اولین نماز

  

 اولین نمازش رو توی حرم امام رضا خوند. ازم خواست ذکرهایی رو که بلد نیست کنارش بگم و بعد از اون تکرار کرد. از اون روز تا اذون می گن می ره جانمازهامون رو پهن می کنه و با هم وضو می گیریم و وایمیسیم به نماز. از اون روز نمازهام اول وقت شده و با توجه زیاد که یه وقت پسرک چیزی رو اشتباه یاد نگیره.


و خیلی حس خوبی داره این نمازها. خیلی وقت بود نمازم اینطوری به دلم نمی چسبید.



بگذار در آغوش تو آرام بگیرم...

    

روزهای دوشنبه وقتی از مدرسه میاد بیشتر از روزهای دیگه خسته است. چون دو زنگ ورزش دارن و معلمشون حسابی خسته‌شون می‌کنه. معمولا هنوز لباسهاش رو درنیاورده یه چیزی می‌خوره و می‌خوابه. ولی وای به روزی که نخوابه، اون وقته که فقط دنبال یه بهانه می‌گرده که خستگیش رو به صورت بداخلاقی و گریه و زاری تخلیه کنه و امروز از اون روزها بود و بهانه‌اش این بود که چرا بلیط قطار که خریدیم یه کوپه دربست نخریدیم و یه نفر باید بیاد توی کوپه‌مون!


قشنگ یک ساعت و نیم گریه کرد. گریه معمولی هم نه، از اون گریه‌ها که دل آدم رو آتیش می زنه و روی تک تک عصبهای آدم راه می‌ره. هرچی هم من تلاش کردم قانعش کنم که اصلا قضیه مهمی نیست و اون آدم بیچاره کاری به کارمون نداره و توی قطار فقط می‌خوایم بخوابیم و ... ابداً فایده‌ای نداشت.


بالاخره تنها کاری رو که از دستم برمیومد کردم، کاری که باید همون اول می‌کردم و نکرده بودم. رفتم بغلش کردم و سرش رو گذاشتم روی قلبم. آروم شد، آرومِ آروم. 



گاهی آدمها به هیچ حرف و نصیحت و دلیلی نیاز ندارند برام آروم شدن، فقط یه آغوش مهربون می‌خوان. کاش یادم بمونه. کاش برای همه روزهای بعد، روزهای خیلی بعد، روزهای دور و دورتر، فقط همین رو یادم بمونه.

       

شیر!!!

  

همه مادرا با بچه هاشون سر خوردن چیپس و پفک و تنقلات دعوا دارند. من و پسرک سر خوردن شیر! 

به خودش باشه، صبحونه، ناهار، شام، میان وعده و ... می خواد شیر بخوره. یعنی در این حد که می ره در یخچال رو باز می کنه که آب بخوره، شیر می خوره، برمی گرده!

  


 

مستانه بدون بادبادک

  

پسرک باید فردا با خودش بادبادک ببره مدرسه و من از صبح دربه در  پیدا کردن یک بادبادکم. 

به چندتا مغازه و شهر کتاب و ... سرزدم که نداشتند و بعد اومدم سراغ اینترنت و توی گوگل دنبالش گشتم که یهو سردر آوردم از اینجا.

و خنده ام گرفت، خنده ام گرفت از اینکه مستانه ای که یه روزی همه زندگیش یه بادبادک بود، حالا مونده بود بدون بادبادک و در به در یک بادبادک.

  

آخرش دیگه خودم دست به کار شدم و یه بادبادک برای پسرک سر هم کردم. گرچه می دونم بادبادکی نیست که یک متر هم بتونه از زمین بالا بره ولی به هرحال کار پسرک رو راه می اندازه و مفهوم باد رو براش جا می اندازه!


   

س مثل سبد


به نظرم هرچقدر هم که ما آدما قبل از بچه دار شدن، با خودمون بالا و پایین کرده باشیم و برنامه ریزی کرده باشیم و سعی کرده باشیم تمام زیر و بم ماجرای بعد از بچه دار شدن رو دربیاریم و بهش فکر کنیم، واقعیت زمین تا آسمون با فکرها و تصورات ما متفاوته. 


