طعم خنک زندگی


لپ‌تاپم روی دوشمه و باید یه خیابون طولانی یکطرفه رو برخلاف جهت ماشینها بیام. تا وسطای خیابون به زور خودم رو می‌کشونم اما گرما و خستگی داره دیوونه‌م می‌کنه. 


به آدم‌هایی که از روبه‌رو میان حسودیم می‌شه چون هروقت بخوان می‌تونن برن توی خیابون و جلوی یه ماشین رو بگیرن و سوارش بشن.  

به آدمهایی که یه کیف سبک نسبتا خالی رو دوششونه حسودیم می‌شه.

به آقایونی که یه تیشرت خنک پوشیدن حسودیم می‌شه.


خلاصه حس می‌کنم عالم و آدم از من خوشبخت‌ترن و فقط منم که انقدر بیچاره‌ام.


با این فکرها می‌رسم به یک چهارم آخر. اما جدا دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. یه ماشین داد می‌زنه دربست و من یه نگاهی به کیف پول خالیم می‌ندازم و به آدمهایی که بیشتر از هف-هش تومن توی کیفشون دارن حسودی می‌کنم.


یه جا دیگه کم میارم. کیفم رو می‌ذارم زمین و همون‌جا وایمیستم و اشک‌هامم کم و بیش جاری می‌شه و چشمم جایی رو نمی‌بینه.


به خیال خودم دارم استراحت می‌کنم که صدای بوق بلند یه ماشین و صدای کشیده شدن چرخ‌هاش روی آسفالت و چندتا فحش بعدش بهم می‌فهمونه اینجایی که وایسادم، وسط یه کوچه است که اتفاقا ماشین هم از توش رد می شه.


از ترس کیفم رو برمی‌دارم و بدوبدو از صحنه فرار می‌کنم و یه نفس تا سرکوچه می‌دوم.


توی میدون از بقالی یه بستنی می‌خرم و ولو می‌شم روی پله‌ی کنار بقالی و با لذت بستنیم رو لیس می‌زنم، دیگه به هیچ‌کس حسودیم نمی‌شه. چون هیچ‌کس نمی‌تونه طعم زنده بودنی رو که این بستنی به من می‌ده، بچشه.

        

 


نظرات 8 + ارسال نظر
. بـــانــ و تمشـــ کی . پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 00:57 http://tameshki.com

بستنی میخوام !!

لپ تاپتو همه جا با خودت میبری ؟
خیلی سخته که !!

مجبورم. می رم ماموریت و کارم رو باید با لپ تاپ انجام بدم

دختر بهاری پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 02:10 http://2575.blogfa.com/

نوش جان

قربونت

نهال پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 06:26 http://nahal87654.persianblog.ir

دیدی اسپانیا برد

:(

سایه پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 08:24 http://didarema.persianblog.ir

وااای توی این هوای گرم واقعا هم گریه داره . قربون تو برم که همیشه توی اوج ناراحتی و خستگی هم یه نشونه خوب برای خودت برای زندگی پیدا میکنی

خداکنه زودتر هوا متعادل شه....
:)

رضا پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 09:26

منم با دیدن میز غذا ( با انواع غذا های لذیذ و آبدار و صد البته جیب خالی ) گریم گرفته...
بعضی وقتا می تونیم با چیزای الکی خوش باشیم... ولی وقتایی هم هستند که یهو اشک آدم بخاطر چیزی که اصلا به چشم بقیه نمیاد سرازیر میشه.
شاید بیشتر بخاطر حس تنهایی باشه که بعضی وقتا به سمت شخص هجوم میاره...( نمی دونم فقط یه نظره ) ولی باور کنین دوستی داشتم چند صد میلیون از اموالش مصادره شد... می گفت رضا الان دیگه با خیال راحت شبا سرم رو میذارم زمین و می خوابم و دغدغه مال و اموال و دزد رو ندارم.

اگر پول داربد خرجش کنید و اگر ندارید از آن آزادی که فقر با خود به همراه می آورد لذت ببرید ( اشو )
ما که مالک هیچی توی این دنیا نیستیم... هستیم؟! ( چه اونایی که فقیرن چه اونایی که پولدار)

همه حرفهات درسته... اما اون موقع مشکل من واقعا پول نبود...فقط کم آورده بودم...

راما پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 10:09 http://missymemol.blogfa.com

مستانهههههههههههه چرا
آلمان باخیت؟
چقدر با همه وجود این پستتو لمس کردم خانومی

:(((

قربونت برم

روناک پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 10:58 http://www.ronak88.persianblog.ir


گرما واقعاااااااااا غیر قابل تحمل شده
بستنی هم نوش جان

واقعا فجیعه

آلوچه دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 17:48 http://mg.blogsky.com

حسودیم شد به گوشه خیابون ولو شدن و بستنی خوردن!

خدا قسمتت کنه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد