-
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند!
دوشنبه 20 شهریور 1391 08:00
کارهای ناتمومم یکی یکی داره تموم می شه. پریروز فریزر رو هم پر کردم. یعنی زحمت کرفس و بادمجونش رو خودم کشیدم، سبزی رو هم رفتم از خیریه زینب کبری خریدم. خیلی تعریف تمیزی و خوشمزگی سبزیهاش رو شنیده بودم. خودم البته هنوز امتحان نکردم. ولی امیدوارم به همون خوبی که تعریف می کنن باشه. ترشی و مربای دست ساز هم داشت. که یه شیشه...
-
طبیعی
شنبه 18 شهریور 1391 08:22
یه تجربههایی هست که فقط یک بار ممکنه توی زندگی آدم پیش بیاد و من فکر میکنم هرچقدر سخت و دردناک ارزش تجربه کردن رو داره. زایمان طبیعی رو میگم. به نظرم حیفه آدم لحظه اولی رو که بچهاش چشمهاش رو به این دنیا باز میکنه از دست بده. یا نتونه اون لحظه بچه رو در آغوش بکشه. اصلا یه دردهایی هست برای اینکه لذت بعدش رو چندین...
-
خبری نیست که نیست!
چهارشنبه 15 شهریور 1391 20:51
یه دونه از این تیکرها درست کرده بودم و گاهگاهی بهش سر میزدم که تاریخ از دستم در نره و بدونم چند هفتمه و چقدر مونده و ... چند روز پیش بهش سر زدم دیدم نوشته دو روز مونده! عجبا! چه حرفها... خلاصه از دو روز پیش هم دیگه نمیگه چقدر مونده و به خیال خودش الان پسرک به دنیا اومده و لابد داره شیر میخوره. ظاهرا پیشبینی همه...
-
استبداد صغیر!
پنجشنبه 9 شهریور 1391 13:53
-
مشکلات زندگی!
دوشنبه 6 شهریور 1391 21:23
* من همیشه آدم کار امروز رو به فردا بینداز، شاید فرجی بشه بودهام! حالا هم همینم. ولی دیگه نمیتونم این کار رو با خیال راحت انجام بدم. هر وقت این کار رو می کنم یه ترس و لرز عجیبی ته دلم رو می لرزونه که شاید از فردا دیگه فرصتی برای انجام کارهام، پروژه های شرکت و تمیز کردن خونه و فریز کردن مواد غذایی و ... وجود نداشته...
-
سیسمونی پسرک
یکشنبه 5 شهریور 1391 19:07
با کلیک کردن روی عکسها می تونین بزرگتر ببینینشون.
-
تاریکی...
یکشنبه 5 شهریور 1391 18:26
تمام چراغهای خونه رو روشن میکنم. حتی چراغهای راهرو رو. ولی همش حس میکنم خونه تاریکه و تاریکیش عصبیم میکنه. نمیدونم سردردم مال تاریکیه، یا نه. ولی هر روز، هرچی هوا تاریکتر میشه، سردردم بیشتر میشه. کلا خیلی کم تحمل شدم. تحمل چیزهایی رو ندارم که یه روزی کاملا عادی از کنارشون رد میشدم. یه چیزایی مثل شلوغی،...
-
آینده...
شنبه 4 شهریور 1391 20:05
گنگ، مبهم، مه آلود و ترسناک. خیلی خیلی ترسناک. آینده رو می گم. نه آینده دور، که آینده ی نزدیک، خیلی خیلی نزدیک. نزدیک در حد یکی دو هفته، حداکثر سه چهار هفته. بیشتر وقتها آدمها برای اینکه زندگی کردن توی لحظه، زندگی کردن توی زمان حال رو یاد بگیرن، باید تلاش کنن، باید تمرین کنن و ... ولی گاهی آدم چاره ای نداره جز اینکه...
-
غر غر!
شنبه 21 مرداد 1391 10:57
یه هفته است که متین ترازو رو غیب کرده و من نمیدونم مگه توی این یه هفته چند کیلو وزن اضافه کردم که اینقدر احساس سنگینی میکنم. راستش اصلا دلم نمیخواد از جام تکون بخورم. دل درد و کمردرد و دست درد و اینا هم که دیگه جای خود داره. شدم مثل این پیرزنهای هشتاد ساله که همه جاشون درد میکنه و یکسره ناله میکنن! هفته پیش رفته...
-
عکس
چهارشنبه 18 مرداد 1391 19:20
در آستانه نه ماهگی دلم میخواد یه عکس جدید از خودم بذارم اینجا! هم خودم از بیحوصلگی این روزهای کشدار در بیام و هم این وبلاگ! رمز رو هم به همه میدم. البته دوستای فیسبوکی که قبلا دیدن!
-
مستانهی چااااااااااق!!!