کی آخه حتی می تونه تصور کنه،  نوشتن یه خط سبد چقدر می تونه برای یه بچه سخت و طاقت فرسا باشه و یه مامان چقدر باید ژانگولر بازی کنه و وعده وعید بده، تا بچه اش یه خط سبد رو اون هم به این شکل بنویسه 


کاربازیا


پنجشنبه هایی که به هر دلیلی نمی ریم خونه مامانم، معمولا به یه گردش دونفری با پسرک منتهی میشه.

امروز هم از اون پنجشنبه ها بود و دوتایی با هم خیلی فکر کردیم که کجا رو برای گردش دونفری انتخاب کنیم. پیشنهاد من خیابون سی تیر و دیدن یکی دوتا از موزه هاش بود. ولی پسرک خیلی استقبال گرمی نکرد!

 

خلاصه بعد از یک کمی گوگل کردن به این نتیجه رسیدم که احتمالا شهر مشاغل کاربازیا توی برج میلاد بتونه بیشتر براش جذاب باشه. به خصوص که کلا ارادت خاصی به برج میلاد داره و زیاد دلش هوای برج میلاد می کنه.


دیگه رفتیم و برای اینکه دلش یکدله بشه اول رفتیم بالای برج و خوب که همه چیز رو از اون بالا نگاه کرد و خیالش راحت شد، اومدیم پایین و رفتیم طبقه منفی یک.


تصور من این بود که کاربازیا هم یه چیزی مشابه با لی لی پوته. ولی از اونجایی که لی لی پوت دیگه برای پسرک جذابیتی نداشت، گفتم اینجا رو هم امتحان کنیم. 

تفاوت اصلی کاربازیا با لی لی پوت به نظرم این بود که توی لی لی پوت وسیله ها و اسباب بازیهاست که بچه ها رو جذب می کنه. ولی اینجا بچه ها واقعا با خود شغل آشنا می شن، اینجا برنامه ریزی و نظم بهتری داره، بچه واقعا یه آموزش کمی می بینه و یک کمی از شغل رو تجربه می کنه. کلا به نظرم برای سنین زیر پنج سال لی لی پوت جذابتره ولی برای سنهای بالاتر کاربازیا لذت بخشتره.

  

  

غرفه هایی که برای پسرک خیلی جذاب بود، یکی استودیو خبر بود که چند خط خبر خوند و یه ربع بعد یه فیلم بهمون دادن که توی یه استودیو واقعی نشسته بود و اخبار می گفت و تصاویر خبر هم پشت سرش پخش می شد. 


 

 یکی غرفه مهندسی که توش چندتا مدار ساخت که چراغ روشن می کرد و پنکه می چرخوند.


 

و یکی هم غرفه آهنگسازی، که با پیانو و درام آهنگ زد و کلی کیف کرد.

    

دنیای کودکی

  

توی چند روز اخیر هر روز صبح بعد از اینکه پسرک رفت مدرسه، می رفتم یک کارتن از انباری میاوردم و پرش می کردم از اسباب بازیهایی که خیلی وقت بود کسی باهاشون بازی نکرده بود. 

هر روز یه مقدارش رو بردم ببینم کی بالاخره متوجه میشه، ولی تقریبا تمام اسباب بازیها از اتاقش جمع شد و به جز یک طبقه ماشین تمام کمدهای اتاقش خالی شد و جا برای دفتر و کتابها باز شد، ولی پسرک متوجه نشد که نشد.


تنها اسباب بازیهایی که دوستشون داره و باهاشون بازی که نه، زندگی می کنه، دوتا عروسک هستند به نام ایلیا و سینا و که کاملا نقش برادر رو براش دارند و باهاشون حرف می زنه، مشق می نویسه، مسافرت می ره، مهمونی می ره و ...


 

نمی دونم یه روزی می رسه که این دوتا رو هم بذارم توی انباری و متوجه نشه؟ ولی می دونم اگر اون روز برسه، روز خیلی غمناکی برای من خواهد بود. روز خداحافظی با کودکی و دنیای کودکانه پسرک یکی از غم انگیزترین روزهای زندگی من خواهد بود.