سور!


تمام تلاشم رو کردم که غیرمستقیم به خواهر و برادرای متین بگم اگه خواستن عید دیدنی بیان خونه‌مون توقع شام و ناهار نداشته باشن. البته از حق نگذرم، متین بیشتر از من تلاش کرد.

نه اینکه خواهر برادراش رو دوست نداشته باشم یا دلم نخواد مهمونی بدم. ولی شرایط مناسبی ندارم و توان و زمان مهمونی رفتن و مهمونی دادن رو ندارم و متین هم این رو می‌بینه و درک می‌کنه.


ولی مشکل اینجاست که نه تنها طبق رسم همیشگیشون دلشون می‌خواد وقتی این همه راه میان ناهار و شام مهمون باشن، بلکه این بار همه‌شون منتظرن به خاطر خونه یه سور جداگانه هم بدیم.


چند روز پیش با دوستم رفته بودیم پارک آب و آتش. واقعا باصفا و قشنگ شده بود.


به متین پیشنهاد دادم یه شب شام الویه درست کنم و همه خواهرها و برادرهاش رو دعوت کنیم اونجا. هم بچه‌ها اونجا حسابی بازی کنن و یه دلی از عزا دربیارن هم ما کار خودمون رو ساده کنیم و سر و ته عیددیدنی و مهمونی و سور رو یه جا هم بیاریم.


هیجان


اولش که راه افتادیم خیلی ترسناک نبود. فقط رگبار شدید بود و رعدوبرقهای ممتد. البته من اونقدر ترسوام که اگه صدای رعدوبرق از یه حدی بلندتر باشه، از ترس زهره‌ترک می‌شم. اما این بار رعدوبرقهاش بی‌صدا بود و فقط تصویر داشت و منم با خیال راحت یه گوشه‌ی آسمون رو انتخاب کرده بودم و زل زده بودم به آسمون و هر چند ثانیه یکبار یه تصویر هیجان انگیز رو از پنجره ماشین تماشا می‌کردم.



اما یهو همه‌چیز زیادی هیجان‌انگیز شد! هم رعدوبرقها صدادار شدن و هم تگرگ شدید گرفت. دونه‌های تگرگ درشت و محکم و بی‌امان می‌خورد به سقف و شیشه‌ی ماشین. وسط اتوبان بودیم و نه جایی بود که بتونیم پناه بگیریم و نه راهی که فرار کنیم. متین تندتر می‌رفت و تگرگهای بیشنری روی شیشه می‌خورد. متین آرومتر می‌رفت و تگرگها محکمتر به شیشه می‌خورد.


هر لحظه منتظر بودیم شیشه ماشین خورد بشه.


متین می‌گفت اون دفعه که بین گاردیها و مردم گیر افتاده بودیم و سنگ‌های مردم و باتوم‌های گاردیها هر دو روی ماشین ما فرود می اومد انقدر نترسیده بودیم.


بالاخره وقتی تگرگ بند اومد که ما رسیده بودیم اول سربالایی خونه‌مون. خوشحال بودیم که نجات پیدا کردیم. اما یه مشکل دیگه وجود داشت. ماشین روی تگرگها سُر یا بهتره بگم قِل می‌خورد و بالا نمی‌رفت. مجبور شدیم صبر کنیم تا رگبار بعد از تگرگ یک کمی تگرگها رو آب کنه و راه رو باز.



و الان به شدت از اینکه هنوز زنده‌ایم و سالمیم و توی خونه‌مونیم و یه سقفی بالای سرمونه هیجان زده‌ایم و واسه همین خوابمون نمی‌بره!


طوفان


یک ساعته، شایدم دو ساعته... چشمهام رو بستم اما خوابم نمی‌بره...متین رفته پیش دوستش... بهم سفارش کرده شامم رو بخورم و بخوابم... یه لقمه نون پنیر خوردم و خوابیدم... یک ساعته، شایدم دو ساعته... چشمهام رو بستم اما خوابم نمی‌بره...


تا یه هفته پیش کافی بود چشمهام رو ببندم و اراده کنم تا وارد دنیای رویاهام بشم و رویا ببافم و ببافم تا خوابم ببره. اما یه هفته است که وقتی چشمهام رو می‌ببندم یه عالمه فکر و نگرانی و ... مثل طوفان از پشت پلکهام رد می‌شن و اونقدر گرد و خاک به پا می‌کنن که نمی‌شه پشتشون رو دید و به دنیای رویاها هم یه سری زد.  


ناراضی نیستم.


چرا که وقتی توی ساحل زندگی می‌کنی، باید بعد از هر زلزله‌ای منتظر سونامی و سیل و طوفان هم باشی.



پ.ن: برای قرار وبلاگی همه‌تون دعوتین و از دیدن تک‌تک‌تون خوشحال می‌شم. فقط شاید توی هفته آینده زمان این کار رو نداشته باشم. سعی می‌کنم در اولین فرصت (اگه خدا بخواد هفته بعدش) یه روز مناسب پیدا کنم.

 

پیشنهاد


هه! بالاخره موفق شدم!


آدم رو مجبور می‌کنن خالی ببنده.


آخه من کارت ملی که توش اسمم مستانه باشه از کجا بیارم؟


قضیه اینه که پارسال وقتی baadbaadak.com رو خریدم، نه مدرکی ازم خواست و نه آدرسی. اما ظاهرا دیگه بدون مدرک شناسایی معتبر دومین نمی‌فروشن و منم هیچ مدرک شناسایی معتبری ندارم که توش اسمم مستانه باشه!


