تابستون بود که مادربزرگ با کرونا رفت. مادربزرگی که ناتنی بود ولی خیلی مادربزرگ بود برامون. مادربزرگی که پیر نبود، بیمار نبود و ... و رفتنش برامون باورنکردنی بود و توی تمام این ماهها، ذهن من تمام تلاشش رو کرد که باور نکنه که حتی نذاره فکر اینکه مادربزرگ نیست بهش خطور بکنه.
این روزهای آخر سال ولی انگار دیگه نمیشه از نبودنش فرار کرد. نمیشه به یاد تمام نوروزهای خونهاش، تمام خاطرات و تمام خوشیهای از بچگی تا پارسال، نیفتاد. نمیشه سبزهها رو دید و یاد سبد سبد سبزههایی که سبز میکرد، نیفتاد. نمیشه بوی شببوها رو حس کرد و یاد شبهایی که نوروز رو با بوی شببو توی خونه اش صبح میکردیم، نیفتاد.
معلم امسال پسرک کمی تا حدودی اینفلوئنسره و برای اینکه برای صفحهاش محتوا تولید کنه و چیزی برای ارائه داشته باشه، مرتب برای اینها بازیهای آموزشی مختلف و مسابقات بامزه و ... طراحی می کنه و خلاصه با اینکه از نظر من مثل خیلی از اینفلوئنسرها زندگی و معلمیش رو اغراق شده به نمایش میذاره ولی خوبیش اینه که کلاسهاش حسابی برای بچه ها جذاب و لذت بخشه و با وجود تمام سختیهای آموزش مجازی بچهها یا حداقل پسرک هر روز صبح با علاقه از خواب بیدار میشه و سرکلاسهاش حاضر میشه.
البته که موقع نوشتن تکلیف که میشه، هیچ شوق و علاقهای وجود نداره و تکالیفش رو به سرسریترین و بدخطترین حالت ممکنه انجام می ده و میفرسته و معلم هم هر روز براش پیام می ذاره که آفرین عالی انجام دادی پسرم!!!
این هم خلاصهای از اوضاع ما در سال تحصیلی که گذشت.