یک سال گذشت.


هر سال به پاییز که نزدیک می شیم، کمر تابستون که می شکنه، روزها هر روز کوتاه و کوتاه تر می شن و تندتر و سبکتر می گذرن.


هر سال به جز پارسال. پارسال هر روز که به آخر تابستون نزدیک می شدیم روزها طولانی و طولانی تر می شد. طولانی و تموم نشدنی. تا غروب بیست و هشتم شهریور. تا لحظه ای که برای اولین بار در آغوشش کشیدم.


بعضی بوها و طعمها هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمی شه. مث طعم اولین بوسه به نوزادی که تازه تازه از راه رسیده. مثل بوی علی لای حوله بیمارستان.


و فقط خدا می دونه که این یه سال با همه سختیهای کوچیک و بزرگش چه طعم بی نظیر تکرار نشدنی داشته و فقط خدا می دونه که من چقدر خوشحالم و چقدر خدا رو شکر می کنم که این امانت باارزش و این هدیه دوست داشتنی و این پسر مهربون و خوش اخلاق رو بهمون داده.

   

روند رشد


علی دیروز یکساله شد. به قمری البته. پسر ما روز دختر به دنیا اومده آخه.


حالا یکسال یا چند روز کمتر، خاطره اون بعد از ظهر، خاطره اون همه درد وحشتناک، تبدیل شده به یه خاطره خوش و شیرین و بی نظیر.


(می خواستم ادامه بدم گفتم بذارم واسه یکسالگی شمسیش!)


و اما آخرین پیشرفتهای علی رو به عرض می رسونم:


- چند قدم راه می ره.


- چند کلمه حرف می زنه:


آپ = آب و هرچیزی که در آن آب به کار رفته است شامل دریا، حموم، دوش، گل و گیاه

رپت = رفتن، تموم شدن، افتادن، خاموش شدن و ...

اینو = اشاره به هر شی نزدیک، دور، خیلی دور و ...

ات = اشاره به برخی از اشیا خاص و البته بی ربط 


- فرو کردن اشیا در یکدیگر به خصوص شارژر در گوشی، فلش در لب تاب و ...


- هر روز عصر که میشه می ره پشت در حموم وایمیسه و در می زنه و اونقدر اپ اپ می کنه تا بیام و ببرمش حموم و البته بیرون اومدنش از حموم هم مسئله ایه برای خودش.


- عضو کتابخونه شده و کلی محیطش رو دوست داره. کلا کتابدارها هم خیلی باهاش مهربونن و باهاش بازی می کنن و خوش می گذره بهش.


- کلا خیلی اجتماعیه و می خواد با همه ارتباط برقرار کنه. مخصوصا توی تاکسی و ... خیلی تلاش می کنه توجه آدمها رو به خودش جلب کنه.


- برای خودش تصمیم گیری می کنه. انتخاب می کنه. درخواست می کنه. درصورتی که چیزی مخالف خواسته اش باشه جیغ و داد می کنه.


- امروز سوار مترو شده و با چشمهای گرد همه چیز رو تماشا کرده. از پله برقی بگیر تا قطارها و دستفروشها.

  

رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت...


بالاخره ما هم اولین سفر سه نفره زندگیمون رو رفتیم. البته یه سه نفره نصفه و نیمه. یعنی من و علی با مامان و بابام و خواهرم رفتیم. بعد متین بهمون پیوست. یک روز پیشمون بود و بعد برگشت. خلاصه گرچه وقت سه نفره اش خیلی کم بود ولی همین هم خیلی خوب بود.


و البته سفر به شمال برای علی یه تجربه شگفت انگیز بود. کلا وارد شدن به یه دنیای دیگه بود. دنیای جنگل، رودخونه، کوه، دریا و ... مخصوصا که بیشتر وقتها توی فضای باز مشغول بازی با درختها و گلها و پرتقالهای کال و تاب بازی و ... بود.


  و برای من هم یه تجربه شگفت انگیز بود. دیگه جنگل، دریا، ماسه ها، گاو و گوسفند و مرغ و خروس و اردک و ... مفاهیم تکراری نبودند. همه چیز رو از نگاه علی می دیدم. از نگاه کسی که اولین باره داره می بینشون و چقدر اینجوری همه چیز فرق می کنه.

 

چقدر مادر بودن دنیای آدم رو متحول می کنه و چقدر قشنگه این همه تحول.