-
دیدار تصادفی
جمعه 11 اردیبهشت 1394 09:33
اصلا قرار نبود دیروز برم پاساج (به قول علی). انقدر قرار نبود برم که حتی کارت بانکمم جا گذاشته بودم و قد اینکه یه بستنی برای علی بخرم پول نداشتم. خلاصه که امروز قرار نبود برم اونجا. ولی اگه نمی رفتم مصی رو هم نمی دیدم و چه خوشحالم از این دیدار تصادفی هیجان انگیز بعد از این همه سال آشنایی وبلاگی. چه خوشحالم از دیدن...
-
علی و کلاه قرمزی
چهارشنبه 9 اردیبهشت 1394 20:14
بعد از یه هفته بیماری و بیحالی و لاجرم توی خونه بودن و گذروندن بیشتر وقتش در حالت خواب یا در حال دیدن کلاه قرمزی و زی زی گولو، امروز یه کم سرحال شده و توی خونه راه افتاده و پشت سر هم حرف می زنه و شعر می خونه. هروقت هم که آب بینیش میاد دستمال به دست می دوه پیش من و می خونه: "باز دماغم راه افتاد/دلم به تاپ تاپ...
-
گلاب به روتون!!!
چهارشنبه 5 آذر 1393 18:25
صبح طی اکتشافاتش یه شیشه گلاب از توی کابینت پیدا کرده. براش توضیح دادم که گلاب همینجوری خوشمزه نیست و باید با غذا بخوریمش تا خوشمزه باشه. صد البته که تا وقتی یه ذره اش رو نچشید قانع نشد. وقتی چشید با خودش گفت: "گلاب با غذا خوشمزه است" و گذاشتش تو کابینت و رفت. ظهر وقتی غذا رو کشیدم و آوردم سر میز و صداش کردم...
-
آبله مرغون
دوشنبه 5 آبان 1393 14:24
علی آبله مرغون گرفته. یکی دو هفته ای بود که منتظرش بودم و البته امیدوار که نگیره. دیروز وقتی با تب از خواب بیدار شد تقریبا مطمئن بودم که خودشه. ولی وقتی به جای جوش آثار سرماخوردگی ظاهر شد تعجب کردم. دلم نمی خواست سرما بخوره. یعنی به نظرم دردسرای سرماخوردگی از آبله مرغون بیشتره و حداقل برای بچه های کوچیک اون سخت تره....
-
باران که می بارد...
سهشنبه 29 مهر 1393 18:11
جاتون خالی امروز من و علی توی اوج بارش بارون توی پیاده رو های ولیعصر دوتایی با هم می دویدیم. راستش اصلا عجله ای نداشتیم. می تونستیم مثل بقیه مردم بریم زیر یه سقف پناه بگیریم. ولی عجیب کیف داشت زیر اون بارون دویدن همراه با صدای غش غش علی که می گفت تندتر بدو. خیلی چسبید. مخصوصا خنده های از ته دل علی. پ.ن: یاد این نوشته...
-
آمپول
یکشنبه 27 مهر 1393 22:13
با ترسوندن و تهدید کردن و حتی وعده و وعید برای اینکه بچه یه کاری رو انجام بده خیلی موافق نیستم. ولی دیروز از سر استیصال بهش گفتم اگه فلان کار رو نکنی مجبوریم بریم آمپول بزنیم. حرفم دور از واقعیت هم نبود البته. بماند که کلا علی وقعی به حرفم نذاشت. حالا امروز برده بودم یه آزمایش چکاپ ازش بگیرم. کلا محو بندی که خانومه...
-
مهتاب شبی باز از این کوچه گذشتم
چهارشنبه 23 مهر 1393 01:26
راستش دنبال یه کد html می گشتم. یادم افتاد قبلا توی قالب وبلاگم از یه کد مشابه استفاده کرده بودم. این شد که یوزر پسورد و زدم و وارد شدم. باورم نشد کلی کامنت نخونده داشتم که مال دو ماه پیش بود. دو ماااااه. باورم نشد. منی که یه روزی همه زندگیم اینجابود و هر کامنت برام بینهایت عزیز و دوست داشتنی. نمی دونم چی شد که...
