آهای پسر، نمیدونی زندگی بدون تو چقدر سخته...
نمیدونی چقدر سخته این همه تنهایی... این همه دلتنگی... از همه بدتر جای خالیته...
تازه از این سختیهای تئوری که بگذرم میرسم به سختیهای عملیش.
آهای پسر، نمی دونی زندگی بدون تو چقدر سخته وقتی باطری دزدگیر ماشین تموم شده و من میرم سوئیچ رو توی در میچرخونم و دزدگیر روشن میشه و انگار که جدی جدی باورش شده دزد گرفته هیچ جوری خاموش نمیشه و من دست و پام رو گم میکنم و هی دکمههاش رو فشار میدم و هیچ اتفاقی نمیافته.
نمی دونی چقدر سخته تحمل نگاه عاقل اندرسفیه آقای همسایه و من که لبخندزنان جلوی چشمش سوار ماشین میشم و ماشین رو روشن می کنم و صدای دزدگیر بیشتر میشه و راه میفتم و صدای دزدگیر بیشتر میشه و از زیر نگاه هاش فرار میکنم و میرسم به خیابون و یه عالمه نگاه دیگه از همون نوع چشم میدوزن بهم!
خلاصه که جات واقعا خالی بود که یه دل سیر بهم بخندی...
پ.ن: ممنون از تبریکهاتون توی پست قبل. خونهی مامانمم و اینترنت درست حسابی ندارم. ایشالا به محض اینکه رفتم خونه کامنتها رو جواب میدم و تایید میکنم.
مراسم سالگرد ازدواجمون امسال به طرز بینظیری برگزار شد. درسته که متین نبود ولی عوضش خیلیای دیگه بودن. قضیه اینجوری بود که من تنها توی خونه نشسته بودم و پروژه مینوشتم و غصه میخوردم که خاله راضیه زنگ زد و گفت آماده شو میخوایم بریم بیرون. گفتم کیا هستن؟ گفت همه! و این همه شامل خالهها و داییهای مامان و بچههاشون و مامانبزرگ و بابابزرگ و خاله و مامان و بابا و سوفیا بودن. رفتیم کوه. مامان بزرگ و خاله شام درست کرده بودن و دایی هم شیرینی خریده بود و خلاصه همه چیز عالی بود و سوپرایز کننده و به یاد موندنی و ...
حالا درسته که هیچ کس یادش نبود سالگرد ازدواج ماست ولی من که یادم بود و همه رو گذاشتم به حساب خودم!
البته جمعه قبل من و متین برای خودمون سالگرد گرفته بودیم. یعنی من پیراشکی درست کردم و نشستیم با هم خوردیم و گفتیم و خندیدم و خاطرات روز عروسی رو با هم مرور کردیم و عکسهای عروسی رو نگاه کردیم و شام هم از بیرون گرفتیم (از بقالی اولویه خریدیم) و اینجوری دومین سالگردمون کنار هم بودنمون رو جشن گرفتیم...
دیروز رفتم سرکار که پروژهام رو تحویل بدم و از امروز دیگه بشینم توی خونه و روی پروژههای دانشگاهم کار کنم. برای انجامشون تا آخر تیر وقت دارم. اما فکر می کنم شاید اگه بکوب بشینم سرشون این هفته تموم بشن و هفته دیگه بتونم یه چندتا نفس راحت بکشم و یه چندتا کار عقب افتاده انجام بدم و یک کم زندگیمون رو سر و سامون بدم و یه خونه تکونی کوچیک هم بکنم. فقط امیدوارم توی این دو هفته پروژه جدیدی توی شرکت شروع نشه.
متین فردا و پسفردا تهران نیست. ماموریت داره اردبیل و من از الان دلم گرفته و احساس خلا میکنم. آخر هفته هم یه سر باید بریم اصفهان هم برای عقد دخترعموم و هم برای خداحافظی. راستش همیشه اصفهان رفتن و دیدن عموها و عمههام رو دوست داشتم. اما این بار یه حس دیگه در کنار این دوست داشتنه اذیتم میکنه و اونم اینه که میدونم کلی سوال جواب میشم که چرا چاق شدی؟ چرا بچهدار نمیشین و از اینجور سوالها...
راستش خودم گرچه معمولا آدم فضولیم ولی حداقل یه خوبی دارم اونم اینه که از این جور سوالهای آزاردهنده از کسی نمیپرسم.
البته در کنار این خوبی یه بدی هم دارم اونم اینه که معمولا توقعات دیگران رو برآورده نمیکنم. مثلا میرم یه مهمونی میبینم یه آدمی که خیلی چاق بوده کلی لاغر و خوشتیپ شده و همه کلی تحویلش میگیرن و ازش تعریف میکنن و اونم با خوشحالی لبخند میزنه و منتظره همه ازش تعریف کنن. در چنین مواقعی من کلا خودم رو میزنم به کوچه علی چپ. یا میدونم شوهر دوستم رفته سفر و دوستم الان گوشی رو گرفته دستش و منتظره همه بهش زنگ بزنن و بگن جاش خالی نباشه. طبیعتا کاری که من میکنم اینه که زنگ نمیزنم. اگه بدونم منتظر نیست زنگ میزنما ولی اگه بدونم منتظره، نمیزنم. نمیدونم چه حسیه ها ولی دوست ندارم آدمها توقع داشته باشن. بیشتر دوست دارم آدمها رو موقعی که توقع ندارن خوشحال کنم تا موقعی که دارن...
