سیب زمینی کبابی


ساعت دوازده شب بود و هوا خفه و غبارگرفته و بدتر از همه اینکه من و متین دعوامون شده بود و توی فکر بودم که چه جوری از دل متین دربیارم.


بوی سیب‌زمینی کبابی میومد و نمی‌ذاشت زیاد متمرکز بشم و همش من رو توی خاطره‌هام غرق می‌کرد. خیلی از روزهای خوب مدرسه، روزهای اردو و خوشگذرونی با بوی سیب‌زمینی که روی ذغال کباب می‌شد، گره خورده!


متین داشت مراسم بزرگداشت مایکل جکسون رو از mbc4 می‌دید و گاه گاهی زیرچشمی به من نگاه می‌کرد.


بوی سیب‌زمینی بیشتر و بیشتر می‌شد و من توی خیال خودم تصور می‌کردم که الان پوستشون حسابی سیاه شده و داره می‌ترکه.


متین یه لحظه شک کرد: "مستانه چیزی رو گاز نیست؟"


چیزی رو گاز نبود و انگار سیب‌زمینی‌ها به جای کباب شدن داشتن می‌سوختن و جزغاله می‌شدن!


دویدیم توی ایوون. دود غلیظ رفت توی گلومون. دوده تموم ایوون رو سیاه کرده بود، چیزی پیدا نبود اما همه‌ی مردم داشتن توی کوچه می‌دویدن و به سمت کوچه بالایی می‌رفتن!


متین لباس پوشید و رفت بیرون و منم رفتم بالای پشت بوم.


صحنه وحشتناکی بود. خیلی وحشتناک. کوه آتیش گرفته بود و داشت می‌سوخت و به شدت هم باد میومد و با هر بادی که میومد شعله‌ها بیشتر و گسترده‌تر می شد.



آتش نشانی اومده بود و داشت سعی می‌کرد آتش رو خاموش کنه.


کوچه بالایی ما آخرین ردیف خونه رو داره و کوه پشت سرشونه. هر بادی که میومد آتش به این خونه‌ها نزدیکتر می‌شد و من هرچی دعا بلد بودم می‌خوندم که آتش به خونه‌ها نرسه.


خدا رو شکر آتش‌نشانی با کمک مردم محل آتش نزدیک خونه‌ها رو خاموش کرد و بعد هم رفت سراغ قسمتهای بالاتر و اونجا رو هم خاموش کرد.


متین که برگشت خونه، حتی یادمون نبود که با هم دعوا کردیم. متین که برگشت خونه، با هم دوده‌ها رو از روی فرش و سرامیکها پاک کردیم. متین که برگشت خونه آرامش جای نگرانی رو گرفته بود، اما کوه قشنگمون دیگه سبز نبود، سیاه سیاه شده بود...


نظرات 12 + ارسال نظر
سوسن جعفری پنج‌شنبه 18 تیر 1388 ساعت 18:07

تینا پنج‌شنبه 18 تیر 1388 ساعت 19:34

ای وای ....

هانیه پنج‌شنبه 18 تیر 1388 ساعت 21:48 http://aztobato.persianblog.ir

وواای چقدر وحشتناک... این عکس اون‌جاست؟؟ خدا خیلی رحم کرده بهتون... خدا رو شکر که چیزیتون نشد... می‌گم مثل این‌که خیلی دلت سیب‌زمینی کبابی می‌خواسته!

نه. این عکس اونجا نیست. توی اون هول و ولا فرصت عکس انداختن نبود.

گ پنج‌شنبه 18 تیر 1388 ساعت 22:24

اوااااااااااااااا !
واسه چی ؟؟ شما خونتون کجاست؟

گیتی

فکر نکنم دلیل خاصی داشت. احتمالا اتفاقی آتیش گرفته بود.
نمی تونم آدرس بدم که!

Aslan پنج‌شنبه 18 تیر 1388 ساعت 23:06 http://love1374.blogsky.com

سلام دوست عزیز من وبلاگ عالیه . وقت کردی یه سری هم به ما بزن.خوشحال میشم یه یادی از ما بکنی.

یاسمن جمعه 19 تیر 1388 ساعت 11:14

این روزا همه چیزای سبز داره به سیاه تبدیل میشه مثه اینکه بهار 89 هم باید یه رنگه دیگه باشههروقت کناره پنجره وایمسم فکر میکنم که خونه مستانه اینا عجب جای توپیه ...مخصوصا" تو زمستون که اطراف کوه رو مه گرفته...اون عکسایی که از اطراف خونه تون و افقهاش میگیری دلم میخواد اونروزی برسه که منم بتونم این صحنه ها رو از نزدیک ببینم تو عکس نباشهرهن خونه ها اونورا که گرون نیس؟

نه. زیاد گرون نیست.

فلفل بانو شنبه 20 تیر 1388 ساعت 07:52

ببینم کی این اتفاق افتاده؟
بگو ببینم

سه شنبه شب!

علیرضا شنبه 20 تیر 1388 ساعت 09:45 http://azmayeshgah2004.persianblog.ir

خدا رو شکر که به خیر گذشت. آتش اختلافتون اینقدر بالا بود که کوه رو به آتش کشید!!!

طنین شنبه 20 تیر 1388 ساعت 09:49 http://asalioman.blogsky.com

وای خدارو شکر به خیر گذشته

باتو شنبه 20 تیر 1388 ساعت 10:51

مستانه تا آخرش باورم نمیشد فکر میکردم آخرش میخوای بگی که خواب دیدی . خداروشکر به خیر گذشت

روانی شنبه 20 تیر 1388 ساعت 12:56 http://1psycho.blogfa.com

میخواستی به متین بگی اگه اشتی نکنی میندازمت تو اتیش

سودابه شنبه 20 تیر 1388 ساعت 16:18 http://daryagroup.blogfa.com

سلام مستانه عزیزم
خیلی جالب می نویسی.
خیلی نوشته ها و وبت رو دوست دارم.
مواظب خودت باش.
بای تا های .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد