-
وقتی کانال یک واقعا مناظره پخش می کند!
جمعه 17 خرداد 1392 20:03
حالا که بلاگ اسکای دستی به سر و روی خودش کشیده و نونوار شده منم تصمیم گرفتم دستی به سر و روی این وبلاگ بکشم و سعی کنم زندگی دوباره توش جاری بشه.
-
وقتی کانال یک مناظره پخش می کند!
جمعه 10 خرداد 1392 19:59
یه هفته بود که اصلا یادم رفته بود وبلاگ دارم. چقدر یه روزی بادبادک رو دوست داشتم. چقدر بهش وابسته بودم. چقدر دوری ازش سخت بود برام. راستش خوشحالم. خوشحالم که حالا چیزهای مهمتر و دوست داشتنی تری از بادبادک دارم. خوشحالم که زندگی کردن و فکر کردن به اینکه چه جوری بهتر زندگی کنم اونقدر وقتم رو می گیره که دیگه حتی یاد...
-
حل مسئله
شنبه 4 خرداد 1392 09:01
خیلی وقته که کتابخونه مون دیگه جا نداره. خیلی وقت هم هست که کتاب جدیدی بهش اضافه نشده. تنها کتاب/مجله ای که هر ماه می خرم همشهری داستانه. ولی حتی برای اون هم دیگه جا ندارم و کلی از کتابهام به خاطرشون پشت کتابهای دیگه جا گرفتن. ولی از این ماه یه راه برای حل مسئله پیدا کردم. هر داستان و نوشته ای رو که می خونم، جدا می...
-
آرزو
دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 10:48
دلم می خواد برم یه عالمه پارچه نخی رنگ و وارنگ بگیرم و باهاش دامنهای پرچین رنگی بدوزم... حالا از اینکه خیاطی بلد نیستم و چرخ خیاطی هم خونه مامانمه که بگذریم، فک کن علی بذاره من بشینم پشت چرخ خیاطی!
-
برکت
دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 10:24
خیلی شنیده بودم که بچه با خودش برکت میاره و ... باور داشتم این حرف رو ولی برام عجیب بود که چه جوری این اتفاق میفته. علی با خودش خیلی برکت برامون آورد. از همون بدو ظهورش که همزمان شد با پیدا شدن یه خونه خوب. تا بعد از به دنیا اومدنش و اتفاقاتی که توی زندگیمون افتاد و چیزهایی که باید تغییر می کرد و بهتر می شد و ... ولی...
-
دلخوشیها کم نیست...
یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 20:13
یه سررسید دارم که هر روز با روان نویسهای رنگ و وارنگ توش از شادیهای هر روزم می نویسم. بعضی روزها حجم و تعداد شادیهام خیلی زیادن. بعضی روزها اما اونقدر سهمگین اند که پیدا کردن یه شادی کوچیک هم توش سخت می شه اما به هرحال نمی ذارم توی اون روزها هم صفحه سررسید خالی بمونه. بالاخره یه چیزی پیدا می شه. همین که متین هست و علی...
-
هفته ای که گذشت
دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 18:32
علی در هفته ای که گذشت یه جور خوبی بود. نمی دونم چه جوری بگم. انگار آرومتر بود. نه از لحاظ فیزیکی که شیطنتهاش رو داشت ولی انگار درونش یه آرامشی جون گرفته بود. حس خوبی داشتم این هفته. از بودن باهاش لذت بیشتری می بردم. حس می کردم بیشتر می فهمیم هم رو. بیشتر باهاش بازی می کردم. وقتی بهش می گفتم بدو و دوتایی باهم می...
-
هفت ماه و نیم
پنجشنبه 12 اردیبهشت 1392 11:06
علی کوچیک ما، داره تند تند بزرگ می شه و ما رو پشت سر خودش جا می ذاره. انقدر سریع تغییر می کنه رفتارهاش که باورم نمی شه. بعد فکر کن این همه تغییر رو سه هفته است که ننوشتم. راستش دلیل اصلیش شاید این بود که خیلی چیزا نوشتنی نیست. مثلا اون دفعه هم نوشتم که یه کلماتی مث مامان و بابا می گه. ولی مامان و بابا گفتن اون هفته اش...
