خبرنامه


سلام. صبح به خیر.

خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟


اگر از احوالات ما بپرسین ما هم خوبیم و ملالی نیست جز دوری شما و البته سردی هوا!



و اما اهم اخبار عبارتند از:


- عکسهامون رو چهارشنبه عصر گرفتیم. واقعا قشنگ بودن. خودمون که خیلی لذت بردیم. دیگران رو نمی‌دونم.


- مهمون‌های پنجشنبه‌مون که مریم و میثم بودند تشریف آوردن و ساعتها در مورد زندگی مشترکشون با هم صحبت کردن. ظاهرا به توافق رسیدن و مشکل خاصی با هم ندارن، تا خدا چی بخواد.


- جمعه با متین و مامان و باباش رفتیم مشهد و جای شما خالی تا چهارشنبه اونجا بودیم. خیلی خوش گذشت. حال و هوامون رو خیلی عوض کرد. تا اونجایی که یادم بود برای همه دعا کردم.


- دیروز بهمون اس ام اس زدن که توی قرعه‌کشی حج عمره برنده شدیم و نوبتمون 58. خدا کنه زود قسمتمون بشه.



و اکنون به مشروح اخبار نیز توجه کنید:


روز اول (جمعه):


ساعت 3 و 40 دقیقه می رسیم فرودگاه. ساعت 3 و 45 بلیط داریم. هواپیما پرواز می‌کنه و هیچ‌جوری دستمون بهش نمی‌رسه.

همه‌ی کاسه کوزه‌ها رو سر داداش متین می‌شکونیم.

دوباره نصف پول بلیطها رو ازمون می‌گیرن و با کلی منت اجازه می‌دن سوار هواپیمای بعدی بشیم.


روز دوم (شنبه):


توی یه دستم ساک جانمازمه و توی یه دست دیگه‌م یه کیسه تخم‌مرغ! گوشیم هم لابد توی همون ساکه دیگه. ولی یهو بهم الهام می‌شه که گوشیم گم شده. به متین می‌گم بهش زنگ بزنه.

گوشیم نیست.  گم شده.

اونقدر بهش زنگ می‌زنیم تا بالاخره یکی گوشی رو برمی‌داره و می‌گه که گوشی رو می ‌‌ذاره توی فلان مغازه بیاین ازش بگیریم.

گوشی رو می‌گیریم و بابای متین تا صبح از درستکاری مردم مشهد تعریف می‌کنه. 


روز سوم (یکشنبه):


از صبح با متین رفتیم توی خیابونهای مشهد چرخ زدیم. کیف پولم با 70 تومن پول و دوربین و البته گوشیم توی کیفمه.

ظهر برای نماز می‌ریم حرم.

کیفم رو می‌ذارم کنارم و وایمیسم به نماز. سرم رو که از سجده برمی‌دارم حس می‌کنم یه چیزی نیست. نگاه می کنم می بینم اون چیزی که نیست کیفمه.


بی‌خیال نماز می‌شم و بلند می‌شم یه نگاهی به دور و ورم می‌کنم. می بینم یه خانومه داره تند تند راه می‌ره. می‌دوم دنبالش و بهش می‌رسم.


حالا باید چی کار کنم؟ بهش بگم تو کیف منو برداشتی؟ از کجا معلوم که اشتباه نگرفته باشم؟


یواشکی یه جوری که متوجه نشه چادرش رو می‌زنم بالا. کیف من و کلی کیف دیگه دستشه.

می‌فهمه که من فهمیدم. کیفم رو می‌ندازه و فرار می‌کنه. می‌گیرمش و دنبال یکی از خدام حرم می‌گردم که بهش بگم. اما هیچ‌کس رو پیدا نمی‌کنم. چادرش رو از توی دستم می‌کشه. چادرش پاره می‌شه و می‌ره.

کیفم رو از رو زمین برمی‌دارم و با کلی عذاب وجدان به خاطر نجات ندادن اون همه کیف برمی‌گردم سر نمازم.


روز پنجم (سه شنبه):


من و متین هر دومون سرما می‌خوریم. گلو درد داریم و تب.

می‌ریم دکتر و چندتا آمپول می‌زنیم و برمی‌گردیم هتل. برمی‌گردیم که یک کمی بخوابیم و استراحت کنیم. اما نمی‌دونم یهو از کجا کاشف به عمل میاد که جلسه ی استیضاح کردانه! رادیو رو روشن می‌کنیم و جلسه اونقدر هیجان انگیزه که نمی‌تونیم چشم رو هم بذاریم و فقط وقتی می تونیم یه نفس راحت بکشیم که اون 180 تا رای سفید از توی گلدون در میاد!


