خدای نازنینم، میدونم که اگه بخوای میشه، پس با تمام وجود ازت میخوام که بشه...
واقعا دراومدن اسمم توی یه قرعهکشی که بیشتر از نصف شرکتکنندهها اسمشون از توش درمیاد، برات کاری داره؟
یا مُسَبّبَ الاسباب، یا مُفَتِّحَ الابواب، یا مَنْ حَیْثُ ما دُعِىَ اَجابَ، دلم تنگه...
یادم نیست از کی شنیدم ولی یادمه کوچیک بودم. حداکثر ده یازده ساله بودم. میگفت آدم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونه توی سکوت، توی سکوت مطلق دووم بیاره. دیوونه میشه. میگفت از خودم نمیگم. کلی مقالات علمی در این زمینه وجود داره و کلی آزمایش شده و ...
راستش من اون موقع باورم نشد. یعنی به نظرم خیلی عجیب بود. با خودم فکر میکردم کاری نداره که! من میتونم روزها توی سکوت، حتی سکوت مطلق زندگی کنم. کافیه چندتا کتاب داشته باشم و ...
تا یه ماه پیش هم هنوز همونجوری فکر میکردم و بدم هم نمیومد این آزمایش یه بار هم روی من انجام بشه! اما از یه ماه پیش به این طرف که سرکار نرفتم و توی خونهام کم کم داره باورم میشه که سکوت میتونه من رو هم دیوونه کنه. منی رو که عاشق سکوتم، عاشق تنهاییم و ...
هر روز ساعت از دو که میگذره دیگه واقعا تحمل سکوت خونه برام غیرممکن می شه. هرچی هم خودم رو با درس و کتاب و آشپزی و اینترنت و ... سرگرم میکنم اما ساعت از دو که میگذره احساس کسی رو دارم توی همون سکوت مطلق رها شده. دیگه مجبوری تلویزیون رو روشن میکنم یا سی دی چیزی میذارم تا یه صدایی توی خونه بپیچه.
حالا دیگه خیلی علاقهای ندارم اون آزمایش سکوت روی من انجام شه. اما هنوز هم یه چیز دیگه رو خیلی دوست دارم تجربه کنم. اونم تاریکی مطلقه! یه جوری که هیچ نوری نباشه. هیچی. یعنی هرچی هم صبر کنی چشمهات به تاریکی عادت نکنه. به نظرم باید جالب باشه. البته فقط به صورت آزمایشی. فکر کنم این کارگرهای معدن توی شیلی یه همچین چیزی رو تجربه کرده باشن.
تو حرفهای آدمها و توی وبلاگها خیلی شنیدم و دیدم که عروسها میگن خونوادهی شوهر ما واسه ما هیچ کاری نکرد، ولی واسه خواهر کوچیکه یا برادر کوچیکه همه کار کردن و سنگ تموم گذاشتن و ...
راستش وقتی اینها رو میخونم یک کمی عذاب وجدان میگیرم. آخه میدونین من همون عروس کوچیکه و متین همون برادر کوچیکهایه که خوانوادهش براش سنگ تموم گذاشتن. البته نه اینکه واسه بقیه نکرده باشن ولی خوب این جوری که واسه ما میکنن نکردن.
من و متین وقتی ازدواج کردیم که متین فقط به اندازه پول پیش خونه پول داشت و من به اندازه پول یه ماشین. بقیه خرج و مخارج همش پای باباهامون بود. از اون به بعد هم بابای متین به هر بهانهای شده یه جوری کمکمون میکنه. ماهانه یه مقداری از اجاره خونهمون رو میده و کلی هم برای خرید خونه کمکمون کرد اونم در حالیکه پسرای بزرگترش هنوز هیچکدوم خونه ندارن. (البته بابای من هم کم نذاشته)
یا حتی کلی از موادغذایی مصرفیمون رو تامین میکنن. از انواع سبزی گرفته تا آبلیمو و آبغوره و روغن و حبوبات و گوشت و ...
خوب مسلما دلیل اصلی این کارها علاقه زیاد مامان و بابای متین به این پسر کوچیکهی تهتغاریه ولی این کار واقعا درست نیست و این همه تفاوت قایل شدن به مرور زمان کدورت ایجاد میکنه.
خلاصه من میخوام اینجا رسما و از طرف همهی عروسهای کوچیک از شما عروسهای بزرگ معذرتخواهی کنم شاید یک کمی از عذاب وجدانم کم شه و امروز این قرمهسبزی که سبزی و گوشت و لوبیاش رو مامان متین بهمون داده از گلوم پایین بره!
