بالاخره این سیزده روز هم با سرعت زیاد گذشت و با وجود اینکه خیلی از تموم شدنش ناراحتم، اما از اینکه دوباره برمیگردین تا یه سال دیگه رو در کنار هم زندگی کنیم و از خوشیها و ناخوشیهای زندگیمون برای هم بنویسیم خیلی خوشحالم، که حسابی دلتنگتون بودم...
و البته از ته دل آرزو میکنم که توی سال جدید فقط با خوندن وبلاگهای همدیگه لبخند به لبمون بیاد و هیچوقت بغضی تو گلومون و اشکی گوشه چشممون جمع نشه.
دوستتون دارم ...
منم دارم میرم که سال جدید رو توی شرکت جدید و با آدمهایی جدید شروع کنم...
منتظرم که توی وبلاگهاتون از این چند روز بنویسین. شما هم اگه دوست داشتین و وقت و حوصلهاش رو داشتین سفرنامهی ما رو به ترتیب بخونین: ۱ - ۲ - ۳ - ۴
امسال نرخ تورم اونقدر بالا رفته که ما مجبور شدیم "هیچ" ندیده از سینما برگردیم! هفت تومن پول داشتیم و بلیط سینما شده بود نفری چهارتومن!
یعنی به عبارتی نرخ تورم می شه حدودا 30 درصد!!!
البته مسلما اگه این نرخ رو یه اقتصاددان محاسبه کنه یه تفاوتهای جزئی می کنه!
وقتی از آبشار اومدیم پایین که تقریباً غروب شده بود.
تاریکی هوا و جادههای خلوت و پیچ در پیچ و اینکه میخواستیم فردا شب تهران باشیم، راهمون رو کج کرد به سمت شهرکرد و ایذه رو گذاشتیم برای یه زمان مناسبتر.
توی خود شهرکرد چیز خاصی نداشت. یعنی ما خبر نداشتیم. ولی چند کیلومتر بالاتر از شهرکرد یه جایی بود به اسم چالشتر که قلعهای داشت و موزهای.
موزههای مردمشناسی موزههای خیلی قشنگین. پارسال هم یکیش رو تو قلعه فلکالافلاک دیده بودیم.
آخرین جایی که توی چهارمحال دیدیم پل زمانخان بود.
و چند دقیقه بعد، سفرمون به چهارمحال تموم شد و وارد استان اصفهان شدیم و البته از اونجایی که سفر بدون سوغاتی مزه نمی ده، یه سوغاتی خیلی خوشگل هم برای خودمون خریدیم...
تا وسطهای راه رفته بودیم که پلیس جلومون رو گرفت و گفت: "نمیشه از این مسیر برین ایذه. پلها رو آب گرفته و نمیشه از روشون رد شد. برگردین و از مسیر لردگان برین."
خندهام گرفته بود. ما به خاطر لردگان قید این سفر رو زده بودیم و حالا لردگان خودش رو انداخته بود وسط مسیرمون. ته دلم البته خوشحال بودم. دلم میخواست آبشار لردگان و مردمش رو ببینم تا بفهمم چقدر این حرفهایی که پشت سرشون میزنن درسته.
حدود یک ساعت توی راه بودیم. مسیر پر از جنگلهای بلوط و دشتهای سبز بود. بعضی از مناظرش واقعا زیبا و دیدنی بود.
ناهار رو کنار یه چشمه وسط شهر لردگان خوردیم. چشمه بَرم. و با دنبال کردن تابلوها مسیر آبشار آتشگاه رو دنبال کردیم.
حدود 45 کیلومتر راه بود. جاده پیچ در پیچ بود و آسفالت خیلی خوبی هم نداشت اما درعوض تا دلت بخواد زیبا بود.
حدود یک ساعت رفته بودیم اما هنوز هم باید نیم ساعت دیگه می رفتیم و من میترسیدم که این همه راه رو بریم تا لب آبشار بریم و مجبور شیم تشنه برگردیم!
تقریبا همون جاها بود که سر و کلهی بچههایی پیدا شد که میپریدن جلوی ماشین و پول میخواستن و تا خود آبشار گُله به گُله وایساده بودن.
توی روستای پایین آبشار جایی که باید ماشین رو میذاشتی و بقیه مسیر رو پیاده میرفتی چندتا بچه دیگه بودن که جلوی آدمهای پیاده رو میگرفتن. اما به هر حال بچه بودن و تعدادشون هم اونقدر زیاد نبود که به مانع رفتنمون بشن.
