تنبیه



یکی از مشغله‌های این روزهام گوش دادن به سی‌دی‌های کودک متعادل دکتر سلطانی‌ه.(با تشکر از نرگس خانوم که بهم قرضشون داد.)

راستش به نظرم ایده‌هاش و افکارش خیلی بهتر از خیلی از روانشناسهاییه که ادعای سالها تجربه و ... دارن.


یکی از چیزای مفیدی که ازش شنیدم و راستش پسندیدم شیوه تنبیه بچه‌ها بود.


لابد خیلی‌هاتون شنیدین که وقتی بچه یه کار اشتباهی می‌کنه باید به اندازه سنش چند دقیقه توی یه اتاق یا یه گوشه‌ای بشینه و از چیزهایی که دوست داره محروم بشه و ...


راستش شیوه مامان منم برای تنبیه من همین بود البته وقتی کار خیلی خیلی بدی می‌کردم. در سایر مواقع که کار بدم در حد متوسط بود مامان یه مدت باهام قهر می‌کرد و سرسنگین می‌شد و من چقدر متنفر بودم از هر دوی این موقعیتها و از همه اون لحظه‌ها.

از همون موقعها هم مطمئن بودم که نمی ذارم بچه ام این لحظه‌ها رو تجربه کنه. ولی راستش راهکار دیگه ای هم نداشتم.



اما ایده دکتر سلطانی این بود که تنبیه فقط و فقط مال وقتیه که بچه ارزشها و خط قرمزهای خونواده رو زیر پا می ذاره (یه چیزی در حد همون کارهای خیلی خیلی بد!) این جور مواقع اول خوب توجیهش می کنی که کار بدش چی بوده و چرا داری تنبیه‌اش می کنی و با کارش مشکل داری نه با خودش و ... بعد 30 ثانیه با سگرمه‌های توی هم زل می‌زنی تو چشمهای بچه. همین! بعد هم بچه رو نوازش می‌کنی که مطمئن شه هنوز دوستش داری و با خودش مشکلی نداری.

  

شهربازی


یه جایی خونده بودم بچه‌ها وقتی بیدارن چیزای جدید رو می‌بینن و کشف می‌کنن، بعد وقتی می‌خوابن پروسه‌ی پردازششون شروع می‌شه. 


حالا اگه واقعا این جوری باشه امروز علی باید حداقل تا ظهر بخوابه! چون بعد از اون همه چیزی جدیدی که دیده، بعد از اون همه نور و رنگ و چرخش و صدا و جیغ و ... فکر نکنم تا قبل از ظهر پردازشش تموم شه.


دیشب رفتیم شهربازی (پارک بسیج). پارسال همین موقع‌ها هم رفته بودیم.


حس پارسالم سنگینی بود و نفس نفس و اضطراب و دلهره. اونقدر که وقتی متین رفت و سوار رنجر شد از ترس فقط چشم‌هام رو بسته بودم و توی دلم صلوات می‌فرستادم.


امسال اما سبک بودم و آروم و خوشحال و ... دیگه نه وقتی متین سوار رنجر شد می‌ترسیدم نه وقتی خودم سوار سفینه.


همش فکر می‌کردم لابد علی الان همون حسی رو داره که وقتی پینوکیو رفت توی اون شهربازیه داشت! یه دنیای جدید، عجیب و متفاوت.


خلاصه اینکه این روزا روزای خوبین. خیلی بهتر از پارسال. خیلی خیلی بهتر از چند ماه پیش. این روزها خوبند.

  

قالب!


ووووووووی چه قالب بامزه ای دارم!


دقیقا اوضاع ماست وقتی متین از سرکار میاد و علی حتی بهش فرصت نمی ده که لباسهاش رو عوض کنه و دست و صورتش رو بشوره!

  

تولدت


مهربونم، سالهاست که چنین روزی یکی از بهترین روزهای زندگی من است. و هر سال در این روز به یمن حضورت در زندگیم و به برکت تولدت تمامی قلبم سرشار از شادی می شود.


میلادت مبارک نازنینم.


تنت سالم و قلبت شاد و روحت آرام.

ده ماه و نیم


یکی دو هفته ای مریض بود. انواع اقسام مریضیها. از تب گرفته تا دون دون شدن و گرفتن صداش و ...


هر بار هم که بردمش دکتر، معلوم شد که ویروسیه و باید صبر کنیم تا خود به خود خوب بشه. حالا این همه ویروس چه جوری میان تو خونه خدا می دونه.