اگه نامرئی بودم...


* دارم لحظه‌شماری می‌کنم که این هفته زودتر تموم شه و به تاریخ بپیونده. این هفته اصلا هفته‌ی خوبی نبود.

شاید چون خیلی از زخمها سر باز کرد. مشکلم فقط با متین نبود. با دیگران هم بود. با همکارم. با مامانم و فامیلای مامانم و ... ولی خوشبختانه هرجوری بود روی این زخمها مرهم گذاشتم و باندپیچیشون کردم. امیدوارم زود خوب بشن.


اما دلیل لحظه‌شماریم شاید بیشتر انتظار برای اتفاقهای خوبیه که قراره آخره هفته بیفته.


تحویل عکسهامون بعد از چهار ماه.


مهمونهای دوست داشتنی روز پنجشنبه.


و مهمتر از همه سفرمون به مشهد.




* تینا دعوتم کرده به یه بازی.


اگه نامرئی بودم، کجا می‌رفتم و چی کار می‌کردم؟


تا چند سال پیش یکی از آرزوهام این بود که بعضی وقتها بتونم نامرئی بشم و بتونم به هرجایی که دلم می‌خواد و اجازه وارد شدن بهش رو ندارم سرک بکشم. همیشه آدم فضولی بودم. سردرآوردن از کار دیگران خیلی برام لذت بخش بود.


اما حالا دیگه اگه نامرئی بشم این کارها رو نمی‌کنم. نه به خاطر اینکه دیگه آدم فضولی نیستم. چرا هستم. ولی حس می‌کنم اینکه با کلی کاراگاه بازی پرده از یه راز بردارم خیلی برام لذت بخشتره تا اینکه بدون داشتن هیچ محدویتی و صرفا به خاطر اینکه نامرئیم از رازهای دیگران سردربیارم. ( میبینم که کم کم مستانه داره هویت واقعی و پلید خودش رو نشون می‌ده.)


حالا اگه یه روزی نامرئی بشم دوست دارم برم به دلهای آدمها سر بزنم. دوست دارم بدونم توی دل هر آدمی چقدر مهربونی وجود داره...



 همه‌تون رو به این بازی دعوت می‌کنم و از اونجایی که  آدم فضولیم حتم بدونین که از خوندن جوابهای همه‌تون لذت می‌برم.


متین و سعید و وحیده و دختربابایی هم از اونجایی که به جز هویت مجازیشون هویت واقعی شناخته شده‌ای هم دارن مجبورن که توی این بازی شرکت کنن و به این سوال جواب بدن!




پ.ن: متین در اگر نامرئی بودم:


از فاصله 200-300 متری بالای زمین یه حرکت آروم رو به جلو رو ببین که تو داری از اون بالا، پایینو می‌بینی. از همه‌جا عبور می‌کنی، از روی دریاها و جنگلها و چهارراه‌ها و خونه‌ها و لا به‌لای برجها و ...


.... مثل همون فیلمی که توی تله‌کابین نمک‌آبرود از جنگل زیر پامون گرفتم.


... مثل همون سکانسهایی که حاتمی‌کیا توی دعوت و حلقه‌سبز گرفته بود.


دوست داشتم نامرئی باشم و فقط دو تا چشم داشتم و از بالا همه چیز رو می‌دیدم. با یه حرکت آروم رو به جلو...


بی‌جنبه!


واه واه! 


عجب مستانه‌ی نازنازیِ بی‌جنبه‌ی کم طاقتی!


حالا متین بعد از این‌همه مدت یه بار بهت گفت بالای چشمت ابروئه!


تو باید همه چیز رو بکنی تو بوق و کرنا و همه جا جار بزنی؟


می‌خوای برو گوشی رو وردار و به مامانتم بگو؟


خیلی بیشتر از این حرفا ازت توقع داشتم مستانه!





پ.ن: اشتباه نشه‌ها! اینا رو مستانه نوشته نه متین!


زندگی


زندگی با متین با وجود تموم قشنگیهاش،

                  با وجود تموم خوبیهاش،                    

                  با وجود تموم تفاوتهاش،


اصلا کار آسونی نیست! 


زندگی با متین خیلی تحمل می خواد، خیلی صبوری.




