اگه نظر من رو میخواین کتاب قانون رو ببینین!
اگه نظر متین رو میخواین حتما کتاب قانون رو ببینین!
اگرم که نظر هیچ کدوم ما رو نمیخواین پس از وبلاگ ما برین بیرون و به جاش برین کتاب قانون رو ببینین!
بالاخره نفرین مامان دامنم رو گرفت. البته دامن من رو که نه! دامن کوکوسبزیهای بیچارهام رو! حدس میزدم یه روزی این طوری میشه، بسکه هروقت مامان کوکو سبزی درست کرد من به جون خودش و کوکوسبزیهاش غر زدم.
خوب یادمه دشمنی من و کوکوسبزی از اونجا شروع شد که روز اول مهر سال اول راهنمایی روغنش از توی کیسهاش در اومد و کیف نو و مانتوی نوی مدرسهام رو کثیف کرد و من کلی به خاطرش غصه خوردم. دشمنیمون از همون جا شروع شد. ولی حالا هم که من کوتاه اومدم اون کوتاه نمیاد!
خلاصه این طوری بهتون بگم که من توی این یه سال نتونستم یه کوکوسبزی قابل خوردن درست کنم!
آخرین بارش همین امروز بود. سبزی و تخممرغ رو که ریختم توی مخلوط کن، اومدم یه قاشق نمک بریزم که نصف ظرف نمک خالی شد توی مخلوط کن! سعی کردم بیشتر نمکها رو با قاشق جمع کنم ولی خوب یک کمی شور شده بود! منم که تجربهی دفعههای پیش رو داشتم و از دشمنی کوکو و نفرین مامانم خبر داشتم به کوکوسبزیه گفتم هرطور شده این بار یه بلایی سرت میارم که بتونیم بخووریمت! حتی اگه شده بکنمت کوکو سیبزمینی!
شنیده بودم سیب زمینی نمک غذا رو میگیره! پس به ناچار دوتا سیبزمینی بزرگ هم رنده کردم و ریختم توی مخلوط کن! چشیدم. هنوز شور بود. توی یخچال رو گشتم و دیدم تنها چیزی که میشه بهش اضافه کرد دلستر استواییه! پس لاجرم نصف لیوان از دلستر عزیزم رو هم ریختم توی مخلوط کن و بعد هم مایع رو ریختم توی ماهیتابه!
نتیجهاش خیلی خوشمزه بود. فقط تا دلتون بخواد شور بود. اونقدر که باید با هر یه لقمه کوکو یه کاسه ماست و یه لیوان دوغ می خوردی.
و احتمالا این آخرین ملاقات من و این دشمن عزیز در این دنیا بود...
در دنیا، درختانی وجود دارند که بعد از این که سالها سبز بودهاند و برگ و باری داشتهاند و زنده و شاداب بودهاند و نفس میکشیدهاند و انرژی میبخشیدهاند؛
به سنگ تبدیل شدهاند...
رنگشان همچنان به درخت میبرد، اما
دست که میزنی سنگند... سخت و بیروح
به نظرم سکوت سالهای سبزی و طراوتشان سنگشان کرده است.
هر پدیدهی پر انرژی که هرچه دارد محبتآمیز ببخشد و هیچ دریافت نکند و سکوت کند؛
طبیعت، سنگش میکند.
* یه پسوردی گذاشتم روی گوگلریدر و بادبادک هر کدوم دقیقا 100حرفی. پسوردم رو هم فقط به لبتاپم دادم حفظ کنه. تا این دل هرزه نتونه هر وقت هوس کرد بره سراغشون. حقته! حالا صبر کن تا ببینی چه جوری آدمت که نه دلت میکنم.
* چند روز پیش تصمیم گرفتم برای اینکه دخل و خرجمون با هم بخونه، از این به بعد اساماسهام رو فارسی بنویسم. شروع کردم به بسترسازی و یه هفته طول کشید تا همهی لیست دوستهام رو فارسی کردم. بعد امروز که اومدم اساماس فارسی بنویسم هرچی گشتم "پ" و "چ" و "ژ" و "گ" رو پبدا نکردم.
* دیروز خاله راضیه زنگ زده میگه یه مسئله ریاضی میخونم اگه تونستی خودت حل کن. اگه نتونستی بده متین حل کنه. مداد و کاغذ که آوردم میگه بنویس: "انتگرالِ..." بعد من هرچی فک کردم انتگرال دیگه چه جور موجودیه و چه شکلی مینویسنش یادم نیومد. خلاصه گفتم خاله جون صدات قطع و وصل شد، دوباره بخون و هرچی خوند رو به فارسی نوشتم: "انتگرال دی آ به آ از آ صفر به آ" و دادم دست متین. خوب راستش قیافه متین بعد دیدن صورت مسئله دیدنی بود!
