فرحزاد


- مستانه جایی هست که توی سال اول زندگیمون باید بریم و هنوز نرفته باشیم؟


یه ذره فکر کردم:  "نه، نمی‌دونم"


- خوب جایی هست که دلت بخواد بری و تا حالا نرفته باشی؟


یه ذره فکر کردم: " آره، فرحزاد"


خسته بود. اونقدر خسته بود که فکر نمی‌کردم حداقل امشب اهمیتی بده! ولی چند دقیقه بعد لباس پوشیده دم در بود: "بریم"


تا حالا نرفته بودم فرحزاد. متین هم نرفته بود.


نزدیکیهای فرحزاد یه "امامزاده صالح" دیگه بود! نمازمون رو اونجا خوندیم ولی موقع برگشتن روی پله‌ها پام پیچ خورد و پاشنه کفشم کنده شد. می‌تونستم راه برم ولی خیلی درد می کرد. زیاد اهمیت ندادم. حیف بود حالا که متین با تمام خستگیش من رو تا اونجا آورده بود، من بهانه بگیرم. ولی تو فکر بودم که بدون کفش چی کار کنم.


تابلوها رو دنبال کردیم و رسیدیم فرحزاد! ولی اون فرحزادی که ما انتظار داشتیم نبود! یه خیابون معمولی بود و خبری از آلوجنگلی و لواشک و ... نبود.


از چند نفر پرسیدیم می‌خوایم بریم فرحزاد! گفتن همین‌جاست.

به نفر آخر گفتیم ببین می‌خوایم بریم اون فرحزادی که همه می‌رن! آدرس داد که از کدوم کوچه بریم!


شلوغ بود و جا‌به‌جا بساط لواشک و توت و شاتوت و گردو به راه بود! من عاشق این جور جاهام! عاشق جاهای شلوغ که همه جور آدمی پیدا می‌شه. ولی حیف که کفشم خراب شده بود و نمی‌تونستم از ماشین پیاده شم.



متین یه گوشه‌ای پارک کرد و رفت از توی صندوق عقب یه جفت دمپایی برام آورد! یه دمپایی پلاستیکی صورتی که از مسافرت شمال توی صندوق مونده بود. روم نمی‌شد با اون برم توی خیابون. ولی بهتر از این بود که توی ماشین بشینم و لذت قدم زدن توی اون خیابون رو از دست بدم.


دست در دست هم، در حالیکه یه کاسه شاتوت دست متین بود که یکی یکی از شاتوت‌هاش کم می‌شد، و یه لواشک کثیف توی دست من بود، یه گوشه‌ای وایساده بودیم و مردم رو تماشا می‌کردیم.


و من با خودم فکر می‌کردم مامان چقدر تلاش کرد که از مستانه یه خانوم باشخصیت بسازه، اما ذات آدمها رو که نمی شه عوض کرد!


ابدیت


ابدیت، مفهومیه که یه لحظه فکر کردن بهش من رو تا مرز دیوونه شدن پیش می‌بره.


فکر کن! هیچ وقت تموم نمی‌شی.


تا ابد ادامه داری.


ادامه داری.


ادامه داری.


...

..

.



یه لحظه فکر کردن بهش من رو تا مرز دیوونه شدن پیش می‌بره و الان دو روزه که یکسره دارم بهش فکر می‌کنم.


سیب زمینی کبابی


ساعت دوازده شب بود و هوا خفه و غبارگرفته و بدتر از همه اینکه من و متین دعوامون شده بود و توی فکر بودم که چه جوری از دل متین دربیارم.


بوی سیب‌زمینی کبابی میومد و نمی‌ذاشت زیاد متمرکز بشم و همش من رو توی خاطره‌هام غرق می‌کرد. خیلی از روزهای خوب مدرسه، روزهای اردو و خوشگذرونی با بوی سیب‌زمینی که روی ذغال کباب می‌شد، گره خورده!


متین داشت مراسم بزرگداشت مایکل جکسون رو از mbc4 می‌دید و گاه گاهی زیرچشمی به من نگاه می‌کرد.


بوی سیب‌زمینی بیشتر و بیشتر می‌شد و من توی خیال خودم تصور می‌کردم که الان پوستشون حسابی سیاه شده و داره می‌ترکه.


متین یه لحظه شک کرد: "مستانه چیزی رو گاز نیست؟"


چیزی رو گاز نبود و انگار سیب‌زمینی‌ها به جای کباب شدن داشتن می‌سوختن و جزغاله می‌شدن!


دویدیم توی ایوون. دود غلیظ رفت توی گلومون. دوده تموم ایوون رو سیاه کرده بود، چیزی پیدا نبود اما همه‌ی مردم داشتن توی کوچه می‌دویدن و به سمت کوچه بالایی می‌رفتن!


