-
گل شب بو دیگه شب بو نمی ده...
شنبه 23 اسفند 1399 18:47
تابستون بود که مادربزرگ با کرونا رفت. مادربزرگی که ناتنی بود ولی خیلی مادربزرگ بود برامون. مادربزرگی که پیر نبود، بیمار نبود و ... و رفتنش برامون باورنکردنی بود و توی تمام این ماهها، ذهن من تمام تلاشش رو کرد که باور نکنه که حتی نذاره فکر اینکه مادربزرگ نیست بهش خطور بکنه. این روزهای آخر سال ولی انگار دیگه نمیشه از...
-
مدرسهی مجازی
جمعه 22 اسفند 1399 13:53
معلم امسال پسرک کمی تا حدودی اینفلوئنسره و برای اینکه برای صفحهاش محتوا تولید کنه و چیزی برای ارائه داشته باشه، مرتب برای اینها بازیهای آموزشی مختلف و مسابقات بامزه و ... طراحی می کنه و خلاصه با اینکه از نظر من مثل خیلی از اینفلوئنسرها زندگی و معلمیش رو اغراق شده به نمایش میذاره ولی خوبیش اینه که کلاسهاش حسابی برای...
-
...
یکشنبه 18 آبان 1399 21:15
این روزها همش به این فکر می کنم که هر نوشته ای، هر عکسی و ... ممکنه نوشته و عکس آخری باشه که ازم توی شبکه های مجازی و توی این دنیا باقی می مونه. حتی شاید این نوشته... به این فکر می کنم که هر دیداری ممکنه دیدار آخرم باشه و هر خداحافظی ممکنه خداحافظی آخر باشه. توی تمام سالهای عمرم، مرگ انقدر نزدیک و انقدر سریع نبوده...
-
جهت ثبت در تاریخ
چهارشنبه 18 تیر 1399 19:09
امروز که پیاده داشتم از جلوی فروشگاه کوروش رد می شدم یهو هوا زد به سرم برم توش و شاید اگر پسرک همراهم نبود، رفته بودم. ولی نرفتم و بعد یادم اومد که الان پنج ماهه که نه تنها توی هیچ فروشگاه و پاساژ و مرکز خریدی نرفتم فقط و فقط سه چهار بار از سوپر و میوه فروشی سرکوچه خرید کردم. یادم افتاد که پنج ماهه سوار هیچ ماشینی به...
-
شکوفا
یکشنبه 8 تیر 1399 18:34
شکوفا شدن در قرنطینه پ.ن: طراحی بکگراند با گواش اثر من و پسرک، خوشنویسی پسرک، فوتوشاپ من!
-
عادت می کنیم...
شنبه 7 تیر 1399 08:20
عادت کرده ایم... به همه چیز عادت کرده ایم و می کنیم...حتی به کرونا... عادت کرده ام که به جای صبح ها، شب ها سرکار بروم و حتی فکر می کنم چه عادت خوبیست که روزهایم و فرصتهای روزم برای خودم می ماند... عادت کرده ام که مسیر نیم ساعته پست تا خانه را به جای سوار تاکسی شدن، پیاده برگردم و فکر می کنم چه عادت خوبیست که پیاده روی...
-
آزادی؟
چهارشنبه 28 خرداد 1399 18:45
عشق شادی است؟ عشق آزادی است؟
-
کرونا
سهشنبه 27 خرداد 1399 20:43
چهارماه گذشت...چهار ماه غریب...چهارماه عجیب...همه چیز ناگهانی شروع شد، در یک چشم به هم زدن. شبی که خوابیدیم و صبحش همه چیز تغییر کرده بود. مدرسه ها تعطیل شده بود، اجازه نداشتیم به خیابان برویم و به پارک و به مغازه حتی. اولش باورمان نمی شد. می گفتیم دو روز است و سه روز است و یک هفته است و تمام می شود. بعد گفتیم تا عید...
-
سایه
چهارشنبه 25 دی 1398 10:38
سایه ای کمرنگ در سردترین و سیاه ترین روزهای سال...
