نقیض


آرزو می‌کنم هیچ وقت کسی توی زندگیتون نباشه که از خوشحالیتون ناراحت بشه و از ناراحتیتون خوشحال...


 


ترحم


داشتم با عجله می‌رفتم به سمت یکی از قسمتهای دانشگاه که دیدم یه دختری لنگان لنگان داره میاد. دختر خوشگلی بود و ظاهرا پاهاش مشکل داشت. توی همون چندلحظه‌ای که از دور دیدمش تا برسم نزدیکش کلی فکر از ذهنم گذشت. آخریش این بود که یاد حرف یکی از دوستای ویلچریم افتادم که می‌گفت من از ترحم بدم میاد و هر نگاهی رو می‌تونم تحمل کنم به جز نگاههایی که توش ترحم باشه.

 

راستش من نمی‌دونم نگاه ترحم آمیز چه مدلیه و چه جور نگاهیه ولی از ترس اینکه نگاهم دختر رو اذیت کنه سرم رو انداختم پایین. هنوز ده متر هم از کنار دختره نگذشته بودم که موقع بالا رفتن از یه پله پام وحشتناک پیچ خورد. خیلی دردناک بود. اونقدر که یه ربع روی همون پله نشستم و نتونستم تکون بخورم.


موقع برگشت من بودم که داشتم آروم و لنگان لنگان راه می رفتم و به این فکر می‌کردم که چرا اینجوری شد؟ آه اون دختر من رو گرفته بود؟ نگاهم از همون دور اذیتش کرده بود؟


خلاصه حالا وسط این همه کار و بدو بدو پام هم لنگ شده و دیشب دردش از آستانه تحملم زده بود بالا و یه قدم هم نمی‌تونستم بردارم. امیدوارم این یکی دو روزه بهتر بشه و از شنبه دوباره بتونم برم دنبال کارهام...


آژیر قرمز


پنجشنبه من رفتم خونه‌شون و دیروز فاطمه اومد خونمون. برای خداحافظی. وقتی می‌ره که من نیستم و دیروز آخرین باری بود که می‌شد همدیگه رو ببینیم. خیلی خودم رو نگه داشتم که موقع خداحافظی اشکهام رو نبینه.

فاطمه رفت و من موندم یه دل گرفته و یه بغض گنده توی گلوم...


*      *      *


متین اومد خونه و بی‌بی‌سی رو روشن کرد. من سر پروژه‌ام بودم. یهو یه صدای آشنا، یه نوای غریب اما قریب من رو از سر پروژه ام بلند کرد و پرت کرد به سال شصت و شش. به پنج سالگیم.


برد به زیرزمین نیم ساخته ی خونه ی بابابزرگ. مامان و مامان بزرگ داشتن توی آشپزخونه غذا درست می کردن و حرف می زدن و من پای تلویزیون چهارده اینچ سیاه سفید مامان بزرگ نشسته بودم و برنامه ای رو می دیدم که یه خانوم معلم داشت درسهای کلاس سوم رو مرور می کرد. بابابزرگ توی حیاط بود. گچ درست کرده بود که دیوارای زیرزمین رو گچ کنه. بابا نبود و سوفیای یک ساله گریه می کرد و خاله راضیه سعی می کرد آرومش کنه...


یهو تصویر تلویزیون قطع شد و صداش بلند شد:


"توجه، توجه

علامتی که هم اکنون می شنوید، اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوائی صورت خواهد گرفت. به پناهگاه رفته و آرامش خود را حفظ کنید. "


مامان داد زد، بابا بیا تو و همه دویدیم توی آشپزخونه که به خیال خودمون امن تر بود.  


*      *      *


بغضی که از عصر هی قورتش داده بودم ترکیده بود. وقتی برگشتم دیدم چشمهای متین هم خیسه. صدای آژیر متین رو هم برده بود به بچه گیهاش. این رو از چشمهای خیسش می شد فهمید.


* برنامه آپارات بی بی سی یه مستند  ساخته الیکا هدایت  نمایش داد به اسم "بازیهای کودکی" که با دهه  ی شصتیها در مورد کودکیهاشون حرف می زد. مستند قشنگ و تاثیرگذاری بود.


آفتاب خورون!


من الان دارم بخار می‌شم!‌ جدی می گما!‌  قشنگ بخار داره از دستهام بلند می‌شه! فک کن از ساعت ۱۲ رفتم توی خیابون و تا الان زیر آفتاب از این ور به اون ور می‌دوم.


کارای تسویه حسابم با شرکت قبلی مونده و باید قبل سفر تمومش کنم چون ممکنه یهو تو فرودگاه جلوم رو بگیرن و بگن شما ممنوع الخروجی!‌ هیچ وقت نگفته بودم شرکت قبلی کجاس؟ الکی بهش می‌گفتم شرکت. در حقیقت یه دانشگاه بود. همین جایی که این روزا خیلی اسمش رو تو تلویزیون می‌گه، همین دانشگاهی که آقای شـ ـهرام امیــ ـری کارشناسش بوده. خلاصه ممکنه تو مکه ما رو هم بدزدن و کلی معروف شیم. شایدم خودمون فرار کردیم و بعد گفتیم دزدیدنمون تا بیشتر معروف شیم.


