آقای متین!
با عرض پوزش از محضر گرامیتان، فراموش کرده بودم که در درخواستی رسما اعلام کرده بودید باید آب هم که میخورم خدمتتان گزارش نمایم!
جهت اطلاع شما عرض شود که امروز 3 تا لیوان و یک فنجان چای نوشیدم!
همچنین برای بالا بردن اطلاعات عمومی شما عرض شود که نه تنها باک بنزینی را که برایم پر کرده بودید، خالی نمودهام. بلکه امروز در اقدامی نمادین مسافری را هم سوار نموده و به مقصد رساندم! خلاصه جایتان خالی پیشرفت شگرفی در رانندگی کردهام! البته هنوز از رانندگی در شب هراس دارم و از همین روست که اکنون در منزل خودمان بیصبرانه منتظرم تا پدر بیاید و مرا تا خانهشان مشایعت کند!
با عرض ارادت خالصانه خدمت شما و سوغاتیهای عزیزتان
مستانه
واااااااااااااااا
چه آدمایی پیدا می شن!
چه توقعهایی دارن!
خواهر متین رو میگم!
توقع داشت من بدون متین غمباد بگیرم و زانوی غم بگیرم بغلم و یه گوشه بشینم!
یعنی همچین شگفت زده بود که مستانه واسه خودش خوش و خرمه و ککش هم نمیگزه!
یکی نیست بهش بگه همون روزی که پاشنهی در خونهی بابای مستانه رو از جا در آوردین باید فکر اینجاش رو هم میکردین! مگه همون موقع نمیدیدن مستانه همیشه شاد و شنگوله؟ اصلا مگه ندیدن اسمش مستانه است حتما یه دلیلی داشته که اسمش رو گذاشته مستانه دیگه!!!
تازه برای اینکه لجش رو دربیارم وقتی پرسید دلت واسه متین تنگ شده یا نه! گفتم نه!
یکی نیست بهش بگه اون موقع که متین دو ماه بود رفته بود سربازی و مستانه اینجا داشت از دلتنگی دق میکرد شما کجا بودین؟ یکی نیست بهش بگه مستانه توی همون دو ماه فهمید که باید همیشه عاشق بمونه ولی نباید وابسته بشه! که وابستگی آدم رو میکشه!
و چه تجربهی خوبیه این یه هفته برای اینکه به من ثابت کنه به هدفم رسیدم و جای وابستگی اون روزها رو با عشق پر کردم.
پ.ن۱: دیروز مریم اعتراف کرد که یه مدتیه اینجا رو میخونه! تازه شاکیم بود که اون چیزایی که من راجع بهش اینجا نوشتم با خود واقعیش فرق میکنه!
پ.ن2: راستش تصمیم داشتم توی این یه هفتهای که تا دیدارمون مونده حسابی ورزش کنم و چند کیلو لاغر بشم تا زیاد توی ذوقتون نخرم! ولی ظاهراً قسمت نیست! پس بهتره ذهن شما رو آماده کنم!
پ.ن3: گلدونه جون پیشنهاد داده کلیه
مدعوین به قرار وبلاگی (یعنی به عبارتی کسانی که نام آنها در زیر می
آید!) یکی دو خط درباره خودشون توضیح بدن تا بیشتر با همدیگه آشنا بشن!
اگه دوست داشتین یه توضیحی بدین. اگر هم دوست نداشتین لینک وبلاگها رو
گذاشتم که همدیگه رو بشناسین!!!
رامک: سلام. متولد دی ماه 1364. دانشجوی ارشد رشته ی ادبیات فارسی. مجرد. دیگه چی بگم؟ سعی می کنم به وبلاگ هایتان تا قبل از قرار یک سری بزنم. خوشحال می شم اگر شما هم اینکار را بکنید. کلی برای دیدنتون ذوق دارم.
کورال: سلام به دوست های نازنینم. من کورال هستم. 31 سالمه.نرم افزار خوندم. چند سالی هست که تو یه شرکت برنامه نویسی می کنم. مجردم.وبلاگ آبی خاکستری سیاه رو می نویسم. از این که به زودی قراره همتون رو ببینم کلی هیجان زده ام...