دیگه توی این مدت همون یه ذره غذایی رو هم که توی روزهای معمولی می خورد نمی خورد و وزنش که تازه به سختی به 9 کیلو می رسید دوباره برگشت زیر 9.


حالا اما چند روزیه که خدا رو شکر حالش بهتر شده. دوباره سرحال شده و بازیگوش.


- دندون سوم و چهارمش یه ذره بیرون زده.


- جیغ زدن یاد گرفته و هرچی که برخلاف میلش باشه شروع می کنه به جیغ زدن! جیغهای بنفش!


- روز دوشنبه اولین قدمش رو بدون کمک در و دیوار و ... برداشت. البته همون بود که بود و بعد از اون دیگه هیچ قدمی برنداشت.


- بازی مورد علاقه اش اینه که هی اسباب بازیهاش رو بذاره جاهایی که دستش به سختی بهشون می رسه و برشون داره و دوباره بذاره و ...


- ماشینش رو هم که باید شکلها رو بذاره سرجاشون خیلی دوست داره و یاد گرفته دایره رو بذاره سر جاش. ولی مربع و مثلث و اینا، یه چیزایی داره به اسم ضلع که مزاحمش می شه و هر کاریشون می کنه، نمی رن تو!

 

- تاب تاب عباسی(!) رو هم به شدت دوست داره. چه تاب واقعی باشه. چه یه پارچه که دو نفر سرش رو بگیرن. چه کریرش که دیگه به سختی توش جا می شه!

 

:|


توی حمومیم.


علی نشسته توی لگنش. دوش رو گرفته توی بغلش. خوشحال.


من نشستم پشت سرش. لیف رو کفی کردم و آروم آروم می‌شورمش و فربون صدقه‌اش می‌رم.


همه چی آرومه. همه چی خوبه.


ولی یهو، نمی‌دونم از کجا، نمی‌دونم چه جوری یه سوسک ظاهر می‌شه. بالای سرمون. با بالهای باز. چی بگم که حسم رو توصیف کنه. همه وجودم شروع می‌کنه به لرزیدن.


تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که علی رو بغل می‌کنم و حوله رو بپیچم دورش.


حالا منم و علی و در حموم و فاصله‌ای به اندازه یه سوسک سیاه آماده پرواز و البته یه عالمه حرف و سخنرانی توی گوشم که :" ترسهاتون رو به بچه ها منتقل نکنین."

که: " تا شیش سالگی بچه ها باید باور کنن هیچ چیز بد و ترسناکی توی دنیا وجود نداره." و ...


سوسک یک کمی از در فاصله می‌گیره و من به سرعت برق خودم رو از در حموم می‌ندازم بیرون و در رو سفت می‌بندم و ته دلم خوشحالم که علی نفهمید چقدر ترسیده بودم.


تلفنی با خواهرم حرف می‌زنیم. علی داره گوش می‌ده. قضیه رو براش تعریف می‌کنم. علی همین که اسم سوسک رو می‌شنوه و البته قیافه چندشناک من رو می‌بینه دست می‌ذاره به جیغ و گریه و ثابت می‌کنه که ترسم رو اصلا بهش منتقل نکرده بودم.

 

حال ما و حال شما؟


سلام

حال شما؟ احوال شما؟ خوبین؟ خوشین؟ نماز و روزه هاتون قبول! عیدتون مبارک.


انقدر ننوشتم که واقعا یه سلام و احوالپرسی می طلبید!


ما هم شکر خدا خوبیم. مخصوصا که جای شما خالی بیشتر روزها توی خونه ایم و زیر باد مستقیم کولر! البته گاهی حوصله مون سر می ره و می زنیم به کوچه و خیابون. ولی همین که پامون می رسه به حیاط سخت پشیمون می شیم و بر فرض تا سرکوچه می ریم نونی می خریم و دوباره سریع برمی گردیم توی خونه.


توی خونه هم تا نزدیک افطار سعی می کنم زیاد تلویزیون روشن نکنم. کامپیوترم گرچه روشنه ولی جرات اینکه بشینم پشتش رو ندارم. کتاب هم وقتی دستم می گیرم باید از خیر جلدش و ... بگذرم.


خلاصه همه چیز خلاصه می شه به بازی کردن با علی. سحری پختن و گاهی هم گوش کردن به سخنرانیهای صوتی تا متین بیاد و حوصله سر رفته مون برگرده سر جاش...