نور چشم


دلم می‌خواد فردا که آخرین امتحانم رو دادم یه راست برم خونه‌ی جاریم! یکی دو ساعتی بشینم و حرف بزنیم و بعد به یه بهانه‌ای پسرش رو بردارم و بیارم خونه‌ی خودمون. دلم می‌خواد یاسین چند روزی پیش ما باشه. پسر شیرین و شیطون و دوست داشتنیه. راستش دلم می‌خواد یه چند روزی یه بچه دور و برم باشه و نزدیکترین بچه توی دوروبریهامون یاسینه.


حس می‌کنم بچه‌ها توی چشمهاشون یه نوری دارن که زندگی آدم رو روشن می‌کنه. به اون نور، به اون انرژی دست نخورده نیاز دارم...


کسی نیست چند روز بچه‌اش رو به من قرض بده که نخوام منت جاریم رو بکشم ؟

 

سقوط


اسمش فرودگاه است

یعنی فقط گاهی فرود می‌آید.
اکثراً سقوط می‌آید...


  

منبع: گودر عطیه فتحی‏

 

در رو باز کن...


متین یه ربع پیش رفت پایین که بره سرکار! البته قبلش یه دعوای کوچیک با هم کرده بودیم! چیز مهمی نیست. ساعت ده نشده هر دومون یادمون می‌ره که دعوا کرده بودیم چه برسه به اینکه یادمون بمونه دعوامون سر چی بود.

متین یه ربع پیش رفت پایین که بره سرکار ولی توی این یه ربع سه بار زنگ اف‌اف رو زده و گفته در رو باز کن. نمی‌دونم چی کار داره می‌کنه. ازش هم نمی‌پرسم. ولی ته دلم می‌خواد که یه مشکلی پیش اومده باشه. یه مشکلی مث روشن نشدن ماشین. یا بسته بودن خیابون. دلم می‌خواد امروز نره سرکار. دلم می‌خواد امروز رو با هم باشیم. دلم می‌خواد امروز به جای سکوت صدای خنده‌هامون توی خونه بپیچه. دلم می‌خواد با هم روی این همه برف سفید دست نخورده راه بریم و حرف بزنیم. دلم می‌خواد توی ایوون آدم برفی درست کنیم و بهم گوله برف پرت کنیم. 



کاش دوباره زنگ اف‌اف رو بزنه و بگه در رو باز کن بیام بالا...

 

گزارش هواشناسی!

 

ساعت ۱۰:۳۳ - به گزارشی که هم اکنون به دست ما رسید توجه بفرمایید:

 


ساعت ۱۲:۳۳



اگر خدا بخواهد ادامه دارد...

  

ظاهرا بی اهمیت...


بعضی چیزا خیلی جزئی‌‌اند. هیچ‌وقت توجهت رو جلب نمی‌کنن. هزار بار هم که از کنارشون رد بشی، نمی‌بینیشون. شاید همه‌ اون هزار بار چشمت هم بهش خورده باشه ولی هیچ‌وقت نگاهش نکردی...

بعد یهو یه روزی همین چیز کوچیک، جزئی و بی‌اهمیت می‌شه مسئله‌ات. می‌شه دغدغه‌ات. می‌شه سد راهت. نمی‌دونی چی‌ کارش کنی، چون نمی‌شناسیش. چون هیچ‌وقت بهش توجه نکردی. چون هیچ وقت جدیش نگرفتی!


*     *     *


اینا رو امروز فهمیدم. وقتی سر امتحان استاد از این جدول سوال داده بود! 



این جدول رو من از وقتی رفتم سرکار تا حالا هزاربار (با کم و زیادش) دیدم. ولی یک بار هم دقت  نکردم ببینم توش چی نوشته!




پ.ن: این جدول یه جدولیه که اول هر کتاب و مطلبی که راجع به رمزنگاری باشه میارن و نشون می‌ده هر چقدر طول کلید برای رمزنگاری بیشتر باشه، مدت زمان طولانی تری برای شکستن رمز لازمه.

 

حواست هست؟


بادمجونها دارن روی گاز سرخ می شن و بوی بادمجون سرخ کرده و لبوی پخته توی خونه پیچیده. من تند تند دفترم رو ورق می‌زنم و صفحه‌هایی رو که توش با خودکار قرمز چیزی نوشتم مرور می‌کنم. متین کنارم روی زمین نشسته و سرش توی لب‌تابشه. یه آهنگ ملایم رو با صدای کم گذاشته که مزاحم درس خوندن من نشه.

برف و بارون و تگرگ و مه و آفتاب نوبتی پشت پنجره ظاهر می‌شن.


گاهی که سرم رو از روی دفترم بلند می کنم، نگاهم میوفته به متین که زیرچشمی حواسش به منه. هم حواسش به منه و هم حواسش به اینه که بادمجون و لبوی روی گاز نسوزن و هم حواسش به پنجره است که هروقت برف اومد خبرم کنه.


خوشحالم که کسی رو دارم که حواسش هست. آدم همیشه نیاز داره به کسی که حواسش باشه.

 

...


فکر می‌کردم دیگه لازم نیست از دلتنگی و دلگرفتگیم بنویسم. فکر می‌کردم حالا که برف اومده دل من هم باهاش روشن و سفید می‌شه. شد. ولی حالا که آفتاب دوباره بالا اومده و برفها رو آب کرده سفیدی و روشنی دل من رو هم با خودش برده.


حس می‌کنم هیچ وقت توی زندگیم این قدر تنها نبودم. هیچ وقت انقدر دور و برم خالی نبوده. هیچ وقت ترس از دست دادن آدمهای دوست داشتنی زندگیم انقدر بهم نزدیک نبوده. هیچ وقت انقدر توی سرازیری که نمی‌دونم تهش کجاست قرار نگرفته بودم و انقدر سریع توش پایین نمی‌رفتم. نمی‌دونم چه جوری بگم. بلد نیستم حسهای بدم رو با کلمه‌ها بیان کنم.


دلم می‌خواست یه جای شلوغتر زندگی می‌کردیم که هر وقت دلم اینجوری می‌گرفت می‌رفتم روی پله‌ی جلوی خونه می‌نشستم و پسر بچه‌هایی رو نگاه می‌کردم که داشتن توی کوچه فوتبال بازی می‌کردن و دختر بچه‌هایی رو که یه گوشه‌ای بساط پهن کرده بودن و برای عروسکهاشون غذا بارگذاشته بودن. خدا رو چه دیدی شاید یکی از اون دختربچه‌ها دلش برام می‌سوخت و میومد پیشم و می‌گفت: "خاله غصه نخولیا..."



خوشحالم که خیلی‌هاتون رفتین خونه و تا شنبه صبح هم این دور و بر پیداتون نمی‌شه. شاید تا اون موقع باز برف بیاد و دل من رو روشن کنه. یا بارون بیاد و حسهای بدم رو بشوره. اونوقت این نوشته رو پاک می‌کنم و خیلی‌هاتون اینا رو نمی‌خونین...