پ.ن: ربنا افرغ علینا صبراً


اندر احوالات شرکت ما


ساعت هشت و نیم می‌رسم شرکت. اما هنوز شرکت سوت و کوره و در تمام اتاقها بسته است. کلید اتاق رو می‌چرخونم و میام پشت کامپیوترم می‌نشینم.

متین هنوز نرسیده توی اتاق. داره ماشین رو پارک می‌کنه. دیشب بود داشت غر می‌زد که من به خاطر تو مجبورم هر روز صبح زود بلند شم بیام سرکار.آخه متین پروژه‌ای کار می‌کنه و ساعت ورود و خروجش مهم نیست ولی ساعت ورود و خروج من مهمه.


خدا خدا می‌کنم قبل از رسیدن متین یکی دو نفر برسن که خلوتی اینجا زیاد توی ذوق متین نزنه.

کلا شرکت ما شرکت تنبل‌پروریه. با اینکه مثلا ساعتها ثبت می‌شه ولی من تا حالا ندیدم از کسی به خاطر اینکه دیر اومده یا زود رفته حقوق کم کنن. یا خیلی وقتها مثل الان بین پروژه‌ی قبلی تا پروژه‌ی بعدی کلی فاصله می‌افته و هیچ کار خاصی برای انجام دادن نداریم.


من دانشجو که بودم هیچ وقت از کارای تحقیقاتی لذتی نمی‌بردم. برعکس عاشق برنامه‌نویسی بودم. اما دست سرنوشت من و پرت کرد توی این شرکت و من الان سه ساله که توی این شرکت دارم کار تحقیقاتی انجام می‌دم و کم و بیش هم از کارم لذت می‌برم ولی هنوز هم گاه‌گاهی که دو خط برنامه می‌نویسم انچنان  لذتی بهم می‌ده که شک می‌کنم و دودل می‌شم که کلا اینجا رو با تمام مزایا و البته حقوق خوبش بی‌خیال بشم و برم یه جا برنامه‌نویس بشم.

البته هر وقت این شک میفته توی دلم یاد اون سه ماه کارآموزیم میفتم که وقتی یه جای برنامه‌م به مشکل می‌خورد و کار نمی‌کرد ذهنم اونقدر درگیرش می شد که شب هم خوابش رو می‌دیدم و چون دلم نمی‌خواد ذهنم زیاد با کارم درگیر باشه  شرکت خودمون رو دودستی می‌چسبم و تمام این افکار پلید رو از ذهنم دور می‌کنم.



خدا رو شکر دو نفر قبل از متین رسیدن شرکت و الان به جز اتاق ما در دو تا از اتاقهای دیگه هم بازه و یکیشون اونقدر بلند بلند با تلفن حرف می‌زنه که شرکت به اندازه‌ی سه چهار نفر شلوغتر به نظر میاد.


مرگ بازی


توی مدت زمانی که لباس پوشیده منتظر آماده شدن متینم، "مرگ بازی" رو از روی میز برمی‌دارم و شروع می‌کنم به خوندنش. یه مجموعه داستان کوتاه با متنی جذاب و دلنشین.


"توی یکی از داستانهاش با عزرائیل همراه می‌شم و به چندتا خونه سرمی‌زنم و موقعی که داره جون یکی رو می‌گیره نگاهش کنم و البته توی فرصتی که عزرائیل تا رسیدن زمان دقیق مرگ یه نفر داره می‌تونم خاطرات بچگیم رو هم مرور کنم و کارتون جادوگر شهر زمرد رو هم ببینم!"


موقعی که بالاخره متین آماده می‌شه. مرگ بازی هم تقریبا تموم شده و حال من هم دیگه زیاد مساعد نیست.


"خودکشی زنی که شوهرش رو یک سال و ده روز قبل از دست داده، حسابی حالم رو گرفته."


متین که کتاب رو توی دستم می بینه شروع می‌کنه به خوندن.


" بدون تو سنگم، کنار تو ابرم، بیا تا گریه کنم، سراومده صبرم...

اگه یه روز مردم، بیا و گریه کن و یه شاخه نیلوفر بذار روی قبرم..."


جداً مرگ چقدر بهمون نزدیکه.





پ.ن: شرمنده! فقط خواستم توی حس امروزم شریکتون کنم. البته بازم خیلی شانس آوردین. چون اولش می خواستم این عکسه رو بذارم، ولی دلم نیومد گفتم بی خودی روزتون رو خراب نکنم.