تا اونجایی که من میدونم لردگان یکی از محرومترین شهرهای کشوره و مطمئنن روستاهاش از محرومترین روستاها. اما فکر میکنم توی این روستا بیشتر از محرومیت، فرهنگ بدی که جا افتاده یعنی گدایی آدم رو آزار می ده. به هرحال امیدوارم یه روزی که خیلی دور نباشه توجه بیشتری به وضع اقتصادی و فرهنگی این روستاها بشه.
اما آبشار،
یکی از پرآبترین و قشنگترین آبشارهای ایران بود. مخصوصا وقتی بعد از نیم ساعت پیادهروی طاقتفرسا میرسیدی به بالاترین نقطهاش و وایمیسادی جایی که قطرههای ریزی که از آبشار جدا میشدن پوستت رو نوازش میدادن.
من اونجا یکی از بزرگترین لذتهای زندگی رو لمس کردم. اصلا خود خود زندگی بود...
من عاشق مهمونای شکموام! اینایی که کلی با اشتها غذایی رو که پختم میخورن و وقتی از سر سفره پا میشن که دیگه هیچی توی سفره باقی نمونده!
این جور مهمونا خستگی آدم رو در میبرن...
و البته عکس این گزاره هم صادقه!
مسیر اصفهان به ایذه به هرحال از استان چهارمحال میگذشت. نجف آباد و زرینشهر هم سر راه بودن.
توی نجف آباد هنوز پلاکاردها و نشانههای عزا این طرف و اون طرف به چشم میخورد.
زرینشهر پر از درخت بود و ظاهر باصفا و تمیزی داشت، اما کافی بود پنجره رو باز کنی تا بفهمی که همه اینا فقط ظاهرسازیه! دود کارخونه ذوب آهن اونقدر هوای این شهر رو آلوده کرده بود که با وجود همهی اون درختها، نفس کشیدن به سختی امکانپذیر بود.
شهر بعدی بروجن بود. به بروجن که رسیدیم هوا تقریبا تاریک شده بود. میدونستیم دوروبر بروجن چندتا تالاب و چشمه و ... هست که احتمالا توی روز دیدنیترند.
شب رو توی بلداجی موندیم که حدود 20 کیلومتر با بروجن فاصله داشت و به جاهای دیدنی نزدیکتر بود. بلداجی شهر گز بود. یعنی جز گز هیچی نداشت! مردمش میگفتن، سه تا برادر از اصفهان اومدن اینجا و یه کارخونه گز ساختن و گزشون اونقدر خوب بوده که حسابی معروف شدن.
صبح رفنیم تالاب چغاخور. جای خیلی قشنگی بود و بکر و خلوت. آرامش توش موج میزد.
یه جای دیگه که توی بروجن دیدیم پارک سیاسرد بود که اطراف یه چشمه پر آب ساخته شده بود و کلی هم درختهای کهن داشت.
یه چیزی که به نظرم خیلی جالب بود مردم این شهر بودن که مردم خیلی بامحبت و بااخلاقی بودن و خیلی گرم باهامون برخورد می کردن.
حدود ظهر راهمون رو به سمت ایذه ادامه دادیم.
ادامه دارد...
با دو سه نفر که اهل شهرکرد بودن صحبت کردیم. تقریبا همهشون رایمون رو زدن. میگفتن چهارمحال توی اردبیهشت قشنگه و الان خیلی سرده و ...
حرفهایی هم که فیروزه اینجا گفته بود و بقیه هم کم و بیش تاییدش کرده بودن، بیشتر دودلمون کرده بود. چون یکی از هدفهای اصلیمون دیدن آبشار لردگان بود.
دیگه موقعی که از تهران راه افتادیم نیتمون فقط اصفهان بود و عروسی عمهام که دوم فروردین بود و عید دیدنی پدربزرگ و عمه ها و عموها و دخترعموها و ...
عروسی برگزار شد و عیددیدنیهامون رو هم رفتیم و صبح روز چهارم قرار شد، عصر راه بیفتیم به سمت تهران.
یکی دو ساعت قبل از برگشتن رفتیم خونهی عموم و لابهلای صحبتها حرف سفر پیش اومد و عموم گفت تا ایذه فقط چهار ساعت راهه و راهش هم خیلی قشنگه و مثل شمال میمونه!
و ما بعدازظهر همون روز راه افتادیم. اما نه به سمت تهران که به سمت ایذه!
ادامه دارد...