود. راهش این بود که مقاومت کنم. که پنبهها رو از روی زمین بردارم و از نو ببافمشون.
نمیدونم واقعا چقدر موفق بودم؟ نمیدونم انتهای این راه به کجا میرسه؟ نمیدونم این بار اون چیزی که میسازم چقدر در برابر طوفان و زلزله و ... مقاومت میکنه؟ جواب هیچکدوم از این سوالها رو نمیدونم. هیچ کس نمیدونه. اما من تمام تلاشم رو میکنم و بقیهاش رو می سپارم به مهربونترین مهربونها...
پ.ن: از این به بعد میخوام فقط بنویسم. میخوام فقط دستم رو بذارم روی کیبرد و بذارم کلمهها جاری بشن. بدون اینکه اهمیتی داشته باشه نوشته قشنگی از آب در میاد یا نه. بدون اینکه اهمیتی داشته باشه کسی از نوشتهام سردرمیاره یا نه؟ بدون اینکه اهمیت داشته باشه نوشته ام کسی رو نگران می کنه یا نه و ....
راستش خستهام از سنگینی حرفهایی که تمام این مدت قورتشون دادم...