چهارشنبه 18 مرداد 1391 19:15
-
خرید
یکشنبه 8 مرداد 1391 16:46
توی تصوراتم هم نمی گنجید بتونم یه همچین کاری بکنم. وقتی خواهرم پیشنهاد داد، گفتم می رم ولی یه ساعت نشده برمی گردم. حداقل یه هوایی عوض می کنم. با تاکسی رفتم تا مترو و با مترو رفتم تا بازار و پنج شش ساعت توی بازار چرخیدیم ولی هنوز حالم خوب بود و هنوز خسته نشده بودم. یه مقدار خرید کردیم و یه سری خرده ریزهاش رو خریدیم.
-
چشم، چشم، دو ابرو...
دوشنبه 2 مرداد 1391 12:32
امروز برای اولین بار توی سونوگرافی یه چیزی دیدم که شبیه آدمی زاد بود. چشم، چشم، دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو. فکر کنم خوشگله پسرمون و البته الان نسبت به سنش یک کمی هم تپله. حال خودمم خوبه. مرسی که احوالم رو می پرسین. حالا اگه حوصله ام اومد میام یه پست درست حسابی می نویسم.
-
انتظار
یکشنبه 25 تیر 1391 11:44
این چند ماه که منتظرت بودم به اندازۀ چند سال نگذشت. به اندازۀ همین چند ماه گذشت. اما فهمیدم: ماه یعنی چه. روز یعنی چه. لحظه یعنی چه. این چند ماه گذشت و فهمیدم: گذشتن، زمان، انتظار یعنی چه... افشین یداللهی
-
هفت ماه فرت!
جمعه 23 تیر 1391 09:42
دختری در درونم هست که هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشه و پنجره رو باز میکنه و یه نفس عمیق میکشه، آرزو میکنه که این روزها، هیچ وقت تموم نشن. آرزو میکنه که این دو ماه اونقدر طول بکشه که فرصت کافی برای قد کشیدن، برای وسیع شدن، برای مادر شدن داشته باشه... دختری در درونم هست که هر شب وقتی، داغ و سنگین و خسته سر روی...
-
چهار سال گذشت...
پنجشنبه 22 تیر 1391 20:48
از بیست و دوی تیر 90 تا بیست و دوی تیر 91 یک سال گذشته. همونطور که فاصله بین بیست و دوی تیر 89 تا 90 یک سال بود و همون طور که فاصله بین بیست و دوی تیر 88 تا 89... اما این یک سال کجا و همهی اون یک سالها کجا؟ حقیقت اینه که توی این یک سال زندگی یک روی دیگهاش رو به ما نشون دارد. روی خشنش رو. روی سخت و زیرش رو. روی...
-
از خود مچکر!
جمعه 16 تیر 1391 19:38
از چندماه قبل از بارداری هروقت برای آزمایش و چکآپ و ... میرفتم بیمارستان، حتما یه سری هم به بخش زایمان میزدم. عاشق دیدن مادرها با شکمهای قلمبهشون بودم. یه لذتی داشت دیدنشون برام. حس میکردم دنیای خیلی قشنگی دارن. باورم نمیشد که خودمم یه روزی شبیه اینا میشم. حالا اما دیگه لازم نیست برم بیمارستان. کافیه برم جلوی...
-
توقف در J
چهارشنبه 14 تیر 1391 10:22
هی لیست دوستام توی گوشی رو بالا و پایین میکنم، بلکه یکی رو پیدا کنم که با هم بریم بیرون و یک کمی بچرخیم. راستش توی این جور مواقع روی دوستهای متاهلم حسابی باز نمیکنم. آخر سر روی اسم ژیلا وایمیستم و یه sms بهش میزنم. با بیرون رفتن موافقه ولی توی هفته دیگه. میگم باشه و دیگه بیخیال گشتن دنبال یه نفر دیگه میشم. عصر...
-
فراموشی
یکشنبه 11 تیر 1391 08:30
آدمه و فراموشکاریش، ولی من هرچی فکر میکنم و هرچی لابهلای خاطراتم میگردم کمتر روزهایی رو پیدا میکنم که ذرهای شبیه این روزها باشن. روزهایی که در اوج نگرانی، در شادی وصف ناپذیری هم غرق باشی. روزهایی که در اوج شادی، غم و اندوه رو هم کم و بیش زندگی کنی. روزهایی که در لابهلای غمها، امید موج بزنه و در کنار موجهای امید...
-
دنیای متفاوت
چهارشنبه 7 تیر 1391 09:49
به نظرم پسر داشتن دنیای زنها رو متفاوت میکنه. مادرها دنیای دخترها رو بهتر میشناسن و بهتر میتونن باهاش ارتباط برقرار کنن. هرچند دنیای این روزها با دنیای بچگیهای ما از زمین تا آسمون فرق میکنه. اصلا شاید برای همینه که مادرها معمولا پسر رو بیشتر دوست دارن و پدرها دختر رو. برای اینکه این جوری می تونن به جز زندگی...