داشتم می‌گفتم. تا دو، دو و نیم دنبال کارای تسویه حسابم بودم تا اینکه کار یه جایی متوقف شد و گیر یه آدمی افتاد که نبود. ولی برخورد آدمهای دانشگاه خیلی برام جالب بود. البته همیشه آدمهای محترم و مودبی بودن ولی این بار خیلی با مهربونی و لطف برخورد می‌کردن و همه‌شون می‌خواستن داوطلبانه کارهام انجام بدن و برن امضای بقیه بخشها رو برام بگیرن. فکر کنم دلشون حسابی برامون تنگ شده بود. البته  حس می‌کنم گرما  هم باعث شده آدما یک کم قاطی کنن و قاطی کردن اینا از نوع مهربون شدن بوده.


آخه از دانشگاه هم که اومدم بیرون و رفتم برای مهمونی فردام خرید کنم، از هر مغازه‌داری هرچی خرید کردم، زیادی بهم پول پس می‌داد و من دو ساعت باید براش توضیح می‌دادم که اشتباه حساب کرده. یکی که دیگه گرما خیلی بهش فشار آورده بود. من هزارتومنی بهش دادم، دوتومن بهم برگردوند.


همین دیگه، من الان بعد پنج ساعت آفتاب خورون برگشتم خونه و حالا که باد کولر بهم می‌خوره بخار از بدنم بلند می‌شه! فک کنم از نظر علمی هم بشه توجیهش کرد!

  

افراطی ها


کسی می‌دونه قضیه‌ی این فیلم افراطی‌ها چیه؟


اسم ده‌نمکی جز عوامل فیلم نیست ولی شباهت اسمش و بازیگراش به اخراجیها که اتفاقی نیست، هست؟



چیزی که اصلا نمی فهمم اینه که چرا اینم مث اون داره این همه فروش می کنه!


افتخارات یک دوربین!


دوربینمون پا قدم خوبی داشته و از وقتی اومده کلی عکس از مراسم تولد و جشن و شادی و دور هم بودنها و باهم خندیدنها گرفته. حتی دوربین دوتا عروسی هم بوده و با عکسهای قشنگی که برای عروس و داماد گرفته کلی سربلندمون کرده (البته عکاسش هم خوب بوده‌ها



راستش یکی از آرزوهام اینه که یه افتخار دیگه هم نصیب این دوربین بشه و زحمت عکسهای نامزدی و عقد خاله راضیه رو هم بکشه. راستش می‌دونم هیچ اتفاقی مث این اتفاق مامان‌بزرگ و بابابزرگ و مامانم رو خوشحال نمی‌کنه. کاش بشه... کاش این اتفاق خیلی زود بیفته...

   

جاده...


برعکس خیلی از شاعرها و نویسنده‌ها و آدم‌های لطیف و بااحساس که عقیده دارن "مقصد بهانه است، رفتن رسیدن است" و کلا می‌گن جاده بخشی از سفرِ و لذت سفر به جاده شه و این حرفها، من هرکاری می‌کنم نمی‌تونم از این جاده‌ی تهران - اصفهان لذت ببرم. اصلا این جاده برام عذاب الیمِ، حرف امروز و دیروزم نیستا. از بچگی هروقت می‌خواستیم بریم اصفهان عزای این هف-هش ساعت راه رو می‌گرفتم (اون موقعا با پیکان زودتر از این نمی‌شد رسید) وقتی هم که برمی‌گشتم تا یه هفته خواب می‌دیدم که کل شهر اصفهان رو آوردن توی حیاط خونه‌مون از پله‌ها که می‌ریم پایین می‌رسیم به خونه‌ی بابابزرگم.


فقط یه مدت توی دوره نوجونی که تو فضای عشق و عاشقی بودم از جاده لذت می‌بردم. چون می‌تونستم شش - هف ساعت برم توی خیالاتم غوطه‌ور بشم.


این روزا دلم می‌خواد بیشتر بریم اونجا، دلم می‌خواد بیشتر بابابزرگ رو ببینم، بیشتر با عمه‌ها و عموها و زن‌عموها حرف بزنم. بیشتر از حال دخترعموها و پسرعموها خبر داشته باشم و بیشتر از بودن کنارشون لذت ببرم. اما فکر این جاده‌ی خشک و خالی که انگار هیچ وقت نمی‌خواد تموم شه منصرفم می‌کنه...




پ.ن: الان از راه رسیدیم. احتمالا خستگی راه توی این نوشته بی‌تاثیر نیست! برم یکم بخوابم شاید نظرم عوض شد :دی