-
مرور توهمات!
یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 23:06
هنوز هم گاهی اگه فرصت بشه و علی خواب باشه و همه کارهام رو هم کرده باشم و ... می شینم یه قسمت جدید از گریز آناتومی رو دانلود می کنم و می بینم. توی این قسمت آخر مردیت وسطهای بارداریشه و توهم هاش شروع شده. توهم اینکه بچه سالم نباشه، فلان بیماری رو داشته باشه، بهمان نقص رو داشته باشه و ... کلا این قسمتش مرور خاطرات بود...
-
اولین جوونه!
سهشنبه 20 فروردین 1392 23:15
اون وقتها یکی می گفت بچه ام از در و دیوار می ره بالا می گفتم وا! آدما چقدر اغراق می کنن. مگه می شه کسی از در و دیوار بره بالا! ولی حالا فکر می کنم علی هم شده مصداق همین قضیه. یعنی کافیه یه جایی پیدا کنه که دستش بهش برسه. می شه تکیه گاهش برای بالا رفتن و وایسادن و ... میز تلویزیون هم که کلا شده مرکز ثقلش. یعنی هرجای...
-
عید و علی
شنبه 10 فروردین 1392 22:00
امروز سه شنبه نیست. ولی گفتم تا حس و وقت نوشتن دارم پست مربوط به علی رو هم در دو هفته گذشته بنویسم. گرچه هرچی بزرگتر می شه نوشتنیها کمتر می شه انگار. یعنی خیلی حسها و خیلی حرکتهاش واقعا با کلمات قابل نوشتن نیستن. سعی می کنم براش فیلم بگیرم و نگه دارم. توی این دو هفته دور و بر علی خیلی شلوغ بود. از متین بگیر که خیلی...
-
از حال بد به حال خوب!
شنبه 10 فروردین 1392 14:32
صبح یکی از دوستان دبیرستانم اومده بود خونه مون. وسط صحبتها حرف بعضی از معلمهامون شد و ... دلم براشون تنگ شد یهو. بعد از اینکه دوستم رفت و علی هم خوابید (دو روزه خیلی خوابالو شده!) رفتم سر فیــس بــوک. گشتم و گشتم و خیلی از معلمهامون رو پیدا کردم. ولی راستش الان خیلی پشیمونم. گرد پیری بدجوری نشسته روی صورتهاشون. حس...
-
سال تازه
شنبه 10 فروردین 1392 08:52
نمی دانم عشق؛ همین حس شتابزده ایست؛ که من وتو را .... به سلام های بی پاسخ گره می زند تا دقایقی که ناگزیر می آید دقایقی که سال عوض می شود ماهی قرمز، در تنگ گیج می خورد زمان می ایستد تا من؛ تپش بی امان آن حس شتابزده را، به خاطر بسپارم. و ایمان بیاورم لرزش مدام دست ودلم، پس از هر دیدارت ربطی به عشق دارد .... درخت وشکوفه...
-
عکس العمل عجیب
پنجشنبه 24 اسفند 1391 21:34
عصر دیدم اسباب بازیهای علی براش تکراری شده و کتابش رو هم ورق ورق کرده و تا اونجایی که می شده خورده و راه افتاده پی دمپایی رو فرشیهام. گفتم یه اسباب بازی جدید براش بیارم. رفتم اون ماشینه رو که زخمیش کرده بود ( + ) آوردم گذاشتم جلوش که با مواظبت خودم باهاش بازی کنه. ولی همین که ماشین رو دید، یه جیغ بنفش کشید. گفتم شاید...
-
این دو هفته
سهشنبه 22 اسفند 1391 17:12
زمستون هم داره سریعتر از اونی که فکر می کردم تموم می شه و چیزی نمونده تا علی کوچیک ما شیش ماهه بشه. هفته پیش دختر عمه علی هم به دنیا اومد. وقتی دستها و پاهای کوچولوش رو نگاه می کردم ابدا نمی تونستم باور کنم علی هم یه روزی انقدری بوده. (حالا یه ذره بزرگتر) بعدش هی اومدم عکسهای روزهای اول رو نگاه کردم. چقدر تغییر کرده....