-
آخرین اخبار
دوشنبه 5 تیر 1391 09:20
پنجشنبه رفتیم خرید و در یه حرکت سریع، یه سری از خریدهای پسرک رو انجام دادیم. ست کلاسکه، کریر و روروئک رو از جمهوری خریدیم و بعد هم اومدیم دلاوران و تخت و کمدش رو سفارش دادیم. هفته دیگه هم احتمالا بنایی و نقاشی اتاقش انجام می شه و اگه خدا بخواد کارهای اساسیش تموم می شه. امروز هم، یهویی یه وبلاگ دیدم که چندتا از لباسهاش...
-
اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم...
پنجشنبه 1 تیر 1391 08:15
یک دسته از آدمهایی که خیلی خیلی بهشون حسودیم میشه آدمهای هنرمندن. نه هرکسی که اسم خودش رو میذاره هنرمند البته! آدمهایی که یه چیز جدید به دنیا اضافه میکنن، آدمهایی که با آثارشون روح آدم رو نوازش می کنن. مثلا نقاشهایی که نه پورتره و نه طبیعت و این جور چیزا که ذهنشون رو روی کاغذ تصویر میکنن... شاعرهایی که آدم با...
-
دوباره بادبادک
چهارشنبه 31 خرداد 1391 13:01
اون اسم و اون قالب قبلی انگار سنگین بود! اون وبلاگ رو باید یه آدم بزرگ مینوشت که من نبودم! حس میکنم این جوری بهتره... سبکتره... راحت تر می تونم بنویسم و بسپرمش به دست باد...اصلا این عکس بالا رو که می بینم حالم بهتر میشه... خیلی بهتر...
-
خانهی روشن...
چهارشنبه 31 خرداد 1391 12:29
عدسها رو تند تند پاک کردم و شستم و ریختم توی قابلمه. پیاز رو خورد کردم و سرخ کردم و گوشت چرخ کرده رو هم همون جوری یخ زده ریختم کنار پیازها تا سرخ بشه. یک کمی هل اضافه کردم و داشتم دنبال گلاب میگشتم که زنگ در رو زدن. مامانم بود. اومد بالا و روبوسی کردیم و احوالپرسی. قابلمه و ماهیتابه رو که رو گاز دید گفت برای چی غذا...
-
امروز :)
سهشنبه 30 خرداد 1391 09:45
روز خوبیه روزی که وقتی بیدار می شم و جلوی آینه می رم، پشت چشمهام پف نداشته باشه و زیر چشمهام کبود نباشه...
-
بغض
سهشنبه 23 خرداد 1391 18:57
می گن وقتی یکی یه چیزی راجع به آدم می گه و یه قضاوتی می کنه که آدم رو خیلی ناراحت و دلخور می کنه، به خاطر اینه که اون قضاوت در واقع درسته و اون آدم یه همچین خصوصیتی رو داره ولی مدتهاست که اون رو توی نیمه تاریک وجودش پنهان کرده. یه جوری پنهان کرده که خودش هم باورش شده یه همچین خصوصیتی نداره. می گن اگه غیر از این باشه،...
-
فرزند شاد
یکشنبه 21 خرداد 1391 09:05
خب گاهی هم وسط خوردنها و خوابیدنها و ولچرخیدنها و فیلم دیدنهام، یکی دو ساعتی هم از این کتابهای تربیت کودک میخونم. البته راستش تا حالا هرچی خوندم به نظرم خیلی کاربردی نبوده. یعنی حس میکنم بچهی آدم باید به دنیا بیاد، دو سه ساله بشه، آدم شخصیتش و رفتارهاش رو بشناسه، بعد اگه مشکلی داشت دنبال راه حلش بگرده. ولی از بین...
-
99-
یکشنبه 21 خرداد 1391 09:04
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA پسرک دلبندم زندگی آن نیست که دیگران از آن حرف میزنند و در کتابهایشان از آن مینویسند ... زندگی چیزی است که کسی از آن حرفی نمیزند و در هیچ کتابی چیزی از آن نمینویسد. زندگی کاغذ سفیدی است که تو خود باید لمسش کنی، نقاشیاش کنی، رنگش کنی و زندگی اش کنی . و اگر گاهی نقاش...
-
خرید
شنبه 20 خرداد 1391 09:09
دیروز بالاخره رفتم و اولین مانتوی بارداریم رو خریدم، حتی اولین شلوار بارداریم رو. خریدن اینها هم بیشتر از اینکه واقعا بهشون نیاز باشه در راستای این بود که هم خودم و هم متین باورمون بشه که زمان زیادی تا اومدن پسرک نمونده. وگرنه هنوز هم همون لباسهای قبلیم قابل پوشیدن بود بسکه لباسهام همیشه گشاد بوده! خلاصه اینکه از آدمی...
-
100-
شنبه 20 خرداد 1391 08:49
پسرک نازنینم، دنیا پر از ناشناختههایی است که تو برای شناختنشان فرصت کافی نخواهی داشت. پر از رازهایی است که تو برای کشف تمامی آنها به بیش از یک عمر زندگی نیاز خواهی داشت، اما مهمترین ناشناختهها و بزرگترین رازها در درون تو، در خود تو جاری است. بیش از هرچیز و پیش از هرچیز برای کشف این بزرگترین راز تلاش کن...