متین لباس پوشید و رفت بیرون و منم رفتم بالای پشت بوم.


صحنه وحشتناکی بود. خیلی وحشتناک. کوه آتیش گرفته بود و داشت می‌سوخت و به شدت هم باد میومد و با هر بادی که میومد شعله‌ها بیشتر و گسترده‌تر می شد.



آتش نشانی اومده بود و داشت سعی می‌کرد آتش رو خاموش کنه.


کوچه بالایی ما آخرین ردیف خونه رو داره و کوه پشت سرشونه. هر بادی که میومد آتش به این خونه‌ها نزدیکتر می‌شد و من هرچی دعا بلد بودم می‌خوندم که آتش به خونه‌ها نرسه.


خدا رو شکر آتش‌نشانی با کمک مردم محل آتش نزدیک خونه‌ها رو خاموش کرد و بعد هم رفت سراغ قسمتهای بالاتر و اونجا رو هم خاموش کرد.


متین که برگشت خونه، حتی یادمون نبود که با هم دعوا کردیم. متین که برگشت خونه، با هم دوده‌ها رو از روی فرش و سرامیکها پاک کردیم. متین که برگشت خونه آرامش جای نگرانی رو گرفته بود، اما کوه قشنگمون دیگه سبز نبود، سیاه سیاه شده بود...


شکرآب!


جاده لشگرک رو که به سمت شرق بری به یه جایی می‌رسی که خونه‌ها تموم می‌شه! جاده رو که ادامه بدی می‌رسی به گَلَندواَک! همون چهارراهی که می‌ره سمت لواسوون رو می‌گم!


نرو سمت لواسون. جاده رو به سمت اوشون، فشم ادامه بده! ادامه بده تا برسی به اوشون! یک کمی جلوتر جاده دو راه می‌شه! از بالا که بری می‌رسی به فشم و از پایین می‌ری سمت آهار! اندفعه از پایین برو، ایشالله دفعه دیگه می‌ریم بالا!


جاده رو ادامه بده تا آخر آخرش! آخرش یه روستاست. روستای آهار. از ماشین پیاده شو. سعی کن چیز زیادی برنداری. می‌خوای یکی دو ساعت از کوه بری بالا، بار زیاد خسته‌ات می‌کنه!


یادم رفت قبلش بهت بگم کفش مناسب پات کنی؟


وارد روستا که می‌شی تابلو داره. به سمت شکراب و قله توچال!


نگفته بودم؟ قراره بریم شکراب.


راهی که تابلو نشون می‌ده بگیر و برو. یه جاده خنک و باصفا تو دل روستا! خونه‌های روستا که تموم می‌شه، رودخونه شروع می‌شه.



اگه مثل من عاشق آب باشی و اینجا رو دیده باشی دیگه محاله برای کوهنوردی کولکچال و دربند رو انتخاب کنی. آخه اینجا تا خود قله رودخونه هم همراهت میاد بالا!



خلاصه راه کنار رودخونه رو بگیر و برو بالا. راه باصفاییه، پر از گل و درخت.



گاهی کنار آب بشین و یه آبی به صورتت بزن.



یکی دو ساعت که بری بالا می رسی به یه امامزاده. دور و بر امامزاده اتاق و چادر داره و می‌تونی شب رو هم همونجا اتراق کنی.


ولی هنوز به اونجایی که به خاطرش این همه کشوندمت بالا نرسیدی. هنوز یه کم دیگه مونده. زیاد نه! شاید ده دقیقه!


آبشار شکراب رو می‌گم! آبشار بی نظیر و زیباییه! آبش هم زیاده و هم پرفشار! هم خنک و هم دلچسب...



شاید این روزا که غبار شهر و نگاه و دلمون رو گرفته، سر زدن به یه همچین جاهایی یه کمی حالمون رو بهتر کنه...


وسعت عشق!


همه‌مون کم و بیش تجربه‌اش کردیم! عشق رو می‌گم! شاید عشقهای اولمون خیلی هم باارزش نبوده باشن. شاید عاشق آدمها یا حتی چیزهایی شده باشیم که ارزشی هم نداشتن و بعدها به این عشقها خندیدیم یا ته دلمون از این تجربه‌ها پشیمون شدیم!

شایدم نه! شاید هم عاشق کس و چیزی شدیم که واقعا ارزشش رو داشته!


به هر حال مهم اینه که عشق رو تجربه کردیم. هرچند در ابعاد خیلی کوچیک! نفس عشق تجربه‌‌ی بزرگیه!


اما اگه بهش بال و پر ندیم و اگه برای بزرگ شدن و وسیع شدنش تلاش نکنیم خیلی زود از بین می‌ره! خیلی زود لابه‌لای روزمرگیها گم می‌شه و تنها یه خاطره ازش برامون باقی می‌مونه!