-
سرماخوردگی و ...
دوشنبه 7 اسفند 1391 19:30
خیلی سخته دیدن بیماری این فسقلیها. بسکه بیدفاعند. بسکه حتی نمیتونن غر بزنن که اینجام درد میکنه و اونجام میسوزه. بسکه حتی وقتی بینیشون کیپ میشه هیچ کاری از دستشون برنمیاد. راستش توی این یه هفته که علی سرماخورده و داره آنتی بیوتیک میخوره حتی نمیفهمم حالش بهتر شده یا بدتر. چون سرفههاش بیشتر شده. بینیش بیشتر...
-
:)
دوشنبه 7 اسفند 1391 08:50
* دیروز یه جا میخوندم که تا شش-هفت سالگی نقش پدر و مادر برای بچه نقش خداست. این خیلی ترسناکه. از دیروز هرکاری میکنم دست و دلم میلرزه. * صبحها معمولا یکی دو ساعتی وقت برای خودم دارم. متین رفته. علی خوابه و کارهای خونه رو هم میشه بعدا انجام داد. دوست دارم این یکی دو ساعت رو. هر شب کلی براش برنامهریزی می کنم. مثلا...
-
اولین غذای کمکی
سهشنبه 1 اسفند 1391 21:14
علی از اولش زیاد بغلی نبود. یعنی شاید چون گرمایی بود و توی بغل گرمش می شد خیلی دوست نداشت توی بغل باشه. هرچی هم که گذشت و تحرکش بیشتر شد از میزان بغلی بودنش کم شد. ولی از یکشنبه که اولین فرنی رو بهش دادم یه جور دیگه شد یهو. نمی دونم واقعا دلیلش رو. ولی همش دوست داره بغلش کنم. یعنی فهمیده که غذای کمکی اولین گام برای...
-
پنج ماهگی
سهشنبه 24 بهمن 1391 18:21
امروز در آستانه پنج ماهگی علی رو بردیم چکآپ. قدش 65 سانت شده و وزنش 7 و 400. دیگه قطره آهنش رو باید شروع کنم و البته دکتر گفت کم کم بهش غذا هم بدم. ایشالا از بیست و نهم که پنج ماهش تموم شد فرینی و حریره رو براش شروع میکنم. آدم باورش نمیشه. ولی حتی فکر اینکه برای این فسقلیها غذا درست کنی و با قاشق بذاری توی دهانشون...
-
طی طریق!
سهشنبه 17 بهمن 1391 10:23
و اما علی دیگه رسما هرجا دلش میخواد سرک میکشه. روش کارش هم اینه که توی مسافتهای طولانی قل میزنه و توی مسافتهای کوتاه میخزه. علاقه زیادی به قسمتهای بدون فرش خونه داره و وقتی میرسه روی سنگها با خوشحالی روشون میخوابه و وقتی بلندش میکنم نق میزنه. ولی دوستداشتنیترین جای خونه براش نزدیک تلویزیون و دم و دستگاهشه....
-
برنامه ریزی!
دوشنبه 16 بهمن 1391 10:25
علی رو نشوندم روبهروم. بهش میگم امروز می خوایم بریم بیرون. ولی تو بگو کجا بریم که دوست داشته باشی و اذیت نشی. بعد یه لیست از جاهایی که می تونیم بریم رو شمرده شمرده بهش می گم. از تره بار و پارک نزدیک خونه گرفته. تا هفت حوض و تجریش و امام زاده صالح. قراره هر کدوم رو دوست داشت لبخند بزنه. ولی یا سر همه اش لبخند می زنه....
-
قیدار
شنبه 14 بهمن 1391 01:16
اینکه آدم کمبود وقت داشته باشه یه مزیتهایی هم داره. مثلا اینکه دیگه نمی تونه تند تند کتاب بخونه و وقت نداره روزی چند صفحه بیشتر بخونه. این جوری توی طول روز اون چند صفحهای رو که خونده بیشتر مزه مزه میکنه و بهش فکر میکنه. دارم "قیدار" رضا امیرخانی رو میخونم. آروم آروم میخونم و آروم آروم هم ازش لذت میبرم....