* خوب حالا که این همه نکته بیمزه براتون تعریف کردم بذارین یه چیزیم بگم بخندین. اولین باری که توی یه وبلاگی دیدم نوشته "خاله پری اومده" فکر کردم واقعا خالهاش اومده. بعد همون روز توی یه وبلاگ دیگه هم دیدم از اومدن خاله پری نوشته فکر کردم خاله پری یه وبلاگنویس معروفه که بعد مدتها به وبلاگستان برگشته و همه کلی خوشحالن. اعتراف میکنم که اون روز کلی هم دنبال آدرس وبلاگش گشتم.
* این نوشته یکی از بیهدفترین و بیمزهترین و بیخودترین نوشتههای این وبلاگ بود! خدا من رو ببخشه.
اولین قدم رو که میذارم روی پله سکوت راهرو شکسته میشه و یه چیزی ته دلم میلرزه. صبر میکنم تا دوباره سکوت برقرار شه و بعد قدم بعدی رو میذارم. فاصلهی خالی بین قدمهام و لرزشی رو که با هر قدمی توی دلم حس میکنم رو دوست دارم. عجلهای ندارم و سعی میکنم هربار این فاصله رو طولانیتر کنم. به طبقه دوم که میرسم هوا تاریک میشه و سکوت عمیقتر. حالا دیگه نه صدایی هست و نه نوری. یه خلا عمیق. یه خلا عمیق شبیه اون چیزی که مدتهاست دلم رو پر کرده.
* * *
روی صندلی نشسته بودم و سعی میکردم یه مقاله رو ترجمه کنم. متین نبود. از اتاق رفته بود بیرون. همکارام هم روی صندلی خودشون سرشون به کارشون گرم بود. صندلیم به شدت تکون خورد و دلم لرزید و هری ریخت پایین. یه نگاه به همکارام انداختم. سرشون گرم بود. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. همه چیز آروم بود. فقط من فهمیده بودم. فقط دل من لرزیده بود. لرزشی که بدجوری بهش نیاز داشتم.
* * *
به راه پلهی آخر که میرسم نور خودش رو از پنجره هل میده تو و میشینه روی چشمهام. کفشهام رو در میارم و هفت تا پلهی آخر رو در سکوت طی میکنم. قبل از اینکه در خونه رو باز کنم چشمم میوفته به کلیدی که روی در پشت بومه. دلم میلرزه. مدتهاست کلید دری که من رو به آسمون میرسونه گم کردم. کاش پیداش میکردم. کاش یه روزی چشمهام رو باز میکردم و میدیدم کلید آسمون دلم سرجاشه و هر وقت که دلم بخواد میتونم در دلم رو باز کنم و برم توی آسمون.
در رو باز میکنم و میرم توی پشت بوم و زل میزنم به این آبی وسیع. دلم تنگه. دلم بدجوری برای آسمون تنگه. دلم بدجوری برای بارون تنگه.
خداااااااااااااااااااااا، دلم بدجوری برات تنگه...
و باز هم بعد مدتها یه بستهی فرهنگی،
بازی آخر بانو، کتاب معروف بلقیس سلیمانیه و به نظر میاد خیلی از شما خوندینش. با این حال من همیشه فکر میکردم این کتاب یه کتاب عاشقانه است و شاید به همین دلیل زیاد به سمت خوندنش گرایش نداشتم. اما در واقع این کتاب اصلا این طوری نبود. یه کتاب سیاسی، عاشقانه، اجتماعی بود. و البته خیلی جذاب. اما اگه من جای این نویسنده بودم این کتاب رو بدون نوشتن یکی دو فصل آخر تمومش میکردم.
سیزدهمین قاصدک، یه مجموعه داستان کوتاه از مهدیه بهنود، از زندگی مردم در بم و از زلزله بم. داستانهای لطیفی داره و احساس آدم رو خیلی تحت تاثیر قرار میده و به همین دلیل بهتره که داستانهای این کتاب رو با فاصله زمانی بخونید. چون پشت سرهم خوندنش میتونه آدم رو غمگین و دپرس کنه.
دا، مجموعه خاطرات خانم زهرا حسینی است که توسط خانم اعظم حسینی نوشته شده. فکر میکنم اگه تا حالا این کتاب رو نخونده باشین، لااقل تعریفش رو زیاد شنیدین. من مثل همه فقط توصیه میکنم این کتاب رو بخونید. چون به هر حال چه دوست داشته باشیم و چه دوست نداشته باشیم، جنگ بخشی از تاریخ زندگی و کشور ماست. و این کتاب این بخش رو خیلی خوب به تصویر کشیده.(دقیقا به تصویر کشیده!)