اینجوری خلاصه...
یه سر به اینجا بزنین و اگه کمکی از دستتون برمیاد دریغ نکنین... مطمئن باشین محبتتون یه روزی، یه جایی، یه جوری جبران می شه...
ق.ن: ابتدا از تمامی آشنایان عزیز از جمله آقای رئیس و خواهرم سوفیا درخواست میشود این پست را نخوانند.
و اما میرسیم به بازی جذاب و خطرناک زنجبیل عزیز.
بازی از این قراره که شما توی کامنتهای این پست میتونین هر سوال خصوصی و نیمه خصوصی و ... که دارین از من بپرسین و من هم قول میدم که صادقانه بهتون جواب بدم. فقط اگر سوال یه جوری بود که واقعا اینجا قابل جواب دادن نبود، خصوصی بهتون جواب میدم.
بیصبرانه و هیجانزده و با ترسولرز منتظر سوالهاتونم...
هرکسی هم که داوطلبه این بازی رو ادامه بده بگه تا من رسما دعوتش کنم...
غریبه آشنا و گیتی عزیز از طرف من این بازی رو ادامه بدین...
پ.ن: آشنایان عزیز پست رو خوندین و به اینجا رسیدین؟ لااقل دیگه کامنتهاش رو نخونین!
آدرس جیمیلی رو که فقط برای وبلاگم ازش استفاده میکنم دادم به facebook که از لیست contactهام کسایی رو که توی فیس بوک هستند نشونم بده. یه لیست بلند بالا برام آورد و همین جور که داشتم یواش یواش عکسها رو نگاه میکردم و میومدم پایین یهو چشمم خورد به یه عکس آشنا و البته یه اسم آشنا. باورم نشد اما هرچی بیشتر بررسی کردم مطمئنتر شدم. خودشون بودن، آقای رئیس عزیز...
واقعا نفهمیدم اسم ایشون قاطی contactهای اون ایمیل چی کار میکنه. چون وقتی اسمی وارد اون لیست میشه که یا من بهش ایمیل زده باشم، یا ایشون به من ایمیل زده باشه یا توی گودر ادشون کرده باشم یا ایشون من رو اد کرده باشن. که مطمئنم موارد یک و دو و سه رخ نداده و بنابراین مورد چهارم رخ داده. و از اونجایی که من توی گودرم وبلاگ خودم رو شیر می کنم این می تونه معنیش این باشه که ایشون توی یه برهه از زمان وبلاگ من رو خونده باشن یا هنوز هم بخونن!
با ترس و لرز رفتم نوشتههای وبلاگم رو زیر و رو کردم که خوشبختانه چیز بدی پیدا نکردم و دلیلش هم اینه که ما جز خوبی از ایشون چیزی ندیدیم.
فقط یه جاهایی از بیپولی ناله کرده بودم که امیدوارم توی افزایش حقوقمون موثر باشه و البته اگه یه لطفی هم بکنن و توی شرکت یه پارکینگ به ماشین ما اختصاص بدن واقعا ممنونشون میشیم.
دیگه عرضی نیست جز آرزوی سلامتی برای شما و خانواده محترمتون و آرزوی سربلندی و موفقیت روز افزون برای شرکت و ملالی نیست جز این دو روز تعطیلی و دوری از شرکت!!!
لپتاپم روی دوشمه و باید یه خیابون طولانی یکطرفه رو برخلاف جهت ماشینها بیام. تا وسطای خیابون به زور خودم رو میکشونم اما گرما و خستگی داره دیوونهم میکنه.
به آدمهایی که از روبهرو میان حسودیم میشه چون هروقت بخوان میتونن برن توی خیابون و جلوی یه ماشین رو بگیرن و سوارش بشن.
به آدمهایی که یه کیف سبک نسبتا خالی رو دوششونه حسودیم میشه.
به آقایونی که یه تیشرت خنک پوشیدن حسودیم میشه.
خلاصه حس میکنم عالم و آدم از من خوشبختترن و فقط منم که انقدر بیچارهام.
با این فکرها میرسم به یک چهارم آخر. اما جدا دیگه نمیتونم ادامه بدم. یه ماشین داد میزنه دربست و من یه نگاهی به کیف پول خالیم میندازم و به آدمهایی که بیشتر از هف-هش تومن توی کیفشون دارن حسودی میکنم.
یه جا دیگه کم میارم. کیفم رو میذارم زمین و همونجا وایمیستم و اشکهامم کم و بیش جاری میشه و چشمم جایی رو نمیبینه.
به خیال خودم دارم استراحت میکنم که صدای بوق بلند یه ماشین و صدای کشیده شدن چرخهاش روی آسفالت و چندتا فحش بعدش بهم میفهمونه اینجایی که وایسادم، وسط یه کوچه است که اتفاقا ماشین هم از توش رد می شه.
از ترس کیفم رو برمیدارم و بدوبدو از صحنه فرار میکنم و یه نفس تا سرکوچه میدوم.
توی میدون از بقالی یه بستنی میخرم و ولو میشم روی پلهی کنار بقالی و با لذت بستنیم رو لیس میزنم، دیگه به هیچکس حسودیم نمیشه. چون هیچکس نمیتونه طعم زنده بودنی رو که این بستنی به من میده، بچشه.