...

عکس از خودم!


رحم کن بر این غریب


چند روز پیش داشتم از روی یه پل هوایی رد می‌شدم. یه گوشه‌ی پل یه دختربچه نشسته بود که با یه پرنده توی دستش فال می‌فروخت و پشت سرش تا چشم کار می‌کرد آسمون بود. دوربین همراهم بود و منظره خیلی قشنگی بود برای عکس گرفتن. یه کمی این پا و اون پا کردم. نمی‌دونستم کار درستیه عکس گرفتن از یه همچین منظره‌ای یا نه.


راستش خودم این جور عکسها رو دوست ندارم. حس می‌کنم توی این عکسها، عکاس داره از فقر آدمها، از چهره خاکی و ساده و معصومشون سواستفاده می‌کنه.


اصلا فکر می‌کنم خودخواهیه محضه که عکاس با دوربین چندصدهزار تومنیش وایسه جلوی یه بچه که شاید غذای درست و حسابی هم برای خوردن نداشته باشه و ازش بخواد تو دوربین نگاه کنه.



بی‌خیال شدم، راهم رو ادامه دادم. اما تا وسط پله‌ها که رفتم پشیمون شدم. برگشتم و یه دویست تومنی دادم به دخترک و پرنده یه فال از جعبه برام بیرون آورد:


گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

گفت در دنبـال دل ره گـم کند مسـکیـن غریب



پ.ن: عکس بالا رو متین توی لردگان گرفته و البته با فاصله زیادی که دختربچه دوربین رو نمی دیده!

      

معما...


توی یه قسمت از سریال دکتر هاوس یه پسربچه‌ی سه چهارساله رو میارن پیش دکتر. مشکلش این بود که سخت نفس می‌کشید. دکتر هاوس معاینه‌اش کرد و فهمید که پسربچه یه آدمک پلیس که قد یه بندانگشت بود، فرو کرده بود توی بینیش.


دوباره چند روز بعد پسربچه رو آوردن بیمارستان. همون مشکل قبلی رو داشت و دوباره دکتر هاوس با انبرش یه آدمک از توی بینی پسربچه درآورد. این بار آدمک آتش‌نشان بود.


و چند روز بعد برای بار سوم، پسر بچه با همون مشکل قبلی برگشت بیمارستان. این بار دکتر یه ماشین آتش‌نشانی از توی بینی بچه بیرون آورد.


برای دکتر معما شده بود که چرا این بچه اسباب‌بازیهاش رو میکنه توی بینیش. برادر پسربچه می‌گفت چند وقت پیش توی تلویزیون دیده که یه شعبده‌باز یه سکه رو می‌کرده توی بینیش و احتمالا داره ادای اون رو درمیاره.


اما دکتر هاوس یه جواب دیگه واسه این معما پیدا کرد. فکر می‌کنین جواب این معما چی بود؟


دکتر با یه نگاه به پلیس، آتش نشان و ماشین آتش نشانی به این نتیجه رسید که پسرک قصد داشته چیزی یا کسی رو نجات بده. برای همین این بار به جای انبرش از یه دستگاه مکنده استفاده کرد و یه گربه بندانگشتی رو از ته بینی پسرک بیرون کشید!


بازیگوشی...


این عکس دقیقا داره وضعیت الان من رو نشون می‌ده!!!




پ.ن: بعد مدتها قاب عکس دوباره زنده شده و ایشالا قراره زنده بمونه.


قاب پنجره


یه ساعت تا کلاس بعدیم مونده بود. رفتم توی نمازخونه که یه چرتی بزنم. سه تا دانشجوی لیسانس یه گوشه نشسته بودن و بلند بلند حرف می‌زدن و می‌خندین. گاهی یکی بهشون تذکر می‌داد که آرومتر حرف بزنن و اون سه تا هم یه معذرت‌خواهی می‌کردن یک کم صداشون رو می‌آوردن پایین ولی چند لحظه بعد دوباره یادشون می‌رفت و بلند بلند می خندیدن و ...


خسته بودم. خیلی دلم می خواست بخوابم. اما هیجان زندگی که توی این سه تا بود، خواب رو از سرم پرونده بود.


هرچی فکر می‌کردم یادم نمیومد آخرین باری که با یه دوست این جوری حرف زده بودم  و بلند خندیده بودم و تو سر و کله کسی زده بودم، کی بوده.


تو همین فکرا بودم که این سه تا شروع کردن با موبایل از هم عکس گرفتن و آخر سر سه تایی رفتن توی قاب پنجره وایسادن و دوربین رو تنظیم کردن و یه عکس سه تایی گرفتن و نفهمیدن که این کارشون چه نوستالژی رو برای من زنده کرد.


من و دلارام و زهرا یه عکس سه تایی داریم توی قاب یه پنجره. توی همین سن و سال. توی همین حال و هوا، در حالی که داریم از دل می خندیم.


وقتی از نمازخونه رفتن بیرون زنگ زدم به زهرا و باهاش قرار گذاشتم. دلارام اما نیست. سالهاست که نیست و شاید دیگه هیچ وقت نشه خاطره اون روز توی قاب پنجره رو زنده کرد...

 


Wake UP


خوابِ خواب بود و توی خواب گاهی فرمون رو به سمت چپ می‌پیچید و گاهی به سمت راست منحرف می‌شد. هر از چندگاهی با بوق یه راننده از خواب بیدار می‌شد و یه چند متری رو توی بیداری می‌رفت و دوباره چشمهاش بسته می‌شد.



هیچ‌کس اما نمی‌دیدش و نمی‌فهمید که خوابه. نه اون راننده جلوییش که صدای ضبط ماشینش رو بلند کرده بود و حس گرفته بود نه حتی اون مسافر بغل دستیش که غرق فکر و خیالهای خودش بود.


البته چیز عجیبی نیست. خیلی وقته که ما آدمها فقط خودمون رو می‌بینیم و هیچ‌کس جز خودمون رو نمی‌بینیم. خیلی وقته نمی‌دونیم بغل‌دستیمون توی چه وضعیتیه و چه حال و روزی داره.


به هر حال امیدوارم امروز هیچ تصادفی توی اتوبان همت اتفاق نیفته و راننده جلویی همچنان توی حس باقی بمونه و  مسافر بغل‌دستی سالم به مقصد برسه و راننده هم هرچه زودتر یه جایی برای اینکه سرش رو بذاره روی زمین و آروم بخوابه پیدا کنه.

 


آرزوهای محال!


کاش یکی پیدا می‌شد این تمرینایی که من فردا باید تحویل بدم رو حل می‌کرد، تا من اول با خیال راحت یه دوری توی فیس‌بوک می‌زدم و عکسای 2010 دوستام رو نگاه می‌کردم و بعد هم سر فرصت وبلاگهاتون رو می‌خوندم و کامنت می‌ذاشتم که یه وقت خدای نکرده فک نکنین بی معرفتم، بعد هم ولو می شدم جلوی تلویزیون و هی کانالا رو بالا و پایین می کردم و وقتی مطمئن شدم هیچی نداره، می رفتم نمایشنامه "آهسته با گل سرخ" رو برمی داشتم و یه نفس می خوندمش. 


*     *     *

یادها فراموش نخواهند شد حتی به اجبار؛ و دوستی ها ماندنی هستند حتی با سکوت...