یه چندوقتیه حس میکنم، اینجا اونجوری که باید باشه، نیست. حس میکنم اونقدر که من دلم میخواد انرژی مثبت نداره و به خوانندههاش آرامش و حسهای خوب منتقل نمیکنه.
راستش همیشه یکی از هدفهام توی زندگیم همین بوده. اینکه یه نقش هرچند کوچیک توی شاد کردن آدمها یا حتی فراموش کردن لحظهای غم و غصههاشون داشته باشم.
ولی این روزا شاید به خاطر مشکلاتی که خودم داشتم، انرژیم تحلیل رفته و از اونجایی که ارتباطم با منبع انرژی هم چندان قوی نبوده، انرژی از دسترفتهام جبران نشده.
به یه بازسازی اساسی نیاز دارم. باید دوباره خودم رو بهش وصل کنم و ارتباطم رو اونقدر قوی کنم که به این راحتیها گسسته نشه...
شاید یکی دو هفتهای ننویسم و از زمان وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندنم برای بازسازی خودم استفاده کنم.
و اما چندتا پیشنهاد براتون دارم.
1- حتماً به باغچهی کوچیکمون فکر کنین و اگه پیشنهادی دارین همونجا برام بنویسین. بهاره و وقتشه که گلهای تازهای توی اون بکاریم.
2- بهم بگین که بادبادک اون توقعی رو که من ازش داشتم براورده میکنه یا نه. یا اصلا بهم بگین کدوم نوشته یا نوشتهها رو دوست دارین و کدومش رو دوست ندارین.
3- اگه تا حالا لینک بادبادک رو عوض نکردین، عوضش کنین: http://baadbaadak.com و فیدتون رو هم تغییر بدین: http://feeds2.feedburner.com/baadbaadak
4- اگه جز اون آشناهایی که من میدونم اینجا رو میخونن نیستین، ولی مستانه رو توی دنیای واقعی میشناسین، الان وقت خوبیه که اعتراف کنین!
6- سهراب بخونین!
5- یادتون نره که خیلی دوستتون دارم.
زهرا رو که یادتونه؟
من و زهرا سه سال اول دانشگاه رو با هم خیلی صمیمی بودیم. هرجا میرفتیم، با هم میرفتیم و هرکاری میکردیم، با هم میکردیم. هیچوقت یادم نمیره چقدر سر کلاسها روی کاغذ با هم حرف میزدیم و ...
اما سال آخر زهرا رفت سرکار و دیگه زیاد سر و کلهاش توی دانشگاه پیدا نمیشد و منم با هانیه که اون سال توی دانشگاهمون مهمان شده بود، صمیمی شدم. زهرا همون سال با یکی از همکاراش ازدواج کرد و سال بعد برای زندگی رفت همدان.
از اون موقع من و زهرا فقط با اساماس از حال و روز هم خبر داشتیم و با اینکه هر دومون یادمون بود که به هم قول داده بودیم اولین سالی که هردومون ازدواج کردیم با هم بریم نمکآبرود، ولی هیچجوری جور نمیشد.
دیشب خوابش رو دیدم. توی خواب بهش اصرار میکردم که بیا دوباره مثل اونوقتها با هم دوست باشیم. حتی میتونیم رفت و آمد خونوادگی داشته باشیم. شاید علی و متین دوستای خوبی برای هم بشن و ...
اما زهرا همش بهانه میاورد و میگفت نه! آخرش که دیگه دید این همه اصرار میکنم گفت مگه یادت رفته ما همدان زندگی میکنیم؟
از خواب که بیدار شدم حس کردم چقدر دلم براش تنگ شده. بهش اساماس زدم و خوابم رو تعریف کردم.
در جواب اساماسم فقط خندید و بعد از یه ربع دوباره اساماس زد که خواب زن جداْ چپه. ما الان توی اتوبوسیم و داریم برای همیشه برمیگردیم تهران!!!
راستش دلم برای خودمون میسوزه. نه فقط برای خودم، برای همهمون. من فکر میکنم دنیای ما دنیای خوبی نیست. من فکر میکنم عصر اطلاعات، عصر خوبی برای زندگی کردن نبوده و نیست. روزگار ما انقدر روزگار شلوغیه که خیلی کم فرصت این رو پیدا میکنیم که یه لحظه متوقف شیم و به خودمون و به زندگیمون فکر کنیم. روزگار ما روزگاریه که اونقدر سرگرمی و مشغولیت دور و برمون ریخته که فراموش میکنیم گاهگاهی هشت کتاب سهراب رو برداریم و چند خط شعر ازش بخونیم. فراموش میکنیم که گاهی یه سر به طبیعت بزنیم. فراموش میکنیم گاهی بریم همین امامزادههای شهرمون زیارت.
