فکر میکردم دیگه لازم نیست از دلتنگی و دلگرفتگیم بنویسم. فکر میکردم حالا که برف اومده دل من هم باهاش روشن و سفید میشه. شد. ولی حالا که آفتاب دوباره بالا اومده و برفها رو آب کرده سفیدی و روشنی دل من رو هم با خودش برده.
حس میکنم هیچ وقت توی زندگیم این قدر تنها نبودم. هیچ وقت انقدر دور و برم خالی نبوده. هیچ وقت ترس از دست دادن آدمهای دوست داشتنی زندگیم انقدر بهم نزدیک نبوده. هیچ وقت انقدر توی سرازیری که نمیدونم تهش کجاست قرار نگرفته بودم و انقدر سریع توش پایین نمیرفتم. نمیدونم چه جوری بگم. بلد نیستم حسهای بدم رو با کلمهها بیان کنم.
دلم میخواست یه جای شلوغتر زندگی میکردیم که هر وقت دلم اینجوری میگرفت میرفتم روی پلهی جلوی خونه مینشستم و پسر بچههایی رو نگاه میکردم که داشتن توی کوچه فوتبال بازی میکردن و دختر بچههایی رو که یه گوشهای بساط پهن کرده بودن و برای عروسکهاشون غذا بارگذاشته بودن. خدا رو چه دیدی شاید یکی از اون دختربچهها دلش برام میسوخت و میومد پیشم و میگفت: "خاله غصه نخولیا..."
خوشحالم که خیلیهاتون رفتین خونه و تا شنبه صبح هم این دور و بر پیداتون نمیشه. شاید تا اون موقع باز برف بیاد و دل من رو روشن کنه. یا بارون بیاد و حسهای بدم رو بشوره. اونوقت این نوشته رو پاک میکنم و خیلیهاتون اینا رو نمیخونین...
من خوندم پستت و امیدوارم دفعه بعد که میام پاک شده باشه!
چه دنیاییه . ما اینجا از بس افتاب ندیدم صدام در اومده شما اونجا.......
همه ما تو زندگیمون گاهی مجبوریم وارد سرازیری بشیم تا بعدش دوباره بتونیم قله های سعادت و خوشی رو با دید بهتری فتح کنیم مستانه .
سلام . خوندن روزمرگی های آدمی که نمیشناسی رو دوست دارم .
تکلیف اونایی که اینجا رو می خونن و یه هو ته دلشون خالی میشه چی پس؟
دلم هُری ریخت پائین! چی شده مگه؟ این همه دلهره از کجاس؟
دلت خالی نشه... خوب می شم...
مستانه باورت میشه منم همین حس رو دارم حس ترس از تنهایی حس از دست دادن عزیزان. دارم دیونه میشک این فکرها از سرم نمیره
خیلی بده که هز شب خواب ببینی یکی نیست و من نه هر شب که هروقت بخوابم این خواب رو می بینم...
سلام مستانه خانوم قندی
بذار این پست اینجا بمونه.
هر چند که میدونم خورشید فردا صبح تنهایی ها را با خودش میبره
یه کم دست کن تو جیبت
یه کم از ته جیب خاطره بکش بیرون
ماها واسه همچین روزایی حتمن یه چند تا خاطره ی ریز شیرین ته جیبمون داریم
بگرد پیداشون کن
نذار بیام سراغت واسه جیبگردی
در ضمن:
قربونت برم من
دوستت دارم پریا...
خاطره... هوم؟؟؟
خوب میشی دوستم! من این اواخر یه هفته درمیون همینجوری ناخوش میشم! بعد هر هفته هم یه جور ناخوشی میگیرم! یه روزایی صبح که میخوام برم سرکار از ترس اینکه شاید برگشتنی مامانمو نبینم میرم میاستم بالا سر رخت خوابش و همینجوری نگاش میکنم و .... دیگه بگیر و برو تا بقیه ناخوشی هام! ولی این شنبه به خودم قول دادم که دستی دستی اعصاب نداشتمو داغون نکنم
این حس ها سراغ هممون میاد و زود گذره امیدوارم شنبه بیای بنویسی که حالت خوبه
یه لحظه چشاتو ببند یه لحظه حس کن یکی هست که داره بهت لبخند میزنه و نگات می کنه... یکی هست که غصه هاتو دونه دونه می شمره که بعدا به ازای توکلی که با این غصه ها تقویتشون کردی بغل بغل ارامش برات هدیه بیاره.... خدایی هست که هر لحظه می گه من اینجام هواتو دارم ُ به من توکل کن غمت نباشه...یه لحظه فکر کن .... همچین خدایی باشه و تو دلتنگ؟!!.... چشاتو ببند.... سرتو بذار رو شونه های خدا...خودتو توی اغوش گرم و مهربونش گم کن...اونوقت ببین هنوزم جایی برای ناراحتی هست؟
من اصلا معصومیت بچه ها رو ندارم ولی بهت میگم غصه نخوریا خاله..اینا همش میگذره و خوبیش اینه که میگذره خدا عزیزات رو برات حفظ کنه
مستانه جان
به یادتم
هر روز
می آم می خونم و لذت می برم. ببخشید اگه همیشه نظر نمی زارم........
خوب و خوش باشی
و مراقب خودت باش
آخه چرا دلت گرفته عزیزم؟
ترس از دست دادن دوست داشتنی ها همیشه با ما هست ... باید ذهن رو از فکر کردن بهش منحرف کنی
به بودنشون فکر کن نه نبودنشون
برف اینجام آب شد من صبح پیاده اومدم که برف بخوره رو صورتم حیف که همش آب شد اما ممکنه بازم بیاد.
خوشحال باش!
این حالتا گاهی پیداشون میشه
تقصیراشو گردن این خورشید بی محل نذار
خوب میشی من میدونم
اینجا که دیشب یه نمه برف بارید ( فقط یه کوچولو ها )... شاید فردا پس فردا اونجا برسه و دلت واشه
شاید گاهی ترس لازمه تا یادمون بیفته چه چیزای با ارزشی برای حفظ کردن داریم....یا چه کارهای با ارزشی برای انجام دادن باقی مونده....امیدوارم خیلی زود این ترس جاشو به امید بده و مثل همیشه با شور و شوق بیای و تعریف کنی از قشنگ ترین حس های زندگیت....
امیدوارم حست خیلی موندنی نباشه و حالت بهترشه
خیلی هم خوشحال نباش که کسی نخونده این پستتو..همه خوندیم
سلام
گاهی برفیه گاهی آفتابی مهم اینه که آسمون دلمون چطوری باشه
اما من خوندم و دلتنگی هام چند برابر شد!
همونطور که دعا می کنی که بارون بباره و می باره..همونجور هم دعا کن که خدا گره از کار همه باز کنه!
میدونم... منم حس خوبی ندارم... اما انشالا بعد از هر سختی آسانی ای است