...


  

خیلی وقتها فکر می کنم، کارم رو دوست ندارم. حس می کنم باید کارهای بزرگتری بکنم، تواناییهای بیشتری دارم که ازش استفاده کنم، خیلی بیشتر از اینکه هستم، می تونم مفید باشم. ولی امروز همش فکر می کنم چقدر خوب که کارم این مدلیه. تنهای تنها برای خودم توی دفتر نشستم و هرچقدر خواستم اشک ریختم. نه لازم بود توی این حال و احوال کسی رو ببینم، نه لازم بود، اشکهام رو پنهان کنم، نه لازم بود بحثهای داغ سیاسی رو تحمل کنم...

     


پ.ن1: دیگه حتی مطمئن نیستم بشه نوشته هام رو توی دسته بندی "زندگی جاریست" بگذارم. از بس زندگی جاری نیست...

پ.ن2: حرفها و نوشته های مجتبی شکوری رو خیلی دوست دارم. خیلی ازش یاد می گیرم و خیلی برام آرامش بخشه. ولی امان از پست اینستاگرام امروزش...