-
تو کیستی که این چنین مرا دچار کرده ای؟
دوشنبه 23 دی 1398 18:32
نمی دونم اقتضای سنش هست یا نه. ولی خیلی بدون تمرکزه. یعنی برای نوشتن یک صفحه مشق ده بار از سر میز بلند میشه، خوراکی میخوره، آهنگ میذاره، یه چیزی پیدا میکنه باهاش ور بره، بازیگوشی میکنه، میره سر کشوها و وسایلش رو بیرون میریزه و خلاصه آخرش به خاطر طولانی شدن کارهاش هم خودش اذیت میشه هم من. فقط هم موقع مشق نوشتن...
-
...
یکشنبه 22 دی 1398 11:17
نشسته بودم سرکارم که ناظم مدرسه پسرک زنگ زد. بعد از احوالپرسی پرسید: " چرا پسرمون نیومده مدرسه؟" شوکه شدم. یعنی چی نیومده مدرسه. پسرک صبح سوار سرویس شده بود و رفته بود. ناظم گفت: "الان می رم دوباره چک می کنم." تو پنج دقیقه ای که رفت چک کنه، قلبم داشت از جا کنده می شد. رفت و برگشت و گفت اشتباه کرده...
-
...
شنبه 21 دی 1398 12:53
خیلی وقتها فکر می کنم، کارم رو دوست ندارم. حس می کنم باید کارهای بزرگتری بکنم، تواناییهای بیشتری دارم که ازش استفاده کنم، خیلی بیشتر از اینکه هستم، می تونم مفید باشم. ولی امروز همش فکر می کنم چقدر خوب که کارم این مدلیه. تنهای تنها برای خودم توی دفتر نشستم و هرچقدر خواستم اشک ریختم. نه لازم بود توی این حال و احوال کسی...
-
کابوس
شنبه 21 دی 1398 08:48
سالهای سال یکی از ترسناکترین خوابهام، خواب هواپیماهایی بود با نور قرمزی که همزمان توی هوا پخش می شد و بمبهایی که روی سر شهر می ریختند و انفجار نقطه هایی از شهر. ولی همیشه توی خوابهام هواپیماها دور بودند و من فقط تماشاچی. البته خیلی وقت بود که دیگه این خواب رو ندیده بودم. دیشب دوباره ولی همون خواب بود و این بار از خیلی...
-
پاره پاره...
شنبه 21 دی 1398 07:46
چقدر این چند روز آدمها تلاش کردند که دلیل و سند بیاورند که نمی تونیم هواپیما رو با موشکهای خودمون زده باشیم. چقدر همهمون دلمون نمی خواست این موضوع تایید بشه. چقدر همهمون دلمون رو می ذاشتیم پیش دل خانواده هاشون و می دونستیم اگر این خبر تایید بشه، دل پاره پارهشون رو دیگه هیچ جوری نمیشه بند زد. ولی متاسفانه خبر...
-
چه توان کرد...
جمعه 20 دی 1398 22:21
تصمیم اساسی گرفتم که تا اطلاع ثانوی دیگه توئیتر نخونم و هیچ سایت خبری رو چک کنم، بسکه توی این یکی دو هفته روی روح و روانم تاثیر گذاشت. فقط از ته دل دعا میکنم دیگه هیچ اتفاق بد و شوکه کنندهای نیفته و یک کمی به آرامش برسیم همگی... البته شاید اگر بلد بودم با کسی حرف بزنم، حال و روزم این نبود. ولی بلد نیستم. حرفهام فقط...
-
آینه چون نقش تو بنمود راست!
جمعه 20 دی 1398 18:55
پسرک امسال به طور عجیبی یه روند جهشی توی رشدش داشته. در خیلی زمینه ها. به طوری که من کاملا موقع حرف زدن و بحث کردن باهاش حس حرف زدن با یک آدم بزرگ رو دارم و از اون طرف به طور عجیبی هم، لجباز و "حرف فقط حرف خودم" شده و این کارم رو حسابی سخت کرده. بدتر از اینکه من کم صبرتر و کم حوصله تر و پر استرس تر از همیشه...