من حس می‌کنم این روزا روزای خوبین برای اینکه عشقمون رو وسیع کنیم!


در مورد خودم می‌گم! ‌شاید تا چند هفته پیش تنها کسی که حاضر بودم به خاطرش هرکاری بکنم و حتی از همه چیزم بگذرم متین بود!


اما این روزا قلبم به خاطر کشورم هم می‌تپه! این روزا برای کشورم هم خیلی کارا حاضرم بکنم!‌ این روزا مردم ایران رو خیلی خیلی بیشتر از قبل دوست دارم!


این روزا با دیدن عکس مردم توی خیابونا با دیدن عکس میرحسین و خیلیای دیگه که ثابت کردن آدمای بزرگین، قلبم تندتر می‌زنه.



اما اگه همین عشق رو هم بزرگ نکنیم چند روز دیگه لابه‌لای روزمرگیها کمرنگ می‌شه و اگه همین روزا از نردبونی که ما رو بالا و بالا و بالاتر می‌بره و تا خود خدا می‌رسونه بالا نریم پرده‌های فراموشی دوباره رو قلبمون رو می پوشونه و دنیای روشنمون رو دوباره سیاه و تاریک می‌کنه! 


آره! برعکس خیلی‌هاتون که این روزا رو دوست ندارین من این روزا رو دوست دارم! این روزا روزای روشنین!‌ روزایی که نقاب از چهره‌ی خیلیا افتاده و چهره نورانی و دوست داشتنی خیلیا و چهره تاریک و سیاه بعضیا آشکار شده...


دوستتون دارم! بیشتر از همیشه!


دقیقه‌ی نود!


روز پدر و روز مرد و دومین سالگرد نامزدی و اولین سالگرد عروسیمون و هزارتا مناسبت دیگه نزدیکه و من هنوز هیچ ایده‌ای واسه هیچ هدیه و هیچ مناسبتی ندارم و این بار حتی فکر نمی‌کنم که توی دقیقه نود هم به نتیجه‌ای برسم! 


به خدا خودمم خسته شدم از بس واسه متین و بابام لباس و عطر خریدم! اما آخه ذهن من به هیچ چیز دیگه‌ای قد نمی‌ده! یعنی هرچی کمد متین رو زیر و رو می‌کنم که یه چیزی پیدا کنم که نداشته باشه و براش بخرم چیزی پیدا نمی‌کنم! 


بابا هم که دیگه هیچی!‌ مگه میشه به این سادگی براش چیزی خرید؟ 


تازه پارسال هم روز پدر سرمون به عروسی و ماه عسل گرم بود و نه به متین نه به بابا و نه حتی به بابای متین کادو ندادم.


وای که اگه متین اهل کتاب خوندن بود من دیگه هیچ مشکلی نداشتم! البته خوشحال می‌شه واسش کتاب بخرما! ولی تجربه نشون می‌ده که توی یه سال یکی دوبار بیشتر به کتاباش سر نمی‌زنه!


ولی شاید واسه بابا "دا" رو بخرم! آخه بابا خودش نویسنده است و تاریخ جنگ رو می‌نویسه!‌ یه بار ازش پرسیدم! گفت دوست داره "دا" رو بخونه!



دیگه چی؟ آها یه سخنرانی هم واسه امروز آماده کرده بودم ولی امروز دیگه حسش نیست بیشتر از این برم بالای منبر!‌ ایشالا بمونه واسه فردا!‌




پ.ن: آخ که دل درد گرفتم بسکه خندیدم ! آخه یکی اومده یه کامنت تبلیغاتی برام گذاشته:



که در حالت عادی شاید چندان خنده‌دار به نظر نرسه! ولی وقتی آی‌پی فرستنده‌اش آی‌پی متین باشه خیلی هم خنده داره!


باشه متین! مرسی از راهنماییت! همین رو برات می خرم!


نعمت...


راستش بعضی روزا اونقدر روزای بدین که داشتن یه روز معمولی برات می‌شه یه آرزوی شیرین!


دیروز اون قدر روز بدی بود و من اونقدر درد داشتم که حتی یه لیوان آب هم نمی‌تونستم بخورم. نه می‌تونستم بشینم و نه می‌تونستم بخوابم و ...


از صبح یک کمی بهترم و همین برام بسه. همین برام بسه که توی دلم یه هیجان شیرین داشته باشم و هی به خاطرش خدا رو شکر کنم! خدا رو شکر کنم که می‌تونم رو صندلی بشینم. خدا رو شکر کنم که باد کولر به جای اینکه دردم رو بیشتر کنه، بهم حس لذت‌بخشی می‌ده. خدا رو شکر کنم که می‌تونم بدون درد نفس بکشم.



شاید قدر نعمتی رو داشتیم نمی‌دونستیم که این جوری ازمون گرفتنش...