یک توصیه دوستانه


یا ایُها الناس! عَلَیکُم بِالـLOST !!!





پ.ن1: هیچ توضیح و هیچ لینکی در موردش نمی دم که اونایی که ندیدن از این طریق اطلاعاتی بدست نیارن و همه چیز رو با دیدن سریال بفهمن!


پ.ن2: من و متین هر شب سر اینکه کدوممون "جان لاک" رو بیشتر دوست داره و کی زودتر عاشقش شد، دعوامون میشه!



پ.ن3: شماها کی رو بیشتر دوست دارین؟


از هر دری!


* آدمها این روزا خیلی خسته‌اند و هر روز هم خسته‌تر می‌شن. همه‌ی آدمها حتی خوشبخترینشون و من دلیلش رو نمی‌فهمم.


* دلم خیلی براش می‌سوزه. برای تنهاییش. برای اینکه مجبوره برای جلب توجه هم که شده با یه اسم دیگه واسه خودش کامنت بذاره و گاهی با خودش همدردی کنه و گاهی مخالفت.


*هیچ چیزی مثل خوندن و نوشتن به من لذت نمی‌ده. سردرگمی این روزهام برای درس خوندن یا نخوندن، لذت مطالعه رو ازم گرفته. جدا باید با خودم کنار بیام.


* آخه چرا توقع داری همه‌ی آدمها اون طوری باشن که تو می‌خوای؟ من نیستم. من هیچ کدوم از توقعاتت رو برآورده نمی‌کنم. انقدر نمی‌کنم تا دست برداری. خیلی بد عادت شدی. خیلی.


* مریمی که تا حالا طرف هیچ کتاب روانشناسی نمی‌رفت حالا به من توصیه می‌کنه مردان مریخی رو بخون برای زندگیتون خوبه. چرا؟ چون میثم اهل این‌جور مطالعاته. عجب روزگاریه ها.

 

* چرا خیلی‌هاتون دیگه برام کامنت نمی‌ذارین؟ تقصیر خودمه؟ آخه من واسه هیچ کی کامنت نمی‌ذارم؟ باشه. عیبی نداره. من که توقعی ندارم.


* ای‌دی‌اس‌المون از یه ماه پیش تا حالا قراره وصل بشه و وصل نمی‌شه و هیچ‌کس هم نمی‌دونه چرا. من که می‌گم قسمت نیست.


* دلم می‌خواد روند زندگی یه خورده کند بشه. دلم یه صبح تا شبِ اسلوموشن می‌خواد.

*متین جان هر روز که می‌گذره از درستی انتخابی که کردم مطمئن‌تر می‌شم.


شیرینی


دیشب مامان متین زنگ زده و خیلی جدی می‌پرسه شیرینی رو خوردین؟


شیرینی؟ کدوم شیرینی؟ از کجا فهمیده من و متین دیشب یه پاکت نون خامه‌ای خریدیدم و کلی به خاطرش ذوق کردیم و تا تهش رو خوردیم؟


چی جواب بدم؟ بگم آره همش رو خوردیم؟


نمی‌گه همین کارا رو کردین که هر دوتون انقدر چاق شدین؟



با شک و تردید ازش می‌پرسم:


- کدوم شیرینی رو می‌گین؟


- شیرینی مریم رو دیگه!


یه نفس راحت می‌کشم که مامان متین از اون قضیه‌ی نون خامه‌ای ها بویی نبرده.


ولی نمی‌فهمم چرا همه انقدر برای خوردن شیرینی مریم عجله دارن؟ از اون ور مامان‌بزرگ و خاله راضیه. از این ور مامان و بابای متین. حالا خوبه مریم کنکور داره و به این بهانه می‌تونیم قضیه رو یه خورده کش بدیم.


بابا جون ما امسال قد تموم زندگیمون عروسی رفتیم. به خدا ظرفیتمون تکمیل شده. از عروسی خودمون بگیر تا عروسی محمدرضای ۱۷ ساله و زهرا خانوم ۶۰ ساله!


جاده‌ی پاییزی


کافیه از در شرکت که میای بیرون سر ماشین رو کج کنی و بندازیش توی جاده لشگرک و به جای اینکه دور برگردون دوم رو بپیچی، مستقیم بری.


راه زیادی نیست. پیچهای جاده رو که رد کنی یهو سر و کله‌ی درختها و رودخونه پیدا می‌شه. هرچی جلوتر میری منظره‌های قشنگتری رو میبینی.


سرده. اما عیبی نداره. پنجره رو باز کن. مگه بوی بارون رو، بوی خاک رو، بوی پاییز رو دوست نداری؟


دو ماه از پاییز گذشته ولی تو تا امروز پاییز رو ندیده بودی. تو تا امروز هیچ درخت زردی رو ندیده بودی یا شاید هم دیده بودی و نفهمیده بودی. تا امروز هیچ برگی رو زیر پات له نکرده بودی تا صدای خش خشش رو بشنوی. اما اینجا می‌تونی پاییز رو با تمام وجودت حس کنی.



یک کمی برو جلوتر. آها. همین‌جا خوبه.


ماشین رو یه گوشه‌ای پارک کن و با احتیاط از سراشیبی بیا پایین. مواظب باش لیز نخوری.


دستت رو که می‌کنی توی آب رودخونه تا مغز استخونت یخ می‌کنه اما به جاش یادت میاد که عاشق آبی. یادت میاد که اگه بزرگترین دردهای دنیا رو هم داشته باشی کافیه یک دقیقه کنار یه رودخونه بشینی تا تمام غصه‌هات رو فراموش کنی.



یادت میاد که گاه‌گاهی که دلت می‌گیره و هیچ چی دلت رو آروم نمی‌کنه باید بیای توی طبیعت چون لابد دلت برای درختها و رودخونه تنگ شده.