روزگار بدیه. اونقدر بد که فکر میکنیم اینترنت و وبلاگ و فیلم و سریال و ... غذاهای خوبی برای روحمون هستند. اما نیستند و همین غذاهای بد روحمون رو بیمار میکنن. آخه چطوری میشه روحی که مدتهاست چشمش نه آبی آسمون رو دیده و نه خنکی رودخونه رو حس کرده و نه در لطافت قصههای مثنوی غرق شده، سالم بمونه؟
راستش من هنوز که هنوزه به اون زنی که توی ایوون خونهش توی یه روستا نزدیکیهای نطنز نشسته بود و دستش رو گذاشته بود زیر چونهش و زل زده بود به صحرای وسیع جلوش حسودیم میشه.
شما رو نمیدونم. اما من اسم این بدو بدوهای هر روزه و سرگرمیها و خوشگذرونیهای امروزه رو نمیذارم زندگی. ولی نمیدونم چیکار باید کرد. چون با فرار کردن از اونها هم تبدیل میشیم به یه آدم منزوی که از هیچچیزی سر در نمیآره.
راستش من یه روزی آرزو داشتم نقاش بشم. البته نه یه نقاش هنرمند بلکه یه نقاش ساختمون. چون حس میکردم یه نقاش توی تمام مدتی که داره کار میکنه فکرش آزاده و از صبح تا شب فقط دستش رو حرکت میده اما ذهنش تحت اختیار خودشه و هرجا دلشون میخواد پروازش میده.
ابری نیست،
بادی نیست،
مینشینم لب حوض
گردش ماهیها،
روشنی، من، گل، آب،
پاکی خوشه زیست
مادرم ریحان میچیند
نان و ریحان و پنیر
آسمانی بیابر،
اطلسیهاییتر،
رستگاری نزدیک، لای گلهای حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها میریزد
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین میآرد
پشت لبخندی پنهان هر چیز
روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست
چیزهایی هست که نمیدانم
میدانم سبزهای را بکنم خواهم مرد
میروم بالا تا اوج
من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت
من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل
از رود، از موج
پرم از سایهی برگی در آب
چه درونم تنهاست...
راستش دلم برای خودمون میسوزه.
راستش منم مثل خیلی از شما ترجیح میدم از همون راه نادرست برم تا شاید به نقطهی درست برسم. چون میترسم اگه بیشتر از این توی این نقطه بمونم به این وضعیت عادت کنم و فراموش کنم که اصلاً راهی بوده و جایی بوده که میتونسته از این وضعیت نجاتم بده...
راستش وضعیت بدیه، کاش هیچوقت توی این موقعیت قرار نمیگرفتم. کاش هیچکس هیچوقت توی یه همچین موقعیتی قرار نگیره.
از راهنماییهاتون واقعا ممنونم و ازتون خواهش میکنم خیلی برام دعا کنین.
سارهی عزیز، کاش خدا سرنوشت دیگهای برای پدرت رقم میزد... ما رو هم توی غمت شریک بدون...
به خرمآباد که رسیدیم غروب بود و شهر هم خیلی شلوغ بود.
از هتل اول که پرسیدیم اتاق داره یا نه، گفت فقط یه اتاق داره که اونم حموم نداره. رفتیم جلوتر. هتل دوم و سوم اتاق نداشتن. هتل بعدی، هتل شهرداری بود که وسط پارک بود و از بیرون ظاهر قشنگی داشت.
از صبح گلودرد داشتم و بعدازظهر سردردم هم شروع شده بود ولی برای اینکه سفر به مامان و بابام بد نگذره هیچی نمیگفتم و فقط گاهگاهی درگوش متین غر میزدم.
متین و بابا رفتن ببینن هتل شهرداری جا داره و من با همون حال نزارم کلی خدا خدا میکردم که همینجا اتاق داشته باشه. هتل شهرداری جا داشت. اما بابا نپسندیده بود. فکر کن! توی اون وضعیتی که هیچ جا اتاق پیدا نمیشد، دیگه پسندیدن و نپسندیدن چی بود.
تازه مامان و بابا یادشون رفته بود شناسنامههاشون رو بیارن و اصلاً معلوم نبود توی هتل راهشون بدن.
دوباره سوار ماشین شدن و دوتا هتل باقی مونده رو هم بررسی کردن که خیالشون راحت بشه. مامان و بابا همیشه همین جورین. هر چیزی که بخوان بخرن یا انتخاب کنن باید تمام گزینههای موجود رو بررسی کنن.
خیال بابا که راحت شد همه جا رو دیده، برگشت هتل شهرداری. اما اونجا هم پر شده بود و دیگه اتاق نداشت و فقط و فقط مونده بود همون هتل اول که یه اتاق بدون حموم داشت. برگشتیم اونجا. اما خیلی دیر شده بود و جلوی درش یه کاغذ زده بود که اتاق خالی نداریم.
