یک ساعته، شایدم دو ساعته... چشمهام رو بستم اما خوابم نمیبره...متین رفته پیش دوستش... بهم سفارش کرده شامم رو بخورم و بخوابم... یه لقمه نون پنیر خوردم و خوابیدم... یک ساعته، شایدم دو ساعته... چشمهام رو بستم اما خوابم نمیبره...
تا یه هفته پیش کافی بود چشمهام رو ببندم و اراده کنم تا وارد دنیای رویاهام بشم و رویا ببافم و ببافم تا خوابم ببره. اما یه هفته است که وقتی چشمهام رو میببندم یه عالمه فکر و نگرانی و ... مثل طوفان از پشت پلکهام رد میشن و اونقدر گرد و خاک به پا میکنن که نمیشه پشتشون رو دید و به دنیای رویاها هم یه سری زد.
ناراضی نیستم.
چرا که وقتی توی ساحل زندگی میکنی، باید بعد از هر زلزلهای منتظر سونامی و سیل و طوفان هم باشی.
پ.ن: برای قرار وبلاگی همهتون دعوتین و از دیدن تکتکتون خوشحال میشم. فقط شاید توی هفته آینده زمان این کار رو نداشته باشم. سعی میکنم در اولین فرصت (اگه خدا بخواد هفته بعدش) یه روز مناسب پیدا کنم.
رویاهات همیشه برقرار
آخ مستانه مثل این روزا این شبای من که تو اوج خستگی بی خوبم و پره فکر...
مستانه جان ... مشکل قالبم چیه؟ ... چرا عوضش کنم؟!
قرار وبلاگی چیه؟
ای امان از این طوفان ها
سلام
اتفاق باعث شد بیام و نوشته هاتون رو بخونم...
عالی بود
منم میخوام توی قرار وبلاگی شرکت کنم چطوری میشه ؟