یه مشکلی دارم. شاید یه جورایی بیماری روانی محسوب شه. مشکلم اینه که وقتی یه اتفاق بد میفته تا مدتها هی توی ذهنم تکرار میشه و اضطراب ایجاد میکنه و به این آسونیا از ذهنم پاک نمیشه.
بذارین یه مثال بزنم. مثلا کافیه یه دفعه زلزله بیاد، هرچند کم باشه، هرچند هیچی نشه اما تا مدتها من همش حس میکنم زمین داره میلرزه .
چندوقت پیش تصادف بدی کردیم. اون موقع من خیلی چیزی نفهمیدم و خیلی هم حس بدی نداشتم. خوشحال بودم که خسارت فقط مادیه و قابل جبران. اما از اون به بعد هروقت توی ماشین میشینم و یه موقعیتی شبیه موقعیت اون تصادف پیش میاد هی اون اتفاق توی ذهنم تداعی میشه و هی اضطراب میگیرم و هی به متین میگم این جوری نرو و اون جوری نکن و اعصابش رو خورد میکنم.
یا حتی در مورد اتفاقهای سادهتر. مثلا یه دفعه یه ظرف پیرکس رو گذاشتم روی گاز. بدجوری صدا کرد و خورد و خاکشیر شد. صداش خیلی من رو ترسوند. حالا از اون موقع طرف هر ظرف پیرکسی که میرم هی اون صحنه توی ذهنم تداعی میشه و اضطراب میاد سراغم.
شاید این مسایل به نظر بیاهمیت بیاد، اما وقتی درگیرش باشی و وقتی حس کنی مشکل داره به مرور زمان بیشتر می شه، می تونه خیلی آزاردهنده باشه...
امروز میخوام یه فنگشویی درست حسابی تو خونهمون راه بندازم. خیلی چیزها توی خونه داریم که خودمون زیاد ازش استفاده نمیکنیم ولی شاید به درد بقیه بخوره. مثلا کلی از کتابهایی که یه بار خوندم و دیگه هم سراغشون نمیرم.
یه سری چیزها هم داریم که دیگه به درد نمیخوره ولی هنوز از خونه بیرون نرفته که البته این بیشتر تقصیر متینه. مثل بعضی از لباسها و کفشها و شیشههای خالی عطرش!
خلاصه امروز وقتی متین برگرده خونه میبینه که بسیاری از چیزهاش نیست! البته اگه این نوشته رو نمیخوند شاید اصلا متوجه نمیشد ولی حالا تا شب که برگرده کلی اضطراب داره! اصلا اگه میدونست من الان دارم اینا رو مینویسم پاش رو از خونه بیرون نمیذاشت.
دوست داشتم یه جایی بود که می شد چیزهای به دردبخوری رو که خیلی استفادهای ندارن با چیزایی که به درد دیگران نمیخورن ولی شاید به درد من بخورن عوض کرد. البته منظورم بیشتر در مورد فیلم و کتاب و وسایل تزیینی و اینجور چیزاست...
ممنون از لطفتون و تبریکهاتون... امیدوارم همیشه شاد باشین و زندگی اون جوری که دوست دارین باشه...
این هم کادوی استشنایی و دوست داشتنی امسال متین به من (امروز):
از امروز دیگه وبلاگ هیچکدومتون رو نمیخونم!!!
یعنی نه اینکه نخوام بخونم وقت نمیکنم!!!
آخه چندتا وبلاگ پیدا کردم پرماجرا هیجان انگیز میخکوب کننده و ... یعنی باورم نمیشه یه همچین زندگیهایی و همچین آدمهایی هم وجود داشته باشن و با افتخار هم وبلاگ بزنن و از زندگیشون بنویسن. خلاصه دیگه چه جوری وقت کنم هم آرشیو چندین و چندساله اونا رو بخونم هم وبلاگهای شما رو.
اصلا هم اصرار نکنین آدرسشون رو به شما هم بدم چون هم بدآموزی داره، هم اگه آدرسشون رو بدم شما هم دیگه وقت نمیکنین وبلاگ من رو بخونین!
شوخی کردم البته! من خوندن و گفتن از زندگیهای معمولی و روزمرگیهای هرروزه و شاید تکراری خودمون رو به هزارتا از اون زندگیهای هیجان انگیز اما بیراهه ترجیح میدم...
دوستتون دارم.