ای تو تموم زندگیم...

 

صدای آسانسور که می آید، چشمهای علی برق می زند. هر دو در انتظار صدای کلیدت می مانیم و کلید را که از جیبت در می آوری در را باز کرده ایم.


انتظار آمدنت شیرین است و حضورت در خانه شیرین تر.


به خانه که می آیی با خود بغل بغل روشنایی می آوری و جرعه جرعه آرامش.


دوستت دارم مرد نازنینم...ای تو تموم زندگیم...


دوستت داریم بابا متین جون... بی تو تمومه زندگیم...

تولدت


مهربونم، سالهاست که چنین روزی یکی از بهترین روزهای زندگی من است. و هر سال در این روز به یمن حضورت در زندگیم و به برکت تولدت تمامی قلبم سرشار از شادی می شود.


میلادت مبارک نازنینم.


تنت سالم و قلبت شاد و روحت آرام.

تبریک

 

روزت مبارک آقای تقریبا پدر!



مطمئنم که پدر بی نظیری می شی، همون طور که همسر بی نظیری هستی...

 

نون و پنیر و ...


لقمه نون و پنیر و گوجه رو می ذارم توی دهانم و لیوان شربت آبلیمو رو سر می کشم. متین صبحونه اش رو تندتر خورده. کیفش رو برمی داره و می ره دم در. یه تیکه نون دیگه جدا می کنم و پنیر رو روش له می کنم. در رو باز میکنه و می گه من دارم می رم! گوجه رو می ذارم لای نون و می دوم طرف در و دست می ندازم گردنش: "روز خوبی داشته باشی عزیزم."

  

 

دلم از شوق پر می شه. پر از شوق گذشتن از اون روزهای سخت. پر از شوق رسیدن دوباره ی روزهایی که جواب لبخند، لبخنده.

 

پر از شوق بودنت، داشتنت و دوست داشتنت...

 

هرچی آرزوی خوبه مال تو...


دیشب اون ته ته‌های شب اون موقع که همه چراغها خاموش بود و هیچ نوری از هیچ روزنه‌ای توی خونه نمی‌تابید دست کشیدم روی صورتت. روی چشمهات. دستم خیس شد. چشمهات خیس بود. با انگشت اشکهات رو پاک کردم. با لبهات انگشتم رو بوسیدی. چیزی ازت نپرسیدم. چیزی بهم نگفتی.


چشمهام رو بستم و آرزو کردم که مشکلت زود حل شه. چشمهام رو بستم و آرزو کردم که فردا شب وقتی دست کشیدم روی صورتت چشمهات خشک باشه و روی لبت لبخند نشسته باشه.

 

 

 

تشنه...


دلم تنگ شده. دلم برای تو تنگ شده. برای اینکه توی این هوای خیس و بارونی و نمناک دستم رو بذارم توی دستت و باهم قدم بزنیم تنگ شده.


دلم تنگ شده برای وقتهایی که با هم از سرکار میومدیم. با هم می‌رفتیم خرید. با هم نفس می‌کشیدیم. با هم می‌رفتیم پارک، سینما، رستوران، دوچرخه سواری. با هم زندگی می کردیم.


دلم تنگ شده برای اون وقتهایی که اینقدر دیر و خسته از سرکار نمیومدی. وقتهایی که به محض اینکه می‌رسیدی خونه از خستگی خوابت نمی‌برد.


کاش می‌دیدی روزهامون رو که تند و تند دارن از توی دستهامون می‌ریزن روی زمین و من و تو به اندازه کافی ازشون نمی‌نوشیم و هرشب سیراب نشده منتظر فردا می‌شیم...



ماندگار


امروز استادمون یه جمله گفت به نقل از یه دانشمندی که اسمش رو یادم نمیاد: " اون چیزی موندگار می‌شه که ناپدید بشه..."


خودشم مثال زد: "مثلا برق اختراعیه که اونقدر وارد زندگیمون شده که دیگه دیده نمی‌شه. کلید رو می‌زنی و چراغ روشن می‌شه بدون اینکه یه لحظه براش وقت بذاری و بهش فکر کنی و ببینیش..."


بعد هم خندید و گفت: "البته یارانه‌ها رو که بردارن دیگه برق از ناپدید بودن در میاد."


و من لابه‌لای این حرفها به این فکر می‌کردم که تو برای من موندگار می‌شی، بدون اینکه  بذارم لحظه‌ای ناپدید که نه، حتی کمرنگ بشی...