سردرد بدی داشتم و دیگه هیچ جایی هم وجود نداشت. احتمالاً باید تا صبح توی ماشین میخوابیدیم.
متین پیاده شد و گفت بذار بازم برم از توی هتل بپرسم. رفت و ده دقیقه بعد برگشت. یکی رو پیدا کرده بود که خونهی برادرش رو اجاره میداد.
خونه خارج از شهر بود. توی یکی از روستاهای اطراف و مامان خانومی تمام راه رو غر زد که چرا باید شب رو توی یه روستا بگذرونه. و من تازه یادم اومد که چرا هیچ کدوم از مسافرتهایی که با مامان و بابا میرفتیم زیاد بهمون خوش نگذشته. به خاطر همین سختگیریای الکی و ...
رسیدیم. یه خونه کوچیک و ساده اما تمیز و خوشگل و دوستداشتنی. انقدر حس خوبی داشت که دلم میخواست دو سه شب دیگه هم اونجا بمونم.
اما صبح، قبل از اینکه آفتاب بزنه پسره اومد و خونه رو ازمون پس گرفت. میگفت اینجا بد میدونن که کسی خونهش رو کرایه بده.
آبشار بیشه - خرم آباد
دارم فکر میکنم الان توی این بارون خوشگل، اونجا چه صفایی داره. کاش میشد هر جایی که دلمون میخواد زندگی کنیم...
امروز شنبه است.
امروز بیست و دومه.
امروز نه ماهه که از اون شنبه گذشته.
امروز نه ماهه که از اون بیست و دوم گذشته.
امروز نه ماهه که من و تو با هم زندگی میکنیم.
امروز نه ماهه که من و تو با هم میخندیم و با هم گریه میکنیم.
امروز نه ماهه که من و تو عشق تازهای رو تجربه کردیم.
امروز نه ماهه که من و تو مستانه و متین متفاوتی رو شناختیم.
امروز نه ماهه که ...
امروز داره بارون میاد.
دیروز تا عصر دلشوره داشتم. یه دلشورهی عجیب که هیچجوری نمیتونستم آرومش کنم.
دلم میخواست با یکی حرف بزنم دردودل کنم و یک کمی سبک بشم. زنگ زدم به تینا. یک کمی حرف زدیم. قرار گذاشتم هفتهی دیگه یه روز برم پیشش و قطع کردم.
اما هنوز حال و روزم خوب نبود. شمارهی سحر رو گرفتم و نیم ساعتی باهاش حرف زدم. نه اینکه دردودل کنم. همینجوری از عید و مسافرت و ... برای همدیگه تعریف کردیم. دلم خیلی براش تنگ شده بود.
پرسیدم پنجشنبه میتونی بیای خونهمون؟ از خداش بود.
تلفن رو که قطع کردم کلی سبک شده بودم و کلی هم انرژی مثبت پیدا کرده بودم. یه اسام اس زدم به بقیهی دوستای دبیرستانم و آدرس خونه رو نوشتم و نوشتم که پنجشنبه منتظرشونم.
خدا رو شکر با وجود اینکه از بچههای دبیرستانمون 90 درصد الان خارج هستند، از گروه دوستی ده نفرهی ما فقط دو نفر ایران نیستن. هر هشت نفر باقیمونده با خوشحالی گفتن که میان!
تصمیم دارم یه مهمونی ساده و خودمونی و بیدردسر برگزار کنم که هم به خودم سخت نگذره و هم بقیه برای مهمونی دادن راحتتر باشن.
مثلاً به صرف شیرینی و چایی و آجیل و شکلات! حتی بدون میوه! خیلی که زشت نیست؟ هست؟
متین و دوستاش هف-هشت ماهه که قراره دور هم جمع بشن. اما، هنوز که هنوزه نتونستن!
متین در حالیکه به شدت دچار حسودیه، میگه: "عیبی نداره، این هفته تو دوستات رو دعوت کردی، هفتهی دیگه من دوستام رو دعوت میکنم."
قبول می کنم. به شرط! به این شرط که حداقل مطمئن باشه پنج تا از دوستاش میان!
عادت نداره کم بیاره. قبول میکنه! بعد انگار شک میکنه.
میگه: "تو اصلاً تو اندازهای نیستی که برای من شرط بذاری."
میگم: "میخوای اندازهی واقعیم رو بهت نشون بدم؟"
میخنده و میگه: "آره بیا رو صندلی من بشین اگه پات به زمین رسید، اونوقت میتونی شرط بذاری..."
روی صندلیش که میشینم پاهام نیم متر با زمین فاصله داره...
من کم میارم: "باشه. بیشرط!"
پ.ن خالی بندی: از شنبه پستهای جدید فقط در http://baadbaadak.com نوشته می شن! پس بیزحمت یه تک پا تشریف ببرین پست پایین!