باران که می بارد...


جاتون خالی امروز من و علی توی اوج بارش بارون توی پیاده رو های ولیعصر دوتایی با هم می دویدیم. راستش اصلا عجله ای نداشتیم. می تونستیم مثل بقیه مردم بریم زیر یه سقف پناه بگیریم. ولی عجیب کیف داشت زیر اون بارون دویدن همراه با صدای غش غش علی که می گفت تندتر بدو. خیلی چسبید. مخصوصا خنده های از ته دل علی.




پ.ن: یاد این نوشته و نظراتی که می گفتن این کار رو نمی کنی به خیر: + 


آمپول


با ترسوندن و تهدید کردن و حتی وعده و وعید برای اینکه بچه یه کاری رو انجام بده خیلی موافق نیستم. ولی دیروز از سر استیصال بهش گفتم اگه فلان کار رو نکنی مجبوریم بریم آمپول بزنیم. حرفم دور از واقعیت هم نبود البته. 

بماند که کلا علی وقعی به حرفم نذاشت.


حالا امروز برده بودم یه آزمایش چکاپ ازش بگیرم. کلا محو بندی که خانومه بست دور دستش و لوله ای که توش پر از خون می شد بود و انگار نه انگار که سوزن توی دستشه.


بعد هم که اومدیم بیرون با خوشحالی می گه: آمپول خوب بود!!!  تازه خانومه چسب هم به دستم زد!


مهتاب شبی باز از این کوچه گذشتم


راستش دنبال یه کد html می گشتم. یادم افتاد قبلا توی قالب وبلاگم از یه کد مشابه استفاده کرده بودم. این شد که یوزر پسورد و زدم و وارد شدم. 


باورم نشد کلی کامنت نخونده داشتم که مال دو ماه پیش بود. دو ماااااه. باورم نشد. منی که یه روزی همه زندگیم اینجابود و هر کامنت برام بینهایت عزیز و دوست داشتنی. 


نمی دونم چی شد که اینطوری شد. دلیلش نبودن شماها بود یا سرشلوغی یا .... 

نمی دونم الان حرفهام رو چی کار می کنم، قورتشون می دم یا لابه لای بلبل زبونیهای علی گمشون می کنم.


ولی می دونم که هنوزم برام بی نهایت عزیزین و هر کدومتون که هنوز می نویسین رو با اشتیاق می خونم و هر کدومتون رو هم که نمی نویسین دلتنگتون می شم و منتظر می مونم که شاید شما هم یه بار یاد گذشته کنین و گذرتون از اینورا بیوفته...