-
سرای محله
یکشنبه 15 تیر 1393 05:58
نزدیک خونه مون یکی از این سرای محله هاست. که یه چیزی شبیه مهدکودک/خانه اسباب بازی هم داره. یعنی هم بچه ها می تونن ساعتی برن اونجا بازی کنن. هم اینکه از صبح تا عصر اونجا باشن. البته برای علی که هیچ علاقه ای به اسباب بازی نداره، تنها اسباب بازی جذاب اونجا سرسره است. ولی کلا بچه ها اونجا بیشتر بازیهای دست جمعی می کنن...
-
نمایشگاه کتاب
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 13:58
هفته پیش علی رو بردم نمایشگاه کتاب. با تصوری که از بخش کودکان توی بچگی خودم داشتم. یادمه اون موقعها بعضی از برنامه های تلویزیونی میومدن اونجا برنامه اجرا می کردن. نمایشهای عروسکی و جا برای نقاشی و بازی بچه ها هم بود. ولی تصورم کاملا اشتباه بود و نمایشگاه کودکان هم یه چیزی بود شبیه نمایشگاه بزرگترها. با این تفاوت که...
-
دزد کتاب
سهشنبه 2 اردیبهشت 1393 18:51
مهربونی و دلنگرونیهاتون آدم رو شرمنده می کنه و وادار می کنه به نوشتن. که اگه نبودین و احوالمون رو نمی پرسیدین واقعا دیگه هیچ انگیزه ای نمی موند برای نوشتن. روزهامون شبیه هم می گذره. گاهی روزها می رم سرکار و گاهی روزها هم علی رو می برم پارک و گردش و خوشگذرونی. وقتهایی که فرصتی دست بده کتاب می خونم و فیلم می بینم. برای...
-
هجده ماهگی
چهارشنبه 28 اسفند 1392 16:38
امروز و در آستانه سال نو علی کوچیک ما هجده ماهه شد. هجده ماه که هر روزش قشنگتر از روز قبل بود. هجده ماه که هر روزش دوست داشتنی تر از روز قبل بود. هجده ماه بی نظیر... دیروز واکسنش رو یه روز زودتر زدیم که تا عید سرحال باشه و خدا رو شکر فقط دیشب یه کم تب داشت و اثری هم از درد و بی حالی و ... نداره و ایشالا بعد از این هم...
-
ما خوبیم!
شنبه 3 اسفند 1392 17:15
نوشته پایین رمزش همون رمز قبلیه. اصلا و ابدا هم چیز خاصی نیست که با نخوندنش چیزی رو از دست بدین. یه چیزیه تو مایه های ما خوبیم ! زودی هم پست این ماه علی رو می نویسم.
-
ادامه و نتیجه ورطه های هولناک
شنبه 3 اسفند 1392 17:12
-
شونزده ماه و خورده ای!
چهارشنبه 9 بهمن 1392 19:22
پسرک نازنینم حسابی شیرین و بازیگوش و دوست داشتنی شده و واقعا دلم از بودن باهاش غنج می ره. دیگه خیلی از کلمات رو می گه و خیلی از کلمات رو هم سعی می کنه بگه و هرچی رو بهش می گم سعی می کنه تکرار کنه و اگه نتونه کامل بگه دوتا حرف اولش رو می گه. اگه بخوام همه چیزایی رو که می گه بنویسم طولانی میشه ولی یه جور بامزه ای به شیر...
-
ورطه های هولناک!
چهارشنبه 2 بهمن 1392 09:04
من شاید جز آدمهای بی خیال دسته بندی نشم، اما آدمیم که وقتی توی ورطه های هولناک گیر می کنه و می بینه کاری از دستش برنمیاد خودش رو می زنه به بی خیالی و انقدر فکرش رو مشغول چیزهای دیگه می کنه که از هولناکی قضیه براش کم بشه. راستش فکر کنم اگه این مدلی نبودم، توی این دو سال اخیر یه بیست سالی پیرتر شده بودم، بسکه هی ورطه...
