دلم می‌خواد ...


ثبت‌نام کنکورم رو انجام دادم. در حالیکه هرچی فکر می‌کردم معدل کارشناسی و سال فارغ‌التحصیلیم یادم نمیومد. ولی به جاش یوزرنیم و پسوردی رو که اون موقعها باهاش می‌رفتم توی سایت آموزش و نمره‌هام رو می‌دیدم یادم بود و از طریق همون سایت تونستم اطلاعاتم رو به دست بیارم.



راستش انقدر این روزا دچار احساسات متناقضم که خودمم کم آوردم.


یه موقعا دلم می‌خواد بچسبم به درسم و یکسره تا دکترا بخونم. 



یه موقعا دلم می‌خواد یه دار قالی بخرم و از سر کار که می‌رم بشینم قالیچه ببافم.



یه موقعا دلم می‌خواد یه دختر کوچولو داشته باشم که هر روز برم مهدکودک دنبالش و دستش رو بگیرم و ببرمش خیابون بهار براش لباسای صورتی بخرم.



یه موقعا دلم می‌خواد برم توی یه شهر کوچیک و خلوت یه خونه‌ی حیاط دار بخرم و حیاطش رو پر کنم از گل و درخت و مرغ و خروس و از صبح تا شب سرم رو با همین ها گرم کنم.



یه موقعا دلم می‌خواد ساعتها با متین بشینیم جلوی شومینه و متین حرف بزنه و حرف بزنه و من فقط نگاهش کنم و لبخند بزنم و توی خاطراتم چرخ بزنم و بعضی وقتها الکی سرم رو تکون بدم که یعنی حواسم هست.



یه موقعا دلم می‌خواد داستان کوتاه بنویسم و چاپ کنم.



یه موقعا دلم می‌خواد بگردم دکتر مهدوی رو پیدا کنم و هر یکشنبه برم سر کلاس مثنویش بشینم و ناخوداگاه پر از حسهای خوب بشم.



یه موقعا دلم می‌خواد دوربینم رو بردارم و برم توی یه دشت و کلی عکسهای خوشگل بگیرم و یه نمایشگاه از عکسهام برگزار کنم.



خیلی چیزای دیگه هم دلم می‌خواد. خیلی چیزای کوچیک و بی‌اهمیت.


نمی‌دونم مشکلم چیه؟ نمی‌دونم این احساسات متناقض از کجا ناشی می‌شه؟

نمی‌دونم به قول بعضیا خوشی زده زیر دلم یا اینکه یه جایی یه چیزی کمه و این جوری داره خودش رو بروز می‌ده...

نظرات 10 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 11:53 http://adomide.wordpress.com/

خوب میتونی با یک برنامه ریزی دقیق و زمان بندی مشخص به همه اون چیزهای که میخوای برسی.

خانمه دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 12:26 http://he-and-she.blogfa.com/

چه خواسته ای رنگ و وارنگی داره دلت ... یه سر و سامونی بهش بده

مداد سیاه دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 12:40 http://www.blackpencil.blogfa.com

هیچ کدوم عزیزم. فقط می خوای بهتر زندگی کنی و داری راهش و پیدا می کنی... همین... موفق باشی

[ بدون نام ] دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 13:38

سلام گلم
من با مورد اول و چهارم و پنجم خیلی خیلی موافقم
خیلی وقتا منم دچار این حسام
که این شهر رو بذارم و برم یه جایی که حتی توش اولین نشانه های تمدن امروز (مثل کامپیوتر-تلفن -برق و ....) نباشه
دلم بعضی وقتا خیلی خیلی تنهایی می خواد به دور از زندگی شهر
احساساتت نشون میده تو هنوز می تونی خودت باشی و ربطی به هیچ کدوم از چیزایی که تو گفتی نداره
ببخشید اگه خیلی پر حرفی کردم

دزی دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 13:38

اون بالایی من بودم یادم رفت اسممو بنویسم

دختر بابایی دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 21:24 http://roshan1980.persianblog.ir

سلامممممممممممم:)
خب خب همچین میگی متناقض آدم فک میکنه همزمان مثلن میخوای هم توی خلیج فارس در حال شنا باشی هم مشغول بالا رفتن از دامنه کوه دماوند!!!
احساساتت خود زندگین. اونقدرام متناقض نیستن

عرفان از شیراز دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 22:34 http://-

سلام خسته نباشید
احسنت بخاطر تیزهوشی و شجاعتت منکه خوشحال شدم بخاطر برگرداندن کیف عرض کردم
اخه منم یه زمان با خانواده پسر برادرم رفتم مشهد تو ضریح مطهر کیف پول خانوم ایشان را زدند و پیدا هم نشد ولی خدا شما را کمک کرده
التماس دعا

آزی سه‌شنبه 21 آبان 1387 ساعت 11:42 http://hamraheazi.blogfa.com

منم همه اینها رو گاهی دلم می خواد

تینا سه‌شنبه 21 آبان 1387 ساعت 12:16

مهمتر از همه ی اینها حس قشنگ زندگیه که توی تک تک خواسته های دلت موج میزنه... چه خوبه که دلت زندست مستانه ی عزیزم

تینا سه‌شنبه 21 آبان 1387 ساعت 12:18

هان؟ چی؟ تائید نمی خواد؟ الکی هیجان زده شدم از سیستم جدید اینجا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد