سفر


سفر خوبی بود. گرچه جای متین خیلی خالی بود ولی دیدن پدربزرگ و عمه‌ها و عموها و ... بعد از 16 ماه پر از لطف بود.


آدم هرچقدر هم که زندگی خودش رو داشته باشه ولی یه چیزایی هست که ریشه‌هاته. گذشته‌هاته. خاطرات بچگی‌ته. هر چقدر هم بزرگ بشی و ازشون فاصله بگیری باز هم دل تنگشون می‌شی. 


آدم هرچقدر هم که دوست و آشنا داشته باشه، باز هم یه آدمهایی هستند که به طور نامرئی بهشون وصله. آدمهایی که گرچه از نظر ذهنی و فیزیکی کیلومترها باهاشون فاصله داری اما باز هم دوستشون داری. دل نگرانشون می‌شی و بهشون فکر می‌کنی.

 

سفر خوبی بود...


   

تبریک


* مبارک باشه ایشالا. مبارک همه مون. ایشالا اوضاع به سرعت رو به بهبود بره. و چهارسال بعد وقتی همه چیز خیلی بهتر از الان باشه. راستش یکی از مهمترین چیزایی که دلم می خواد اینه که خیلی از اونهایی که رفتن احساس کنن می تونن اینجا هم موفق باشن و آرامش داشته باشن و برگردن.

* دیشب وقتی نتایج اعلام شد ما تو جاده قم بودیم و بعدش هم رسیدیم قم که طبیعتا خبری نبود و وقتی هم رسیدیم تهران فقط صدای بوق از فاصله خیلی دور میومد و خلاصه نشد که توی خوشحالی مون شریک شیم!

* مامانم رو هیچ وقت انقدر خوشحال ندیده بودم. مامانم توی این چهارسال خیلی غصه خورد. واقعا و از ته دل، دلش برای همه چیز می سوخت. مامانم رو توی این چهار سال هیچ وقت انقدر خوشحال ندیده بودم. حتی وقتی علی به دنیا اومد...

* البته آقای رئیس جمهور کلی از رایهاش رو مدیون مامانمه! چون وقتی رفتیم اصفهان تقریبا هیچ کدوم از فامیلهامون نمی خواستن رای بدن. مامانم البته با کمک بابام همه رو راضی کرد به رای دادن. عمه ام دقیقا لحظه آخر راضی شد بالاخره!

* دیشب توی ماشین تنها منبع در دسترسمون رادیو جوان بود. وقتی نتایج رو اعلام کردن انقدر آهنگهای شاد پخش کرد و انقدر تبریک گفت که انگار نه انگار اونجا صدا و سیماست!
 

خیال باطل


زهی خیال باطل! فکر می کردم حالا که دیگه خودش از حالت ایستاده به حالت نشسته در میاد و کمتر با سر میاد زمین کارم راحت تر می شه. خبر نداشتم که یهو به ذهن کوچولوش خطور می کنه می تونه از ارتفاع بیست سی سانت هم بالا بره. یعنی یه جوری خوشحال می ره بالای میز تلویزیون و روی دی وی دی پلیر می شینه که انگار اورست رو فتح کرده.


یه شومینه هم داریم که توش گلدون گذاشته بودیم و یاد گرفته بود گلدونها رو بکشه و خاکهاش رو بریزه و خاک بازی کنه. منم گفتم بذار یک کم نه شنیدن رو یاد بگیره. تا می دیدم داره به اون سمت می ره با صدای بلند و به صورت کاملا جدی بهش می گفتم: "نه، نرو، نباید بری و ..." علی هم متوقف می شد. رو به روم می نشست و شروع می کرد به اصرار کردن که بره. باورتون نشه شاید. ولی یه جوری اون چند تا حرفی رو که بلده تند تند ردیف می کرد که من هیچی جز اینکه الان داره تلاش می کنه من رو قانع کنه پیدا نمی کردم.

البته از اونجایی که آدم یا نباید دستوری به بچه بده، یا اگه داد دیگه نباید کوتاه بیاد، من کوتاه نمیومدم و آخر سر هم کلا جای گلدونها رو عوض کردم تا برای مدت زمان محدودی هم خودم رو راحت کنم و هم علی رو.

 

کارم و کودکم

 

یادم نیست نوشته بودم یا نه. که برگشتم سرکار. یه ماهی توی شرکت اولی که کارم رو توش شروع کردم پروژه گرفته بودم. برای شروع و یادآوری خوب بود. خیلی چیزا رو یادم رفته بود توی این مدت. روزهای آخرش بود که یکی از دوستان دانشگاهم زنگ زد که برای شرکتشون دنبال مشاور می گشتن و یاد من افتاده بود. چند جلسه آموزشی داشتن که متین برگزار کرد و فکر کنم توی اون جمعی که چیزی از امنیت سر در نمی آوردن برای من از همه مفیدتر بود جل الخالق چقدر دنیا توی این یه سال و اندی تغییر کرده بود! چقدر متین توی این مدت متخصص تر و مطلع تر شده بود. هم کیف می کردم از نشستن سر کلاسهاش و هم البته شرمنده بودم که توی این مدت انقدر از همه چیز دور افتاده بودم و ...