دستت رو که از توی آب درمیاری دیگه سرحال سرحالی. دیگه هرچی می­‌گردی توی دلت غصه پیدا نمی‌کنی.


سردته. داری می‌لرزی. می‌ری سوار ماشین میشی و به اولین مغازه که می‌رسی دو تا بستنی ازش می‌خری. یکی برای خودت و یکی هم برای همسفر دوست‌داشتنیت.


عمه عطار!


چندی پیش دوستی تعریف می‌کرد که برادرزاده دبستانی‌اش هیجان زده از مدرسه به خانه می‌آید و می‌گوید که سر صف اعلام کرده‌اند که به هر کس که بهترین تحقیق را راجع به زندگی عمه عطار بکند و تا پایان هفته به مدرسه بدهد جایزه تعلق می‌گیرد.


همه خانواده به اصرار برادرزاده به تکاپو افتادند تا راجع به عمه عطار تحقیق کنند. اما دریغ از یک خط که در مورد خانواده پدری عطار در کتابها نوشته شده باشد و معلوم نبود آیا عطار عمه هم داشته است یا نه؟ به هر کسی که دستی در ادبیات داشت رو انداختند و همه متعجب بودند که این دیگر چه جور مسابقه ای است ؟ باز اگر راجع به خود عطار بود یک حرفی اما عمه عطار ؟!!

خلاصه آخر هفته مادر بچه تصمیم می‌گیرد به مدرسه برود و با مسئولین آن صحبت کند که این چه بساطی است که راه انداخته‌اند و تحقیق محال از بچه‌ها خواسته‌اند.

فکر می‌کنید چه جوابی به وی دادند ؟

مدیر مدرسه پاسخ می‌دهد که اصلا موضوع این مسابقه تحقیق در مورد زندگی عمه عطار نبوده بلکه تحقیق در مورد زندگی ائمه اطهار بوده است و برادرزاده شیطان که در انتهای صف ایستاده بوده و با دوستانش مشغول شیطنت بوده ائمه اطهار را عمه عطار شنیده و همان را در خانه منعکس کرده است!





غمهای کوچک


سمانه، همکار دست چپیم، داره تند تند یه چیزی تایپ می‌کنه. از طرز نوشتنش حس می‌کنم داره وبلاگ می‌نویسه.


بهش‌ حسودیم می‌شه.


منم دلم می‌خواد بنویسم. دلم می‌خواد یه متن طولانی و شاد بنویسم. اما نمی‌تونم.


دلم خیلی گرفته است ولی عادت ندارم غصه‌هام رو همه‌جا، جار بزنم. نمی‌خوام به کسی بگم چون دلم نمی‌خواد کسی به غصه‌هام بخنده و بگه: "همه‌ی دردت همینه؟ همین قدر کوچیک؟ همین قدر بی‌اهمیت؟"





پ.ن۱: قول می‌دم تا وقتی که این یه هفته‌ی لعنتی تموم بشه و من با احساساتم به تفاهم برسم دیگه این دور و برا پیدام نشه!


پ.ن۲: راستی یه سوال. از کجا آلبوم عروسی بخریم؟


دلم می‌خواد ...


ثبت‌نام کنکورم رو انجام دادم. در حالیکه هرچی فکر می‌کردم معدل کارشناسی و سال فارغ‌التحصیلیم یادم نمیومد. ولی به جاش یوزرنیم و پسوردی رو که اون موقعها باهاش می‌رفتم توی سایت آموزش و نمره‌هام رو می‌دیدم یادم بود و از طریق همون سایت تونستم اطلاعاتم رو به دست بیارم.



راستش انقدر این روزا دچار احساسات متناقضم که خودمم کم آوردم.


یه موقعا دلم می‌خواد بچسبم به درسم و یکسره تا دکترا بخونم. 



یه موقعا دلم می‌خواد یه دار قالی بخرم و از سر کار که می‌رم بشینم قالیچه ببافم.



یه موقعا دلم می‌خواد یه دختر کوچولو داشته باشم که هر روز برم مهدکودک دنبالش و دستش رو بگیرم و ببرمش خیابون بهار براش لباسای صورتی بخرم.



یه موقعا دلم می‌خواد برم توی یه شهر کوچیک و خلوت یه خونه‌ی حیاط دار بخرم و حیاطش رو پر کنم از گل و درخت و مرغ و خروس و از صبح تا شب سرم رو با همین ها گرم کنم.



یه موقعا دلم می‌خواد ساعتها با متین بشینیم جلوی شومینه و متین حرف بزنه و حرف بزنه و من فقط نگاهش کنم و لبخند بزنم و توی خاطراتم چرخ بزنم و بعضی وقتها الکی سرم رو تکون بدم که یعنی حواسم هست.



یه موقعا دلم می‌خواد داستان کوتاه بنویسم و چاپ کنم.



یه موقعا دلم می‌خواد بگردم دکتر مهدوی رو پیدا کنم و هر یکشنبه برم سر کلاس مثنویش بشینم و ناخوداگاه پر از حسهای خوب بشم.



یه موقعا دلم می‌خواد دوربینم رو بردارم و برم توی یه دشت و کلی عکسهای خوشگل بگیرم و یه نمایشگاه از عکسهام برگزار کنم.



خیلی چیزای دیگه هم دلم می‌خواد. خیلی چیزای کوچیک و بی‌اهمیت.


نمی‌دونم مشکلم چیه؟ نمی‌دونم این احساسات متناقض از کجا ناشی می‌شه؟

نمی‌دونم به قول بعضیا خوشی زده زیر دلم یا اینکه یه جایی یه چیزی کمه و این جوری داره خودش رو بروز می‌ده...