-
دوچرخه سواری
پنجشنبه 7 شهریور 1398 00:44
داشتیم خوش و خرم از دوچرخه سواری برمی گشتیم و رسیده بودیم دم در خونه. پسرک به فاصله یه متر جلوتر از من بود که یهو صدای گرومپ بلندی اومد. دیدم دوچرخه افتاده و خودشم نقش زمین شده که البته اتفاق عجیبی نبود و زیاد رخ می داد. ولی سرش محکم خورده بود به در و چشمهاش پر از اشک و درد بود و سرش یه قد یه گردو اومده بود جلو. خیلی...
-
...
یکشنبه 3 شهریور 1398 22:24
آدم مزخرفی شدم. آدمی شدیدا وابسته به نظم کنونی زندگی که هر مسئله کوچیکی که این نظم رو بهم بزنه به شدت اذیتم می کنه. در این حد که حتی سفر رفتن هم دیگه جز اولویتها و لذتهای زندگیم نیست، چون دو روز سفر می تونه تا یه هفته نظم زندگی رو بهم بریزه و این اعصابم رو خورد می کنه. راستش به درون خودم که نگاه می کنم، شرمنده می شم...
-
عروسکهای زشت
یکشنبه 3 شهریور 1398 21:37
عصر کارتون UglyDolls رو گذاشتم باهم ببینیم. تا وسطهاش همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت که من خوابم برد. بیدار که شدم دیدم داره هق هق می کنه و چشمهاش خیسه. نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود و پسرک هم درست حسابی تعریف نکرد، فقط گفت دلم براشون می سوزه.ولی یادم افتاد که تا چندسال پیش با اکثر کارتونها همین ماجرا رو داشتیم. با...
-
چسبندگی
سهشنبه 21 خرداد 1398 20:39
راستش اینه که یکی از نیازهای اساسی زندگی من نیاز به تنهاییه. نیاز به اینکه روزی حداقل یک ساعت واسه خودم تنها باشم و خلوت خودم رو داشته باشم. حالا دو سه روز اگه فرصتش پیش نیاد و نتونم این خلوت رو واسه خودم فراهم کنم یه جوری می تونم تحمل کنم ولی الان دقیقا 20 روزه که یه ربع هم واسه خودم تنها نبودم. یادم نمیاد هیچ وقت...
-
دربند
چهارشنبه 15 خرداد 1398 11:52
عید امسال خیلی حس خوبی دارم، خیلی بهتر از سالهای پیش. دلیلش رو نمی دونم واقعا ولی ته دلم یه آرامش عمیق و یه شادی عمیق حس می کنم. خلاصه عیدمون مبارک .صبح ساعت 6 پسرک رو بیدار کردم و صبحانه اش رو دادم و با یه اسنپ رفتیم دربند. خدا رو شکر پسرک کلا سحرخیزه و علاقه ای به خواب صبح نداره و پایه زود بیدار شدنه. هوا خنک بود و...
-
اولین نماز
پنجشنبه 9 خرداد 1398 17:42
اولین نمازش رو توی حرم امام رضا خوند. ازم خواست ذکرهایی رو که بلد نیست کنارش بگم و بعد از اون تکرار کرد. از اون روز تا اذون می گن می ره جانمازهامون رو پهن می کنه و با هم وضو می گیریم و وایمیسیم به نماز. از اون روز نمازهام اول وقت شده و با توجه زیاد که یه وقت پسرک چیزی رو اشتباه یاد نگیره. و خیلی حس خوبی داره این...
-
مغزهای کوچک زنگ زده
سهشنبه 24 اردیبهشت 1398 23:30
امروز وقتی لوله کش اومد توی دفتر و دیوار رو خراب کرد که لوله ها رو عوض کنه و من کاری جز نشستن پشت کامپیوتر ازم برنمی اومد، در حالیکه به نظر میومد دارم کار می کنم، داشتم `مغزهای کوچک زنگ زده` می دیدم و چی فیلمی بود و چه حیف که لذت دیدنش توی سینما رو از دست داده بودم...
