مستانه‌ی مصنوعی!


چهارشنبه صبح، شرکت:


فردا ولیمه‌ی مامان و بابای متینه و من پشت کامپیوترم نشستم و به این فکر می‌کنم که فردا چی بپوشم و چی کار کنم. هر چند دقیقه یک بار هم برمی‌گردم و از متین می‌پرسم: متین، کت و شلوار صورتیم رو بپوشم یا کت و دامن قهوه‌ایم رو؟ متین، پیرهن سفیده چطوره؟ متین، ...؟


متین هم مثل همه‌ی مردها که درک درستی از مجلس زنونه نداره، هربار جواب می‌ده هر کدوم خودت دوست داری. آره خوبه. بد نیست...


البته تجربه‌ی قبلی نشون می‌ده که فامیلای متین برعکس فامیلای از دماغ فیل افتاده‌ی ما، توی این جور مجالس خیلی ساده و معمولی‌اند و توجه زیادی به لباس و ظاهر دیگران ندارند.


اما به هر حال من عروس کوچیکه‌ام و یه حس غرور آنی باعث می‌شه فکر کنم از همه هم خوشگلترم پس لباس و ظاهرم هم باید از همه بهتر باشه! (من خودمم تا حالا یه همچین مستانه‌ای رو توی وجودم ندیده بودم.)


موهام کوتاه و لَخته. خیلی هم سخت حالت می‌گیره. توی این فکرم که موهام رو مش کنم تا یک کمی از سادگی در بیاد. دوباره: متین موهام رو چی کار کنم؟ مش کنم؟


متین این بار یه نظر درست حسابی می‌ده: آره، فکر کنم خوب بشه.



چهارشنبه ظهر، آرایشگاه:


از در آرایشگاه که می‌رم تو یهو ترس برم می‌داره. مثل یه بچه که می‌خواد آمپول بزنه دست و پام می‌لرزه!


منشی آرایشگاه ازم می‌پرسه برای چه کاری اومدم و من با ترس و لرز جواب می‌دم: مِ...، نه اومدم ابروهام رو بردارم.


توی نوبت می‌شینم و موهای مشتریها رو بررسی می‌کنم و هرچی بیشتر بررسی می‌کنم، بیشتر مطمئن می‌شم که اصلاً دلم نمی‌خواد موهام جور دیگه‌ای باشه. حس می‌کنم رنگ کردن و مش کردن یه مرحله است توی زندگی که باعث می‌شه آدمها بزرگ بشن و من فعلا دلم نمی‌خواد بزرگ بشم!



چهارشنبه عصر، تجریش:


با متین اومدیم خرید. یه چیزایی برای فردا لازم داریم و یه چیزایی برای خونه.


تو بازار قدیمی و پاساژهای دور و برش دنبال قوری چایی‌ساز می‌گردیم که چشممون میوفته به یه مغازه‌ی مو فروشی!!! و پشت ویترین یه مو میبینیم که خیلی شبیه موهای خودمه، فقط مش کرده است و البته حالت گرفته.


با متین می‌ریم توی مغازه، می‌خریمش و میایم بیرون!



پنجشنبه صبح، خونه:


هر چند دقیقه یه بار موی مصنوعی رو می‌ذارم روی سرم و به متین می‌گم، متین خوبه؟ معلوم نیست موهای خودم نیست؟ خواهرات نفهمن؟ جاری کوچیکه خیلی بلاست، می‌فهمه‌ها!


متین هم دلداریم می‌ده که نه. نترس، معلوم نیست!



پنجشنبه شب، مهمونی:


لباسهام رو عوض می‌کنم و با کلی ترس و لرز روسریم رو هم برمی‌دارم و می‌رم توی سالن. اول با مامان متین سلام و احوالپرسی می‌کنم و بعد با خواهراش.


حس می‌کنم یه جوری نگاهم می‌کنن. می‌رم خودم رو تو آینه نگاه می‌کنم. همه چیز طبیعیه! فقط من زیادی خوشگل شدم و احتمالاً این یک کم غیرطبیعیه!