-
دعوا
یکشنبه 8 دی 1392 19:41
توی سرم هزارتا فکر پیتی کو پیتی کو می کنن. از فکر شام شب گرفته تا فکر جواب آزمایشها که امروز و فردا میاد. از فکر اختراع یه بازی جدید برای علی گرفته تا فکر خریدن "شاملا". این دو روز اخیر رو اصلا دوست نداشتم. اعصاب خودم رو هم نداشتم چه برسه به اینکه علی خوش اخلاق و آروم هم یکسره بخواد بدقلقی کنه. فقط دلم می...
-
خوش شانس
شنبه 30 آذر 1392 08:53
متین با دوستش رفته بوده رستوران. رستورانه هم اون روز قرعه کشی می کرده. نمی دونم قرعه کشی هفتگی یا ماهانه! کلا هم یه جایزه داشته. بعد فکر می کنین کی جایزه برده؟ بعله، متین. بعد فکر می کنین چی برده؟ یه ماشین شارژی! خلاصه که حسابی خوش به حال علی شده. البته از اولش معلوم بود علی خیلی آدم خوش شانسیه. اگه خوش شانس نبود که...
-
پانزده ماهگی
یکشنبه 24 آذر 1392 21:23
- حوصله اش که سر می ره خودش رو قلقلک می ده و غش غش می خنده. - تا حالا صدای آهنگ که می شنید خودش رو تکون می داد و بشین پاشو می کرد. چند روزه صدای آهنگ که می شنوه شروع می کنه دور خودش چرخیدن. انقدر می چرخه تا سرش گیج می ره و پخش زمین می شه. - شبها خوابش که می گیره می ره متین رو بوس می کنه و بهش دستور می ده که تلویزیون...
-
خوشحال
شنبه 23 آذر 1392 16:44
حالم خوبه... چون صبح علی آزمایشش رو داده و خیلی هم بی تابی نکرده. چون متین ماشین رو درست کرده و جمعه خستگیش رو در کرده. چون به جای خالی فنچ ها عادت کردم و سعی می کنم بیشتر مراقب مرغ عشقهامون باشم. حالم خوبه... چون یه فیلم خوب دیدم (پله آخر). چون چندتا کتاب خوب برای خوندن دارم. و خیلی چونهای دیگه. حالم خوبه... چون با...
-
غمگین
پنجشنبه 21 آذر 1392 17:35
حالم خوب نیست. به خاطر پرنده های کوچیکمون که بر اثر بی مبالاتی من مردن. به خاطر علی کوچیکمون که امروز هر دوتا دستش رو سوراخ سوراخ کردن تا ازش آزمایش بگیرن و نشد و حالا باید یه روز دیگه و یه جای دیگه دوباره بره آزمایش. به خاطر ماشینمون که همش خرابه و متین خسته این روزها رو خسته تر می کنه. حالم بد می شه. وقتی یاد بغض...
-
دست از تمیزی شستن!
سهشنبه 19 آذر 1392 08:37
دلم خونه تکونی می خواد و بوی تمیزی. دلم فرشهای شسته شده و خوشرنگ می خواد. دلم شیشه های اونورش پیدا می خواد. دلم میزهای بدون جای دست می خواد. دلم کشوها و کمدهای مرتب می خواد... اصلا اینها رو ولش کن، دلم خونه یه ذره مرتب می خواد. انقدر که وقتی متین شب اومد خونه بفهمه من صبح همه جا رو مرتب کرده بودم و حتی جارو هم کرده...
-
مشهد
یکشنبه 17 آذر 1392 09:05
نگفته بودم؟ چند هفته پیش رفته بودیم مشهد. بعد از سه سال. اصلا مشهد رفتن برام شده بود یه آرزوی دور و دست نیافتنی. از این آرزوهایی که هی توی ذهنت تصویرشون می کنی بلکه کائنات دست به کار بشن و تبدیلش کنن به واقعیت. و دست خدا و کائنات و امام رضا و مامان و بابای متین و صد البته خود متین درد نکنه که نه تنها تبدیلش کردن به...
-
دندان...