-
بگذار در آغوش تو آرام بگیرم...
دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 22:17
روزهای دوشنبه وقتی از مدرسه میاد بیشتر از روزهای دیگه خسته است. چون دو زنگ ورزش دارن و معلمشون حسابی خستهشون میکنه. معمولا هنوز لباسهاش رو درنیاورده یه چیزی میخوره و میخوابه. ولی وای به روزی که نخوابه، اون وقته که فقط دنبال یه بهانه میگرده که خستگیش رو به صورت بداخلاقی و گریه و زاری تخلیه کنه و امروز از اون روزها...
-
داستان همراه
دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 11:01
معمولا خیلی داستان کوتاه دوست ندارم و خوندنش برام لذت بخش نیست. ولی مجلهی همشهری داستان رو خیلی دوست داشتم و جزو لذتهای بزرگ زندگیم بود. که البته یه مدتی بود به دست فراموشی سپرده شده بود و نمیخریدم. بعد از اینکه فهمیدم کل تیم همشهری داستان رو تغییر دادند که دیگه اصلا دست و دلم به خوندن نرفت و گشتم توی اینترنت دنبال...
-
شیر!!!
شنبه 21 اردیبهشت 1398 21:21
همه مادرا با بچه هاشون سر خوردن چیپس و پفک و تنقلات دعوا دارند. من و پسرک سر خوردن شیر! به خودش باشه، صبحونه، ناهار، شام، میان وعده و ... می خواد شیر بخوره. یعنی در این حد که می ره در یخچال رو باز می کنه که آب بخوره، شیر می خوره، برمی گرده!
-
اژدها
شنبه 21 اردیبهشت 1398 14:46
از اول ماه رمضون یهو کارم چند برابر شد. اینکه حالا مجبورم حتما یه غذای درست و حسابی بپزم یه مسئله بود، اینکه مدرسه پسرک هم این دو هفته ناهارش رو تعطیل کرده و باید یه غذای ساندویچی براش درست می کردم مسئله دیگه ای بود، و اینکه اصولا فریزرم خالیه و هر غذایی بخوام بپزم باید سر راه که میام خونه موادش رو بخرم هم مسئله بعدی...
-
انتشارات نردبان
شنبه 7 اردیبهشت 1398 00:07
این روزها اگر رفتین نمایشگاه کتاب و گذرتون به بخش کودک افتاد و خواستین برای بچه ای کتابی بخرین، به نظرم یکی از ناشرهای خیلی خوب کتاب کودک، نشر نردبان هست. تا اونجایی که من دیدم و خریدم کتابهاش خیلی برای پسرک جذاب بوده، علاوه بر اینکه مفاهیم خوبی رو هم به بچه ها منتقل می کنه. یه سری کتاب تصویری هم داره که محور کتابها...
-
پیرزن همسایه
پنجشنبه 5 اردیبهشت 1398 23:11
پیرزن همسایه عادت کرده هر چند وقت یه بار بیاد در رو با دست محکم بکوبه. در رو که باز می کنیم یه سرکی توی خونه بکشه و بهمون بگه چرا سر و صدا می کنید و غر بزنه که مراعات من پیرزن مریض رو بکنید. ما هم دیگه عادت کردیم که تا یه چیزی از دستمون میوفته زمین، یا پسرک یه ذره بپر بپر می کنه، منتظر صدای در باشیم. خیلی وقتها واقعا...
-
مستانه بدون بادبادک
دوشنبه 26 فروردین 1398 22:51
پسرک باید فردا با خودش بادبادک ببره مدرسه و من از صبح دربه در پیدا کردن یک بادبادکم. به چندتا مغازه و شهر کتاب و ... سرزدم که نداشتند و بعد اومدم سراغ اینترنت و توی گوگل دنبالش گشتم که یهو سردر آوردم از اینجا. و خنده ام گرفت، خنده ام گرفت از اینکه مستانه ای که یه روزی همه زندگیش یه بادبادک بود، حالا مونده بود بدون...