من عاشق چشمت شدم...


امشب هم به عادت تمام این شبها تا سحر خوابم نمی‌بره. تو خوابیدی و صدای نفسهای منظمت خیالم رو راحت می‌کنه که آروم خوابیدی. اما دلم می‌خواست می‌تونستی با چشمهای باز بخوابی. اون وقت تا سحر زل می‌زدم توی چشمهات. از دیدن چشمهات سیر نمی‌شم. خودت نمی‌دونی اما چشمهات یه جور دیگه شده. روشنتر شده. برق می‌زنه.


اون شب که مُحرم شدیم رو یادته؟ آخرین بار توی مسجد شجره توی چشمهات نگاه کردم و بعد از هم جدا شدیم.



توی اتوبوس خانومها و آقایون رو از هم جدا کردن. تو جلو نشستی و من عقب. تا مکه دیگه ندیدمت. به مکه که رسیدیم توی هتل دیدمت اما توی چشمهات رو نگاه نکردم. بعد همه با هم رفتیم مسجدالحرام. موقعی که کعبه رو دیدیم تو جلو بودی و من عقب. چشمهات رو نمی‌دیدم. موقع طواف من همه رو گم کردم. تنها طواف کردم. تنهایی رفتم برای سعی، طواف نسا رو هم تنها انجام دادم، وقتی نماز طواف نسا تموم شد، بالای سرم بودی. چشمهات خیس بود، خیس و روشن و براق.


از اون روز دیگه از دیدن چشمهات سیر نشدم. نمی دونم با چشمهات چی دیده بودی و توی دلت چی گذشته بود، که انعکاسش این جوری توی چشمهات برق می‌زد. اما من از اون روز یه بار دیگه عاشق چشمهات شده‌ام. 

 

جای خالیت

  

آهای پسر، نمی‌دونی زندگی بدون تو چقدر سخته...
نمی‌دونی چقدر سخته این همه تنهایی... این همه دلتنگی... از همه بدتر جای خالیته...
 

تازه از این سختیهای تئوری که بگذرم می‌رسم به سختی‌های عملیش. 


آهای پسر، نمی دونی زندگی بدون تو چقدر سخته وقتی باطری دزدگیر ماشین تموم شده و من می‌رم سوئیچ رو توی در می‌چرخونم و دزدگیر روشن می‌شه و انگار که جدی جدی باورش شده دزد گرفته هیچ جوری خاموش نمی‌شه و من دست و پام رو گم می‌کنم و هی دکمه‌هاش رو فشار می‌دم و هیچ اتفاقی نمی‌افته. 
 

نمی دونی چقدر سخته تحمل نگاه عاقل اندرسفیه آقای همسایه و من که لبخندزنان جلوی چشمش سوار ماشین می‌شم و ماشین رو روشن می کنم و صدای دزدگیر بیشتر می‌شه و راه میفتم و صدای دزدگیر بیشتر می‌شه و از زیر نگاه هاش فرار می‌کنم و می‌رسم به خیابون و یه عالمه نگاه دیگه از همون نوع چشم ‌می‌دوزن بهم! 


خلاصه که جات واقعا خالی بود که یه دل سیر بهم بخندی... 


پ.ن: ممنون از تبریکهاتون توی پست قبل. خونه‌ی مامانمم و اینترنت درست حسابی ندارم. ایشالا به محض اینکه رفتم خونه کامنتها رو جواب می‌دم و تایید می‌کنم. 

 

من عاشق چشمت شدم...


وقتی گریبان عدم، با دست خلقت می‌درید

وقتی ابد چشم تو را ، پیش از ازل می‌آفرید

وقتی زمین ناز تو را ، در آسمانها می‌کشید
وقتی عطش طعم تو را، با اشکهایم می‌چشید

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی‌دانم ازین دیوانگی و عاقلی

یکدم شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود   
آندم که چشمانت مرا ، از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو؛ نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی‌دانم ازین دیوانگی و عاقلی ‌

 


روزت مبارک مرد دوست داشتنی زندگی من...


وقتی تو نیستی...


وقتی تو نیستی،

نه هست‌های ما چونان که بایدند،

نه حتی طعم گوجه سبز و ترشی آلبالو چونان که باید!



آخه مزه‌شون به اینه که تو باشی و جلوی چشمت بخورم، بهت ندم!



پ.ن: قاب عکس رو فراموش نکنین!


...


همیشه عاشقت بودم... امشب بیشتر از همیشه...



تعادل


نشستم روی الاکلنگ و هرکسی که از کنارم رد می‌شه با دست با پا یا حتی با یه کلمه حرف الاکلنگ رو بالا و پایین می‌بره...


بالا...پایین...بالا...پایین...


البته از نظر علمی/خرافاتی هم می‌شه گفت، من یه متولد ماه مهرم که الان تعادل ترازوش به هم خورده و همین آشفته و سردرگمش کرده.


دلم می‌خواد بیای روبروم بنشینی و زل بزنی توی چشمام و با قدرت نگاهت دوباره همه چیز رو به تعادل برسونی...


سکوت...


من بلد نیستم وقتی دردی دارم داد بکشم. نمی‌تونم وقتی می‌ترسم جیغ بکشم. بلد نیستم وقتی عصبانی میشم فحش بدم و بد و بیراه بگم. 


اما لااقل بلدم اشک بریزم و همه اینا می‌شه اشک و میاد بیرون. اما تو اشک هم نمی‌ریزی. فقط سکوت می‌کنی و نمی‌دونی این سکوت چقدر من رو نگران می‌کنه.


و من الان به شدت نگرانتم. اون قدر که امروز قید ماموریتم رو زدم تا تو حداقل یه امروز من رو نبینی و از دستم راحت باشی. شاید این طوری حالت بهتر بشه...