یادش به خیر! مستانه یه روزی موجود زبر و زرنگی بود. ولی الان یه پارچه گیگیلی شده واسه خودش!
هیچی دیگه، از اون موقعی که تصمیم گرفتم برم سونوگرافی تا موقعی که بالاخره رسیدم دو شبانه روز طول کشید و امروز چشمم به جمال فسقلی روشن شد! فسقلی اما پشتش رو کرده بود به دوربین و نمی ذاشت بفهمیم چیه. خلاصه بالاخره بعد از اینکه کلی شکلات بهش دادم، آشتی کرد و یه تکونی خورد و جورابهای آبیش رو بهمون نشون داد!
امروز می رم سونوگرافی تا معلوم شه فسقلی ما دختره یا پسر! و اینکه چرا انقدر تنبله و هیچ تکونی به مامانش نمی ده!
خیلی هیجان دارم.
هی روزشماری می کردم که کی سه ماه اول تموم می شه. دلم خوش بود که طبق گفته همه بعد از این سه ماه یه آب خوش از گلوم پایین می ره و همون جا، جا خوش می کنه. دلم خوش بود که بعد از این سه ماه می تونم سر سیر زمین بذارم و ...
امروز سه ماه تموم شد. اما اصلا و ابدا بوی بهبود ز اوضاع نمی شنوم! ولی هنوزم امیدم رو از دست نمی دم و منتظر می مونم...
خلاصه خواستم بدونین که اگه نمی نویسم دلیلش اینه که ترجیح می دم اون یه ذره انرژی باقی مونده رو صرف زنده موندنم بکنم تا صرف وصل شدن به اینترنت دیال آپ و مدتها منتظر شدن برای باز شدن یه صفحه!
آدمیزاده دیگه. همین جوری داره برای خودش خوش خوشان زندگی میکنه. قدم میزنه، خرید میکنه، حرف میزنه، میخنده، میره دانشگاه، میره دکتر، میخوابه روی تخت، زل میزنه به مانیتور روبهرو، چشمهاش رو ریز میکنه، دقیق نگاه میکنه، بعد یهو میبینه قلبش انگار یه جور دیگه میزنه، تندتر، ملتهبتر، هیجانزدهتر، بعد یهو میبینه انگار همه وجودش چشم شده و زل زده به اون موجود شناور توی مانیتور. موجودی که حالا دیگه خیلی شبیه انسانه...
آدمیزاده دیگه. داره همینجوری زندگیش رو میکنه که یهو میفهمه عاشق شده... دوباره عاشق شده...
بالاخره از مانیتور دل میکنه. از روی تخت بلند میشه. لباسهاش رو مرتب میکنه. میدونه خانومی که اون بیرون پشت در نشسته غم بزرگی توی دلش داره. سعی میکنه خوشحالیش رو توی دلش مخفی کنه و لبخند رو از روی لبش پاک کنه. در رو باز میکنه. یهو دکتر داد میزنه: "احتمالا دختره." دیگه نمیتونه با لبخند روی لبش کاری کنه. خانوم پشت در هم بهش لبخند میزنه و غمش رو توی دلش پنهان می کنه...
خداییش من دیگه روم نمیشه اینجا چیزی بنویسم! بیام چی بنویسم؟ از احساساتم موقعی که صدای قلبش رو شنیدم بنویسم؟ یا از حسم موقعی که اولین عکسش رو دیدم؟
به خدا منم منتظر بودم احساساتم غلیان کنه و اشکهام تیلیک تیلیک بچکه! ولی نه! نشد.
روی تخت سونوگرافی، موقعی که دکتر گفت ایناهاش پیداش کردم و یه موجود بیشکل رو نشونم داد و گفت قدش 22 میلیمتره، فقط لبخند زدم. ولی موقعی که صدای تند ضربان قلبش رو از بلندگو پخش کرد و گفت 160تا میزنه، دیگه نتونستم جلوی خندهام رو بگیرم و بعد هم که متین اومد و صداش رو شنید و با هم بهش خندیدیم!
اولش فقط یه خط صورتی کمرنگ بود که کنار یه خط ارغوانی جا خوش کرده بود. چند روز بعد تبدیل شد به یه عدد سه رقمی. توی برگهی آزمایش.
میگفتن اندازهی یه کنجده! از فکر کردن بهش خندهام می گرفت. باور کردنی نبود به نظرم.
یکی دو هفته بعد شد اندازهی یه عدس. یواش یواش به خودم قبولوندم که باید باورش کنم. خندهام محو شد. دست و پام رو گم کردم.
حالا دیگه شده اندازهی یه تمشک! تمشکی که دو برابر من غذا میخوره و میگن قلبش هم دو برابر من میزنه. هه! منم باور کردم! آخه تمشک چیه که قلب هم داشته باشه و قلبش هم بزنه!
کلا الان احساساتم بین خوشحالی و ناباوری و نگرانی در نوسانه و هربار یکی از کفهها سنگینتر میشه.