پنجشنبه 14 آذر 1392 08:52
به خاطر مشکلی که توی جنس دندونهاش هست و زود دچار پوسیدگی می شه دکتر گفته اصلا نباید شبها شیر بخوره. راستش مستاصلم که چه جوری بچه ای رو که هیچ جوری به جز شیر خوردن نمی خوابه از شیر بگیرم. حالا تازه اگه شب هم به هر شکلی بخوابونمش نصف شب که دو سه بار پا می شه و تا شیر نخوره نمی خوابه چی کارش کنم؟ راستش تنها راهی که به...
-
درک احساسات
دوشنبه 11 آذر 1392 10:02
من فکر می کنم مهمترین وظیفه یه مادر/یه زن درک احساسات فرزندش/همسرش ه. راستش خیلی به تربیت کردن بچه اعتقادی ندارم. فکر می کنم برای اینکه یه بچه خوب و درست بزرگ شه دوتا کار کافیه. یکی اینکه خودتون خوب و درست زندگی کنید و دوم اینکه احساسات بچه رو درک کنی و بهش احترام بذاری. من فکر می کنم مهمترین وظیفه یه مادر/یه زن درک...
-
توپ
یکشنبه 10 آذر 1392 08:29
پرتاب کردن توپ یک خاصیت خیلی خوب دارد. دقیقاً نمی دانم چیست. مردم بیشتری باید توپ پرتاب کنند. ما باید چیزی را پرتاب کنیم. تک تکمان. در آن صورت همه چیز طور دیگری به نظر می رسد و ما شادتر خواهیم بود. منبع: ابَر ابله - ارلند لو
-
شعرخوانی!
شنبه 9 آذر 1392 10:46
صبحها بعد از اینکه بابا متین رفت سرکار اولین کارش اینه که بدو بدو بیاد دم در اتاقش و اونقدر بگه: "تا تا" تا سوار تاب کنمش. بعد از اینکه نشست توی تاب و یک دوتا تاب خورد با جیغ و داد به کتابخونه اش اشاره می کنه که یعنی کتاب شعر رو براش بیارم. کتاب رو میارم و همون طور که تاب می خوره چند تا شعر با حرکات دست و...
-
سرخوردگی!
چهارشنبه 6 آذر 1392 11:34
دیشب ساعت دوازده بود فکر کنم. بلکم بیشتر. هرچی تلاش کرده بودم بخوابونمش موفق نشده بودم. بی خیال شده بودم و خودم خوابیده بودم و علی هم توی خونه تاریک واسه خودش قدم می زد و بازی می کرد. یه لحظه خوابم برده بود. از خواب پریدم دیدم کنارم نشسته و هی می گه ما ما ما ما ما .... خوشحال شدم که بالاخره مامان گفتن رو هم یاد گرفت....
-
خانواده...
سهشنبه 5 آذر 1392 08:14
اول دبستان که بودیم، بزرگترین مسئله زندگیمون جمع 8 و 9 بود. بزرگترین مسئلهمون این بود که "البته" تشدید داره یا نه. بزرگترین مسئلهمون "خانواده" بود که نمیدونستیم باید بنویسمش "خوانواده" یا نه... بزرگتر که شدیم وقتی پای جدول ضرب اومد وسط و یه عالمه تاریخ برای حفظ کردن خراب شد روی سرمون...
-
تقلید
دوشنبه 4 آذر 1392 09:57
روی صندلی نشسته بودم و علی هم توی بغلم بود. خودکار رو از روی میز برداشت و یک کم باهاش بازی کرد و انداختش. چون سختم بود با علی خم بشم، خودکار رو با پام برداشتم و آوردم بالا. چند دقیقه بعد علی رو زمین نشسته بود و سعی می کرد بیسکوییتش رو بذاره لای انگشتهای پاش و بلندش کنه.
-
توافق نامه!
یکشنبه 3 آذر 1392 10:35
موقعی که علی به دنیا اومد توی کشور، روزهای خوبی نبود. تحریمها بیشتر شده بود و حرف جنگ بود و اوضاع اقتصادی افتضاح بود. این مسائل به هر حال تاثیر مستقیم و غیرمستقیم روی زندگی همه مون داشت. چه تاثیر اقتصادی و چه تاثیر روانی. راستش اون روزها بارها و بارها به خاطر اینکه به حرف متین گوش نکرده بودم و از ایران نرفته بودیم یا...