هیچ وقت زندگیم مث این روزا خلوت نبوده. هیچ وقت مث این روزا دور و برم از آدمها خالی نبوده. راستش این هم خوبه و هم بد. یه وقتهایی از این همه آرامش لذت میبرم و یه وقتهایی حوصلهام سر میره.
صبح ها معمولا زود بیدار میشم. نمازم رو میخونم و صبحونه متین و فسقلی رو میدم. بعد دوباره برمیگردم توی تخت و کتاب میخونم و چشمهام کمکم گرم میشه. نمیدونم چرا اما هرچی خواب شب برام عذاب آوره و دردناک در عوض خواب روز شیرینه و بدون درد!
بعد هم بیدار میشم و وقتم رو با خوندن کتاب و ناهار پختن و سیدیهای روانشناسانه گوش دادن پر میکنم. البته گاهگاهی هم یه سر به ifilm میزنم.
عصرها اما دیگه واقعا حوصلهام سر میره. متین هم که تمام تلاشش رو می کنه زودتر از نه نرسه خونه! گاهی میرم پیادهروی و یه دوری توی پارک میزنم و بچهها رو که دارن از سرسره میرن بالا و سر تاب با هم دعوا میکنن دید میزنم و برگشتنه هم یه بستنی قیفی برای فسقلی میخرم و دوتایی با هم میخوریم و دلمون خنک می شه!
درضمن جاهای دیگه رو نمیدونم ولی این پارک توی شریعتی (بالاتر از سیدخندان- پایینتر از همت) این روزها به طرز شگفت انگیزی زیباست و جشنوارهای از لاله های رنگارنگ...
روز خوبی بود دیروز. یه روز بهاری خوشگل که بارون صبح همه چیز رو حسابی شفاف کرده بود و همراه شد با دیدن یه تینای خیلی خیلی عزیز که حضورش و حرف زدن باهاش دلم رو هم صاف و شفاف کرد.
اون وقتها یه درصد هم احتمال نمیدادم اون دختری که یه روزی به صورت کاملا تصادفی توی درکه دیدم و تنها کلمهای که بینمون رد و بدل شد یه سلام خشک و خالی بود، یه روزی بشه تنها کسی که میتونم از تهمونده های دلم براش حرف بزنم.
سرنوشته و بازیهای عجیب و غریبش و آدمهایی که با اینکه فکر میکنند همه کارهاند، ولی معمولا فقط بازیگر نقشهاییاند که سرنوشت براشون نوشته...
عکس: علی آباد کتول - مسیر آبشارهای شیرآباد
"اتاق" یکی از دوست داشتنیترین کتابهاییه که خوندم. ماجرا، ماجرای یه جنایتکار اتریشیه که زنی رو همراه فرزند پنج سالهاش توی یک اتاق زندانی کرده.
داستان از زبون جک (پسر پنج ساله) روایت میشه و این نوع روایت داستان رو خیلی دلنشینتر کرده. کودکی که با وجود اینکه توی این اتاق به دنیا اومده و جز این اتاق جای دیگهای رو ندیده ولی با آموزشهای خوبی که مادرش بهش داده و با چیزهایی که توی تلویزیون دیده دنیای بیرون رو تا حدی میشناسه. ولی فکر می کنه تنها چیزهایی که میتونه لمسشون کنه واقعی هستند و بقیه فقط توی رویاها و توی صفحه تلویزیون هستند.
ماجرای نجات پیدا کردن اونها از اتاق و بعد برخورد جک با دنیای ناشناختهها ماجرای جذاب و قشنگیه.
امروز پنج سالم شد. دیشب وقتی رفتم تو کمد خوابیدم، چهار سالم بود، ولی وقتی تو تاریکیِ صبح زود، توی رختخواب پا شدم، پنج سالم شد. اجیمجیلاترجی. قبلش، سهساله، دوساله، یکساله و صفرساله بودم. «زیر صفر هم بودم؟»
مامانی کشوقوسی به خودش میده و میگه: «هوم؟»
«اون بالا تو بهشت رو میگم. سنم منفی یک، منفی دو، منفی سه و... بوده؟»
«نه، سن تو وقتی شروع شد که رو زمین اومدی.»
