زل زدم به دستش که داره پرتقال پوست میکنه. خیلی شبیه دستهای خودمه. با بیست سال تفاوت...
زل زدم به دستهای مهربونی که هیچ وقت نوازش کردن بلد نبود، در آغوش گرفتن بلد نبود و من همه اینها رو میذاشتم به حساب دوست نداشتن. در حالیکه این دستها همه عشقشون رو توی غذاهایی که هر روز و هرشب برامون آماده کرده بودن، توی لباسهایی که برام دوخته بودن، روی تخته سیاهی که سالها دانش آموزهای زیادی روبهروش نشسته بودن، جاری کرده بود...
پرتقال رو گذاشت توی دستم. یه پرش رو گذاشتم توی دهنم و بغضم رو همراه باهاش قورت دادم و به دستهاش لبخند زدم...
نمیدونم چرا
ولی حس می کنم .بلاگت به معنای واقعی محشره ...
البته هنوز تعدادی از مطالبتو خوندم ...
ولی اینو واقعا گفتم
قالبتو اینا هم خیلی قشنگه
اسمه وبلاگ دوستم بادبادک بود فک کردم اون آپ کرده که با وبلاگ شما آشنا شدم ...
لطف داری عزیزم...
من دلم با تو بود
تو سرد شدی
آنقدر سرد که
ناچار گرمایم را به تو بخشیدم
و تو به من
تهمت سردی زدی...
______________
ممنون شعر قشنگی بود...
اصلا نسل اونها ابراز محبت رو خوب بلد نبود ..... پدر و مادرهای حالا که فرزندان اون نسل هستن شاید به همین خاطر اینهمه در ابراز محبت به فرزندانشون افراط می کنن. ...
خدا مامانتو برات حفظ کنه.خدا همه مامانای مهربونو برا بچه هاشون حفظ کنه.میبینی مستانه ادم انگار بعد از ازدواج خیلییییییییییی قدر
پدر و مادرشو می دونه
این دستا رو یه روزم ما پیدا میکنیم.مهم اینه که دنیا بده بستونه...باس مواظب باشیم
خدا سایه همه پدر مادرا رو بالای سر بچه هاشون حفظ کنه
بزرگ که میشیم خیلی چیزا رو میبینیم که قبلا نمی دیدیم یا می دیدیم و درک نمیکردیم
چه عکس باحالی، من با اجزه ات سیوش کردم خانومی
چقدر متن برام آشنا بود و یه جورایی حرف دل
من عاشق نوشته های تو شدم........
من مامانمو میخوامممممممممممممممم
میفهمم چی میگی
چقدر حست به حس من شبیه و مامانت به مامان من.
سلام من تازه با وبلاگتون آشنا شودم خوشحال میشم بیاید اونورا آپم
مثل دستای اون...
نوشته ای بود پر از زیبایی. پر از عشق!
منمن یه همچین حسی به خانواده ام داشتم... میفهمم
چقدر دستها شبیه دستهای مامان منه
راستی اینسپشن رو هم دیدم... مرسی
این دستایی که توصیفشون کردی چقدر شبیه دستای مادر منه!
مهربون..با گذشت..فداکار و ایثارگر اما مغرور..