جاری کوچیکه هم میاد پیشم. می‌گه: مبارک باشه، خیلی قشنگ شده! و من با خودم فکر می‌کنم حتماً فهمیده و داره مسخره‌ام می‌کنه!


از زیر نگاه تمام آدمها فرار می‌کنم. دلم می‌خواد همه چیز زودتر تموم بشه. هربار که دو نفر درگوشی با هم حرف می‌زنن و می‌خندن حس می کنم دارن من رو مسخره می‌کنن! هر بار که یکی از جاریام یا خواهر شوهرام میان پیشم می‌شینن حس می‌کنم الانه که یه چیزی بهم بگن.

خیلی حس بدیه!


همش خدا خدا می‌کنم زودتر شام رو بیارن.


دلم برای اون مستانه‌ی ساده که از همه خوشگلتر نبود، ولی از همه خوشحالتر بود، بدجوری تنگ شده!


دروغ شب یلدا


متین نمازش رو خوند و اومد زیر پتو. ساعت یه ربع به هفت بود و می‌دونستم اگه بخوابه طبق معمول همیشه دیر می‌رسیم شرکت.

راه خونه تا شرکت ده دقیقه بیشتر نیست، اما حداقل 45 دقیقه طول می‌کشه تا صبحونه‌مون رو بخوریم و آماده بشیم.


- متین کی بیدارت کنم؟

- هفت و نیم.
- دیگه نمی‌رسیم صبحونه بخوریما!
- باشه، عیبی نداره.


ساعت رو می‌ذارم روی هفت و نیم و می‌رم پیشش دراز می‌کشم. خوابم نمیاد. کتابم رو برمی‌دارم و یکی دو فصل دیگه‌ش رو می‌خونم. کم‌کم ارتباطم باهاش برقرار شده و از خوندنش لذت می‌برم.


ساعت هفت و ربعه. حوصله‌ام سر رفته. دلم می‌خواد متین بیدار شه و بریم.


موبایلش رو برمی‌دارم و یک کمی باهاش ور می‌رم.


و یه فکر پلید


ساعت موبایلش رو یه ربع می‌کشم جلو. ساعت خونه رو هم.


ساعت زنگ می‌زنه و متین بیدار می‌شه و آماده می‌شیم.


شیشه‌ی ماشین یخ زده. متین تمیزش می‌کنه و من فرصت پیدا می‌کنم ساعت ماشین رو هم یه ربع ببرم جلو.


یه ربع به هشت می‌رسیم شرکت. زودتر از هر روز.


فقط مونده ساعت کامپیوتر متین که اگه بتونم اون رو هم ببرم جلو متین دیگه هیچ وقت به درستی زمانی که ساعتهاش نشون می‌دن، شک نمی‌کنه.


*   *   *


شنبه است و طبق معمول شنبه‌ها، متین دیر میاد خونه.


انارها رو دون کردم و آجیلها رو توی ظرف چیدم. گلها رو گذاشتم رو میز و شمع رو روشن کردم و منتظر متینم.



ساعت نه رو نشون می‌ده که متین می‌رسه. ساعت نه رو نشون می‌ده ولی متین امشب یه ربع زودتر از تمام شنبه‌ها رسیده خونه و ته دل من قند آب می‌شه.


- متین امروز هیچ تغییری حس نکردی؟


سرتاپام رو برانداز می‌کنه و بعد نگاهش دور تا دور خونه می‌چرخه.


- امروز هیچ چیزی به نظرت عجیب نیومد؟


یک کمی فکر می‌کنه و می‌گه نه.


- امروز با زمان مشکلی پیدا نکردی؟


یهو همه چیز رو می‌فهمه و شروع می‌کنه به خندیدن و تهدید کردن و بعد تعریف می‌کنه که چند بار دیده ساعتی که رادیو جوان اعلام می‌کنه با ساعت ماشین و موبایلش نمی‌خونه ولی عوض اینکه به ساعتهای خودش شک کنه، به رادیو جوان شک کرده و فکر کرده این کارشون یه چیزیه تو مایه‌های دروغ شب یلدا!