یوستین گوردر، یکی از نویسندههای محبوب منه. کتاب دنیای سوفی مهمترین کتاب این نویسنده در مورد تاریخ فلسفه است. راز فال ورق هم یکی دیگه از کتابهای محبوب این نویسنده است. اما این نویسنده یه سری کتابهای کوچیک داره که سبک این کتابها، مثل کتابهای تخیلی و دیو و پری و کودکانه است. من نمیدونم این کتابها واقعا کتاب کودکانه است یا نه. و نمیدونم که این کتابها پشت ظاهر سادهشون مفهوم فلسفی دارن یا نه. اما من همه این کتابها رو با لذت خوندم. مخصوصا مواقعی که حالم زیاد خوب نیست، حالم رو خیلی خوب میکنن و خیلی بهم آرامش میدن.
درون یک آیینه، درون یک معما - سلام، کسی اینجا نیست؟ - قصر قورباغهها و راز تولد بعضی از این کتابها هستند.
اریک امانوئل اشمیت، نمایشنامهنویس مشهوریه که بعضی از نمایشنامههاش سالها پیش توی ایران اجرا شده. خرده جنایتهای زناشویی، مهمانسرای دو دنیا و نوای سحرآمیز بعضی از این نمایشنامهها هستند. مهمترین خصوصیت این نویسنده و نمایشنامههاش غیرقابل پیشبینی بودن اونهاست.
عشقلرزه نمایشنامه جدیدی از این نویسنده است و نمایش یه عشق و تلاطم و سرانجام اون. این نمایشنامه هم بسیار زیباست.
تئاتر عشقلرزه از 12 مهر در تئاتر شهر روی صحنه رفته و بلیط اون رو میتونین به صورت اینترنتی از سایت گیشه تهیه کنین.
The Invasion، فیلم نسبتا زیبا و تا حدودی ترسناک دربارهی سرایت نوعی بیماری در شهره که باعث میشه احساسات انسانها از بین بره.
IN The Valley of Elah، ماجرای زندگی و مرگ یک سرباز آمریکایی در عراقه. این فیلم اشارهای با ماجراهایی که در اشغال عراق رخ داده داره.
cube، فیلم عجیبیه. ماجرای چند نفر که بدون اینکه بدونن چرا و چه جوری داخل یه مکعب بزرگ که پر از اتاقهای بزرگ مکعبی شکله گیر افتادن و تلاش میکنن راهی به بیرون پیدا کنن. من وقتی این فیلم رو میدیدم همون حسی رو داشتم که وقتی مهمانسرای دو دنیا رو می خوندم داشتم.
نمیدونم بهتون گفته بودم یا نه. ولی اگه نگفته بودم حالا میگم! مستانه رو اینطوری نگاه نکنین! از هر انگشت این دختر یه هنر میریزه . البته تا دیشب هنوز از یکی از انگشتهام هنری نمیریخت.
بعضی از هنرام رو که قبلا همینجا به منصهی ظهور گذاشته بودم. بعضی دیگهاش رو هم همین الان میخوام پردهبرداری کنم:
البته از همهی اینها مهمتر آخرین هنریه که کردم. که با کسب این هنر حالا دیگه دقیقا از هر ده تا انگشتم هنر میریزه. اونم این که میتونم یه پازل ۱۵۰۰ تیکه رو با دوتا انگشت بلند کنم.
شابد باور نکنین ولی من اونقدر که از چسبوندن این پازل خوشحال شدم از ساختنش خوشحال نشدم. چون اگه ساختنش شیش ماه طول کشید. فکر کردن به اینکه چه جوری از سرجاش بلندش کنم هم شیش ماه طول کشید. تازه بعد شیش ماه فکر کردن آخرشم به این نتیجه رسیدم که به جای اینکه قابش کنم و بزنمش روی دیوار به عنوان قالیچه ازش استفاده کنم.
ولی دیشب نزدیکیهای سحر یهو معجزه شد و من تونستم بعد شیش ماه پازلم رو از روی زمین بلند کنم.
پ.ن: بابت تبریکهاتون واقعا ممنونم. خوندن هر کدوم از تبریکهاتون من رو یه پله تو آسمون می برد بالا. آخه خوندن نوشته متین من رو برده بود رو ابرا.
پ.ن2: برای چسبوندن پازل، بعد از اینکه اون رو ساختین به تکه های کوچیک تقسیمش کنین و اونها رو پشت و رو کردین و بعد به صورت پشت و رو دوباره اونها رو کنار هم بذارین. بعد پشت پازل رو چسب بزنین و یه کاغذ یا مقوا پشتش بچسبونین.