«از پنجرهی سقف اومدم. همهتون ناراحت بودید تا اینکه اومدم توی شکمت.»
مامانی خم میشه تا آباژور رو روشن کنه. «درست میگی.» آقای آباژور با صدای ویژ همهجا رو روشن میکنه.
چشمهام رو سریع میبندم، بعد یکی از اونها را نیمهباز میکنم و بعدش هر دوتاش رو.
ادامه میده: «اونقدر گریه کردم که دیگه اشکی برام نمونده بود. اینجا دراز کشیده بودم و ثانیهها رو میشمردم.»
میپرسم: «چند تا ثانیه شمردی؟»
«میلیونها و میلیونها.»
«نه. دقیقاً چند تا ثانیه شد؟»
مامانی میگه: «تعدادشون رو فراموش کردم.»
«بعدش برای اونیکه توی شکمت بود اونقدر آرزو و دعا کردی که شکمت بزرگ شد.»
مامانی میخنده: «میتونستم لگدزدنت رو احساس کنم.»
«به چی لگد میزدم؟»
«خُب به من دیگه.»
همیشه به این قسمت از حرفش میخندم...
نویسنده: اما داناهیو
مترجم: محمد جوادی
انتشارات: افراز
اومدم بند و بساط غم و اندوه رو از اینجا جمع کنم. دیگه فسقلی بسشه. دیگه می خوام یه زندگی شاد و آروم رو براش فراهم کنم. حتی اگه باباش نذاره....
فسقلی من امروز چهار ماهه می شه و من با تمام وجود ازش ممنونم که تمام این چهار ماه من رو با همه تلخیم، با همه استرسم، با همه نگرانیها و ... تحمل کرده و دم برنیاورده.
امیدوارم دیگه هیچ وقت توی زندگیش چنین روزهایی رو تجربه نکنه...
از فردا سعی می کنم بیشتر و بهتر بنویسم...
عکس: منطقه خالدنبی
دنبال یه جایی میگشتم که یه دل سیر گریه کنم و کسی نپرسه چرا؟
رفتم پشت در اتاق عمل نشستم. روی تلویزیون روبهروم چندتا اسم ناشناس رژه میرفت.
خانم معصومه ... - بخش ریکاورری
آقای عباس ... - خروج از اتاق عمل
آقای جلال ... - ورود به اتاق عمل
...
...
آقا جلال مورد مناسبی بود. تمام مدتی که جلوی اسمش نوشته بود "در حال عمل جراحی" همون جا نشستم و گریه کردم. لابهلای گریههام براش دعا هم میکردم. وقتی توی تلویزیون نوشت: "آقای جلال ... - خروج از اتاق عمل" کلی سبک شده بودم و ته دلم کلی سپاسگزارش بودم.
اشکهام رو پاک کردم و رفتم آزمایشگاه تا جواب آزمایشم رو بگیرم!
عکس: جاده گنبدکاووس به سمت خالدنبی
پ.ن: اگه ممکنه نگران نشین! حال من و متین و فسقلی و بقیه اقوام و آشنایان خوبه!
حول حالنای زندگی ما امسال یک کمی زودتر از اونی که هفتسینی چیده بشه و دعای سال تحویلی خونده بشه، شروع شده بود. حول حالنایی که از کلمات گذشت و وارد دلهامون شد و پایههای زندگیمون رو به شدت لرزوند. حول حالنایی که برای من به غایت سخت و دردناک بود و هست. برای متین اما ضروری بود و شاید لذت بخش...
حول حالنایی که لهام کرد آقا! داغونم کرد داغون
قصه روزهایی که گذشت رو نه هیچ وقت جایی مینویسم و نه برای کسی تعریف میکنم. میذارم روی قلبم بمونه تا روزی که این حول حالنا تبدیل بشه به احسن الحال. اون موقع هروقت که خواستم کسی رو نصیحت کنم یه سری به قلبم میزنم و بهش میگم: " تغییر درد داره عزیزم. قد کشیدن درد داره. بهاری شدن و سبز شدن سخته. ولی ارزشش رو داره..."