-
روزهای ارغوانی!
شنبه 14 بهمن 1391 00:51
-
حادثه خونین!
سهشنبه 10 بهمن 1391 23:50
معمولا یه ملحفه پهن میکنم روی زمین و چند تا اسباب بازی مثل جغجغه، توپ، یه ماشین، کیسه فریزر باد شده و سیب و ... می ذارم گوشه هاش تا خودش رو برسونه بهشون. پریروز خوابیده بود روی زمین و خزون خزون خودش رو رسوند به ماشینش و شروع کرد به خوردنش. توی آشپزخونه بودم که دیدم صدای گریه اش میاد. اومدم دیدم لباسش و ماشینش و لبهاش...
-
چهارماهگی
سهشنبه 3 بهمن 1391 23:49
اومدم سریع تا سه شنبه تموم نشده گزارش کار این دو هفته رو بدم! - علی در هفته ای که گذشت چهار ماهه شد. وزنش توی چهارماهگی 6 و 700 بود که زیر نموداره و باید بیشتر شیر بخوره. قدش هم 65 سانت شده که این توی مرزه و پایین نمودار نیومده خوشبختانه. - یکشنبه واکسن چهارماهگیش رو زدیم و خدا رو شکر این بار زیاد تب نکرد. - کلا خیلی...
-
رابطه دوطرفه
سهشنبه 19 دی 1391 23:31
دوستم میگفت بچه زیر پنج سال رو اگه ببری توی محیطی که زبونش رو بلد نیست، تا سه ماه دچار سکوت می شه. بعد از سه ماه یهو زبونش باز می شه و شروع می کنه مث بلبل به اون زبون حرف زدن. خب البته می دونم ربطی نداره ولی من حس می کنم علی هم دقیقا مث همون بچه بوده که یهویی وارد یه محیطی شده که نه تنها زبونشون که هیچی رو نمی فهمیده...
-
رسیدهام به خدایی که اقتباسی نیست...
سهشنبه 19 دی 1391 10:32
صحنه بی نظیریه صحنه تلاشش برای گرفتن همه چیز، حتی آبی که از شیر سرازیره!
-
غصه
شنبه 16 دی 1391 14:35
پسرک دو ساله و دخترک سه ساله مشغول بازی اند که سر یه اسباب بازی دعواشون می شه و پسرک صورت دخترک رو چنگ می زنه. دخترک گریه می کنه و مامانش بغلش می کنه و چندتا شکلات می ده بهش. دخترک گریه می کنه و با شکلاتهاش بازی می کنه. مامان پسرک می ره پیش پسرک و باهاش صحبت می کنه: "پسرم کار خوبی نکردی. ببین دخترک ناراحته و داره...
-
3ماه و 2هفته و 1روز!
چهارشنبه 13 دی 1391 09:15
خب امروز به رسم سهشنبهها (میدونم چهارشنبه است!) از آخرین تغییرات علی مینویسم: - زبانش پیشرفت چشگیری داشته! (کلا پرحرفتر و شلوغتر شده.) - ورزشش افت کرده! (دیگه کمتر غلت میزنه. انگار براش تکراری شده.) - توی خونه به مامانش کمک میکنه! (میذارمش روی ساق پام و با هم درازونشست میریم. هم شکم من میره تو و هم علی...
-
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد...
یکشنبه 10 دی 1391 09:12
* این دنیا دنیای عجیبیه. گاهی یه چیزهایی به هم ربط پیدا میکنه که هیچ وقت آدم فکر نمیکنه این دوتا ممکنه به هم ربطی داشته باشن. یه اشتباهی میکنی و نتیجهاش رو یه جای دیگه میبینی. سعی میکنی یه چیزی رو درست کنی یه چیز دیگه و یه جای دیگه درست میشه. کلا سیستم قشنگ و جالبیه ولی خب بعضی وقتها پیدا کردن این رابطهها و...