آزادی؟

  

عشق شادی است؟

عشق آزادی است؟

  

...


شب نوزدهم تنها کاری که کردم این بود که رفتم زیر آسمون نشستم و هی این قسمت جوشن کبیر رو خوندم:


"یَا رَبَّ الْبَیْتِ الْحَرَامِ یَا رَبَّ الشَّهْرِ الْحَرَامِ یَا رَبَّ الْبَلَدِ الْحَرَامِ یَا رَبَّ الرُّکْنِ وَ الْمَقَامِ یَا رَبَّ الْمَشْعَرِ الْحَرَامِ یَا رَبَّ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ یَا رَبَّ الْحِلِّ وَ الْحَرَامِ یَا رَبَّ النُّورِ وَ الظَّلامِ یَا رَبَّ التَّحِیَّةِ وَ السَّلامِ یَا رَبَّ الْقُدْرَةِ فِی الْأَنَامِ"


و هی اشکهام رو پاک کردم...


دلم تنگ شده خدا....



التماس دعا...

 

شب است و سکوت است و ماه است و من


تلویزیون رو می‌ذارم رو شبکه‌ی saudiQuran و زل می زنم توی چشمهای آدمها. به چشمهایی که بیشترشون خیسند. به تک تک این آدمها، به تک تک این چشمها حسودیم می شه...




پ.ن.1: این شبکه همیشه مستقیم مسجدالحرام رو نشون می ده.

پ.ن.2: این عکس رو یه جور خاصی دوست دارم. باورم نمی شه که یه روزی اینجا وایساده بودم و عکس انداختم...

یا من حیث ما دعى اجاب


خدای نازنینم، می‌دونم که اگه بخوای می‌شه، پس با تمام وجود ازت می‌خوام که بشه...


واقعا دراومدن اسمم توی یه قرعه‌کشی که بیشتر از نصف شرکت‌کننده‌ها اسمشون از توش درمیاد، برات کاری داره؟



یا مُسَبّبَ الاسباب، یا مُفَتِّحَ الابواب، یا مَنْ حَیْثُ ما دُعِىَ اَجابَ، دلم تنگه...

 

لطیف


هزار و یک‌ اسم‌ داری‌ و من‌ از آن‌ همه‌ اسم‌ «لطیف» را دوست‌تر دارم‌ که‌ یاد ابر  و ابریشم‌ و عشق‌ می‌افتم. خوب‌ یادم‌ هست‌ از بهشت‌ که‌ آمدم، تنم‌ از نور بود و پَر و بالم‌ از نسیم. بس‌ که‌ لطیف‌ بودم، توی‌ مشت‌ دنیا جا نمی‌شدم.


اما زمین‌ تیره‌ بود. کدر بود، سفت‌ بود و سخت. دامنم‌ به‌ سختی‌اش‌ گرفت‌ و دستم‌ به‌ تیرگی‌اش‌ آغشته‌ شد. و من‌ هر روز قطره‌قطره‌ تیره‌تر شدم‌ و ذره‌ذره‌ سخت‌تر.

من‌ سنگ‌ شدم‌ و سد‌ و دیوار دیگر نور از من‌ نمی‌گذرد، دیگر آب‌ از من‌ عبور نمی‌کند، روح‌ در من‌ روان‌ نیست‌ و جان‌ جریان‌ ندارد.


حالا تنها یادگاری‌ام‌ از بهشت‌ و از لطافتش، چند قطره‌ اشک‌ است‌ که‌ گوشه‌ دلم‌ پنهانش‌ کرده‌ام، گریه‌ نمی‌کنم‌ تا تمام‌ نشود، می‌ترسم‌ بعد از آن‌ از چشم‌هایم‌ سنگ‌ریزه‌ ببارد.


یا لطیف! این‌ رسم‌ دنیاست‌ که‌ اشک‌ سنگ‌ریزه‌ شود و روح‌ سنگ‌ و صخره؟ این‌ رسم‌ دنیاست‌ که‌ شیشه‌ها بشکند و دل‌های‌ نازک‌ شرحه‌شرحه‌ شود؟
وقتی‌ تیره‌ایم، وقتی‌ سراپا کدریم، به‌ چشم‌ می‌آییم‌ و دیده‌ می‌شویم، اما لطافت‌ که‌ از حد بگذرد، ناپدید می‌شود.


یا لطیف! کاشکی‌ دوباره‌ مشتی، تنها مشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ می‌بخشیدی‌ یا می‌چکیدم‌ و می‌وزیدم‌ و ناپدید می‌شدم، مثل‌ هوا که‌ ناپدید است، مثل‌ خودت‌ که‌ ناپیدایی... یا لطیف! مشتی، تنها مشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ ببخش.



پ.ن1: متن بالا از کتاب "در سینه ات نهنگی می تپد" از "عرفان نظرآهاری" انتخاب شده است.

پ.ن2: عیدتون مبارک


من عاشق چشمت شدم...


الهی هَب لی کمال الاِنقِطاع اِلیک



و اَنِر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک



حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور،



فتصل الی معدن العظمة



و تصیرُ ارواحنا معلقة بعِزِ قدسک

خدایا بریدن کامل از همه چیز و همه کس، به سوى خود به من عنایت کن.

دیده هاى دلمان را به نور نگاه به سوى خود روشن کن

تا دیده هاى دل پرده هاى نور را پاره کند

و به مخزن اصلى بزرگى و عظمت برسد


و ارواح ما آویخته به عزت مقدست گردد.


...


گاهی اوقات با خدا،

جر و بحثم می‌شود،
این اواخر بیشتر...


به گمانم او را،
مدتی تنها گذارم،
بگذارم هرچه می‌خواهد کُند...


نگرانم.

نگران این روزها که بوی حادثه می‌دهند.

نگران این شبها که پر از خوابهای آشفته‌اند.