ساره: من ساره م، 23 ساله، لیسانس شیمی محض، فعلا در آرزوی ادامه ی تحصیل! 2 ساله ازدواج کردم بعد از دو سال عقد البته! شمالی هستم و از زمان دانشجوئی و بعدش ازدواج ساکن تهران. باقی گفتنیها هم باشه واسه قرار!
شمع سحر:شمع سحر هستم و ۲۵ سالمه و مجردم و دانشجوی سال آخر رشته مهندسی IT هستم . منم مثل مستانه اصفهانیم دیگه همین. به احتمال قوی نتونم بیام چون قراره برای یه کار مهم برم اصفهان ولی تا اون روز سعی خودمو می کنم که بیام و بببینمتون.
فیروزه: سلام ... من فیروزه هستم ... ۲۹ سالمه ... شاغل در یک شرکت خصوصی در زمینه بازرگانی ... و فعلاْ تا یک ماه و ۴ هفته دیگه مجرد!!! ... بعدش ایشالا متاهل میشم ... به امید دیدار
جودی آبوت: دوستای گلم خیلی خوشحالم می بینمتون چه اونهایی که می شناسم و چه اونهایی که نمی شناسم و باهاشون آشنا میشم. جودی ابوت که تا ۱۹ روز دیگه تولد ۲۳ سالگیمه ! نرم افزار خوندم و دو ساله شاغلم تو رشته خودم. دوستم سالی رو که در موردش تو وبلاگم هم نوشتم رو هم با اجازه تون با خودم میارم چون اونم خوشحال میشه ببینتتون. تا هفته بعد
هیما: ۲۶ سالمه . ادبیات انگلیسی خوندم.مجردم. ۴ساله که شاغلم (کارشناس فروش) و هیجان زده از دیدار هفته آینده. راستی بچه ها!! اونجا چی بخوریم؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
رز سوخته: سلام من رز هستم. متولد سال 67.سال آخر رشته علوم سیاسی و مجرد . تازه مشغول به کار شدم.فکنم از همه کوچیکترم
خاتون: من خاتون هستم ۲۷ سالمه . نرم افزار خوندم. ۴ ساله که ازدواج کردم. در حال حاضر هم توی یک شرکت برنامه نویس هستم. بقیه اش رو هم اگر دیدمتون براتون میگم
در پناه دستانت: سلام سایه هستم . ۲۵ سالمه و ۲۳ تیر ماه با همسری بعد از تقریبا یک سال نامزدی ازدواج کردیم . خیلی خوشحالم که هفته بعد قراره ببینمتون
فرنوش: من فرنوشم ۲۶ ساله.... مجرد.... شاغل... دانشجوی فوق... باقیش هم باشه وقتی دیدمتون(وبلاگ هم یه روزایی داشتم اما الان دیگه نه)
صیدقزل آلا در مدرسه:
آرزو هستم و 27 سالمه. قبلاً دبیر فیزیک بودم اما الان دیگه نمی تونم
برای تدریس برم چون نیروی حق التدریس نمیخوان. حالا هم یه کارمند معمولی
هستم که همه ی هفته رو به انتظار جمعه میشینم تا برم کوه. کتابهام و کوهها
بزرگترین عقشولی های منن. راستی!!! استقلالی هم هستم، خووووووووب!
آسیه:من اسیه هستم 18 سالمه ..سال دوم رشته نرم افزار ....در حال حاضر بی کار ...فک کنم من تو جمعتون از همه کوچیک ترم نه؟وای من خجالتی ام ...انجا بیام ببینم کسی هم سنم نیست می رم ...!
خانوم خونه (اومدنشون صددرصد نیست)
چند نفر رو جا انداختم؟
دلشوره، دلواپسی، دلتنگی، دلگرفتگی و ...
فقط چندتا از کلماتین که دلدارن. مدیونین اگه ربطشون بدین به احساس من تو این دل شب. آخه مگه نمیدونین ممکنه متین اینجا رو بخونه و دلنگرون بشه؟
راستی تا حالا دقت کردین همه ی آدمهای نازنینی که می شناسین متولد ماه مهر هستن؟ از شجریان و موسوی و کروبی و خاتمی بگیر، تا مستــــــــــــانه!!!!!!
تولد مهر عزیز و پاییز دوست داشتنی مبارک!