به هر حال فعلا موفق شدم تا یه سال دیگه تمدیدش کنم. تا سال آینده هم خدا بزرگه.



چندتا پیشنهاد: 


1- اگه لینک بادبادک هنوز توی وبلاگتون این شکلیه: baadbadak.blogsky.com این شکلیش کنین: baadbaadak.com


2- از این فید برای استفاده توی ریدرتون استفاده کنین:

http://feeds2.feedburner.com/baadbaadak


3- اگه facebook دارین آدرستون رو بهم بدین تا addتون کنم و همدیگه رو ببینیم.


4- پنجشنبه آینده (صبح) یا سه شنبه آینده (عصر) برای یه قرار وبلاگی خوبه؟ پیشنهادتون چیه؟


غریبگی


همه‌ی خوبی‌هاش یه طرف، خلوتی و سکوت و تنهایی و حس غریبه بودنم هم یه طرف!


مطمئنا کفه‌ی اول سنگینتره، اما کفه‌ی دوم هم اونقدر سنگین هست که باعث بشه کیفم رو بندازم رو دوشم و از شرکت بزنم بیرون و یک ساعتی توی خیابون قدم بزنم و آدم‌ها و مغازه‌ها رو نگاه کنم...



پ.ن: دلم خیلی تنگ شده. دلم برای یه قرار وبلاگی و هیجان قبلش برای دیدن دوستهایی که مدتهاست می‌شناسیشون و آرامش و اطمینان بعدش از داشتن یه عالمه دوست خوب خیلی تنگ شده...

دلم تنگ می‌شه وقتی عکستون رو که اون شب توی پارک طالقانی گرفتیم می‌بینم و  تنگ‌تر می‌شه وقتی عکس صبحونه عروس لبنان رو می‌بینم...


ولفرام


یکی از جالبترین و پرکاربردترین سایتهایی که تا حالا دیدم سایت ولفرام آلفا است. این سایت ظاهری شبیه موتورهای جستجو داره ولی تفاوت مهمی با اونها داره.


ولفرام یک موتور جستجو نیست، بلکه یک موتور پاسخه. یعنی شما می‌تونین جواب تمام سوالهایی رو که جواب دارن توی این سایت پیدا کنین ( این اتفاق صددرصد نیفتاده ؛ اما هدف این سایت اینه که به اینجا برسه.)

این پروژه توسط استفان ولفرام که یک فیزیکدان، برنامه‌نویس و ریاضیدان انگلیسیه، راه‌اندازی شده و مدیریت می‌شه.

برای مثال اولین سوالی که به ذهنتون می‌رسه چیه؟

اولین سوالی که به ذهن من رسید این بود که جواب این معادله چی می‌شه:


x^6+6 x^5+3 x^4+7 x^3+sin(x)+1 = 0


آخه وقتی داشتم دنبال حل این معادله می‌گشتم، به این سایت برخورد کردم. فکر می‌کنین چه جوابی بهم داد؟ x رو تا پانزده رقم اعشار، همراه با نمودار و ... برام محاسبه کرد.


جالب بود! اما جالب تر از اون جوابهایی بود که به سوالهای معمولی می‌داد. مثلا در جواب سوال

what is love?

گفت:


A strong positive emotion of regard and affection, of the kind humans sometimes express toward one another...

به هر حال با اینکه اطلاعاتش هنوز خیلی ناقصه و برای مثال از ایران چیزی بیشتر از جمعیتش و چندتا شهر مهمش و چندتا سیاست‌مدارش و ... نمی‌دونه، اما سرزدن بهش هم سرگرم کننده است و هم مفید.


اگر هم یه روز توی حل یه مسئله خیلی پیچیده موندین مطمئن باشین این سایت می تونه بهتون کمک کنه. 


برکت


شب عید رفتم تجریش که هفت‌سین بخرم. اما دلم نیومد به خاطر چند لحظه لذت خودمون، دوتا ماهی رو اسیر تنگ کنم و سنبل و سبزه رو بیارم توی خونه و سال که تحویل شد، همه‌شون رو بذارم و برم سفر و همه شون چند روز بیشتر عمر نکنن...


به جاش چندتا دسته گندم خریدم و گذاشتمشون توی به گلدون. این گندمها با اینکه بیشتر از اینکه نماد بهار باشن، نماد پاییزن، اما حس خوبی بهم می‌دن. حس می‌کنم با خودشون برکت به خونه‌مون آوردن.



البته قبلش هم برکت توی خونه‌مون بود. نمی‌دونم اسمش رو می‌شه گذاشت برکت یا تنبلی! ولی من هنوزم اون بیست کیلو برنج و چندتا بسته حبوبات و ... رو که مامانم اول بسم الله گذاشته بود توی خونه‌مون دارم.


ظهرها که همیشه توی شرکت ناهار بود (هرچند گرون یا بدمزه) و شبها هم که من رژیم داشتم و متین هم چاره‌ای نداشت جز اینکه رژیم داشته باشه.


این بود که فقط پنجشنبه‌هایی که خونه بودیم و آخرای ماه که پول کم می آوردیم یه سری به آشپزخونه می زدم.


اما توی این شرکت جدید ناهار هم مجانیه و هم خوشمزه و برای همینه که می گم این گندمها به خونه مون برکت دادن!