خلاصه آموزشش رو متین داد و کار عملیش رو واگذار کرد به من و الان چند روزیه که می رم سر این کار. در حد دو تا نصفه روز در هفته. ولی خیلی خوبه برام. هم اینکه یک کمی فاصله گرفتن از علی و عوض شدن محیط خوبه برای هر دومون. هم اینکه احساس مفید بودن بهم می ده. هم اینکه حس اینکه یه پولی داری که مال خودته و خودت بابتش زحمت کشیدی حس خوبیه.

 

یه پستی نوشته بودم اون قدیما. کارم یا کودکم؟ واقعا به نظرم ایده آلترین حالت همینه. ولی تا کی بتونم کارهای این مدلی پیدا کنم و ... واقعا چیزی نیست که بشه پیش بینی کرد. البته که یقین دارم که همیشه خدا بهترین رو برام می خواد...

   

دل دل!


* بعضی روزها مث امروز اونقدر خسته ام که وقتی علی می خوابه دیگه جون ندارم از جام بلند شم. حتی قد اینکه عدسهای پخته شده رو همراه برنجهای پخته نشده بریزم توی پلوپز و بزنمش به برق. ولی همین روزها هم وقتی نشستم پای کامپیوتر یا دراز کشیدم روی تخت یهو انقدر دلم براش تنگ می شه که دلم می خواد زودتر بیدار شه و خودش رو بچپونه توی بغلم و تف مالیم کنه...

  

* با خودم عهد کرده بودم که دیگه هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی بدون متین مسافرت نرم. حتی اگه یه عمر طول بکشه. ولی آخر هفته عروسی پسرعمومه. یه جوری شرایطش خاصه و می دونم که خیلی براش مهمه که توی عروسیش باشیم. از اون طرف هم پدربزرگم چشم به راهه و هر وقت باهاش حرف می زنم کلی ابراز دلتنگی می کنه برامون و دلش می خواد علی رو ببینه. از یه طرف دیگه هم متین به خاطر انتخــابات شرایط کاریش یه جوریه که نمی تونه بیاد و من مانده ام و عهدی که باید بشکنم و دلی که بیشترش اینجاست و البته اندکیش هم اونجا.

  

جای خالی گوگل ریدر


ظاهرا گوگل ریدر داره به روزهای آخر عمرش نزدیک می شه و چاره ای نیست به جز اینکه دنبال یه جایگزین خوب براش باشیم. من خیلی وقت نداشتم همه جایگزینهایی رو که این ور و اون ور معرفی کردن امتحان کنم ولی بین دو سه تایی که امتحان کردم the old reader رو بیشتر دوست داشتم و راحت تر باهاش ارتباط برقرار کردم. 


یکی از خوبیهای مهمش هم اینه که می شه لینکهای ریدر رو راحت منتقل کرد اینجا.


اگه ساده بخوام نحوه کار رو توضیح بدم اینه که اول از همه یه وی پی انـ ـی چیزی فراهم می کنین چون گوگل ریدر به آی پی ایرانی سرویس مورد نیاز رو نمی ده. بعد که خارجی شدین می رین روی عکس چرخ دنده اون گوشه توی ریدر کلیک می کنین و وارد reader setting می شین.  بعد توی بخش import/export روی لینک Download your data through Takeout کلیک کرده و سپس از دکمه "ایجاد بایگانی" یا یه چیزی معادل انگلیسیش استفاده می کنید و بعد از اینکه کارش تموم شد اگر آی پی تون مال ایران نباشه اجازه می ده که دانلودش کنین. وقتی دانلود تموم می شه یه فایل زیپ شده بهتون می ده که یه فایل subscriptions.xml توشه.


حالا می تونین وارد the old reader بشین. توش register کنین و بعد از اینکه تایید شدین و وارد شدین اون بالا با انتخاب import آدرس فایل subscriptions.xml رو وارد کنین و منتظر شین تا لیست تون رو براتون بسازه!


البته بعدش می تونین یه کار دیگه هم بکنین. این که لینکهایی رو که نمی خونین و توی رودربایستی گذاشته بودین گوشه وبلاگ بمونه حذف کنین و کلی احساس سبکی کنین!

  



هشت ماه و اندی!


انگار خیلی وقته از پیشرفتهای علی ننوشتم. شاید چون پیشرفتهاش همه یهویی توی این هفته به منصه ظهور رسید!


اولیش نشستنش بود که دقیقا همون روزی که براش صندلی غذا خریدیم نشست! نه اینکه به خاطر نشستن توی اون باشه. صندلی غذا هنوز پیش متین بود و به خونه نرسیده بود که علی شروع کرد به نشستن. خیلی حس خوبیه نشستنش. فکر کن بچه ای که یکسره در حال این ور و اون ور رفتن و دست گرفتن به یه جا بود، چند دقیقه بشینه و با اسباب بازیهاش بازی کنه. یعنی یه حس آرامشی به آدم می ده بی نظیر!


همزمان یاد گرفته وقتی لب میز و مبل رو می گیره و می ایسته، اگر ولشون کنه با سر می خوره زمین. برای همین اول می شینه بعد دستش رو ول می کنه. البته هنوز هم گاهی خطا می کنه!



دیروز برای اولین بار دست زد!


دیروز برای اولین بار چند ثانیه دستش رو ول کرد و صاف وایساد!


دایره صداهایی که در میاره یک کمی گسترده تر شده و از 32 حرف الفبا حدود ده تاش رو یاد گرفته!


خاله ام براش یه استخر بادی خریده و گاهی توی حموم آبش می کنم و توش چهاردست و پا راه می ره و ذوق می کنه. کلا خیلی آب دوسته و عاشق آب بازی.