گره ها


اول از همه عیدتون مبارک همراه با کلی آرزوهای خوب.


تعطیلات خوبی بود. خیلی خیلی خوب. یکی از گره هایی که مدتها بود افتاده بود توی زندگیمون و با هیچ دندونی باز نمی شد، خیلی راحت با دست باز شد. الان من و متین خیلی خوشحالتریم. خیلی آرومتریم.


 اما خب من هنوز یه گره دیگه هم پیش روم دارم که انقدر زل زدم بهش که دیگه هیچ جای دیگه ای رو نمی تونم ببینم. نکته اینجاست که با چشم هم می بینم چه جوری میشه این گره رو باز کرد و کافیه بهش دست بزنم تا باز شه. اما دلم نمی خواد از این راه ساده بازش کنم و دلم می خواد یه جور دیگه باز بشه که در آینده نتایج بهتری برام داشته باشه!



هه! مث اینکه خیلی گنگ شد. سخت نگیرین!


دیگه اینکه هر ترم کمتر درس می خونم و نمره هام بهتر می شه.  این ترم معدلم شد 19.6! آخرین باری که معدلم انقدر بالا بود سوم دبستان بود! واقعا موندم ما به کجا داریم می ریم.

  

راز خورش کرفس


من هیچ وقت خورش کرفس دوست نداشتم. یعنی هر وقت مامان درست می‌کرد عزا می‌گرفتم و کلی بهش غر می‌زدم. ولی چاره‌ای نبود. هرازچندگاهی مامان درست می‌کرد و منم با دلخوری می‌خوردم.

تا اینکه یه روز داشتم با همکارم توی شرکت غذا می‌خوردم. کرفس داشت. غذای مورد علاقه‌اش!! هی بهم تعارف کرد، هی گفتم ممنون. هی اصرار کرد. آخر توی رودربایستی یه قاشق خوردم. خوشمزه بود. یعنی خیلی خوشمزه بود.

تازه اون جا بود که فهمیدم اون چیزی که دوست ندارم خود کرفس نیست. چاشنی‌هاییه که مامان به خورش می‌زنه.


 

زندگی هم مثل خورش کرفس می‌مونه. خودش نیست که بدمزه و دوست‌نداشتنیه. چاشنی‌هایی که ما بهش می‌زنیم بدمزه‌اش می‌کنه. آدمهایی که به اسم دوست وارد زندگیمون می‌کنیم و زندگی رو به جای خوشمزه کردن بدمزه می‌کنن، انتخاب‌هایی که می‌کنیم و گاهی باعث می‌شیم خورشمون طعم تلخ بگیره و ...

شاید بعضی وقتها نشه بعضی از چاشنیها رو از زندگی حذف کرد و مزه‌اش رو کلا تغییر داد ولی خیلی وقتها می‌شه یه چیزای دیگه‌ای بهش اضافه کرد و طعمش  رو دلنشینتر کرد...


راز خورش کرفس رو به مامان گفتم و حالا خورش کرفس‌های مامان هم به اندازه‌ی غذاهای دیگه‌اش خوشمزه و دوست داشتنیه. 

  

قلم هوشمند

 

دیروز متین کشون‌کشون من رو برد نمایشگاه قرآن. روز آخرش بود و متین می‌خواست یه چیزی برای مامانش بخره. راستش منم حرفی نداشتم که بریم و اون چیز رو بخره. فقط از این می‌ترسیدم که همون طور که هر شب از سر کنجکاوی می‌شینه بیــست و سی می‌بینه و حرص می‌خوره، توی نمایشگاه هم از سر کنجکاوی سر از غرفه‌های بصــیرت و دشمن‌شناسی و شناخت فتــنه و ... در بیاره!


خلاصه وقتی قول داد صاف بریم همون غرفه‌ای که می‌خواد و همون چیزی رو که می‌خواد بخریم و صاف هم برگردیم راضی شدم و چهارچوب در خونه رو ول کردم و همراهش رفتم!


چیزی که می‌خواست یه قلم بود که روی هر آیه از قرآن که بذاری اون آیه رو تلاوت می‌کنه. می‌تونه صفحه به صفحه بخونه. یا جز به جز. چهار پنج تا قاری داره که می‌شه انتخاب کنی کدومشون بخونه. سه جور ترجمه داره. فارسی و انگلیسی و ترکی. حتی یه منتخب دعاها رو هم داره که خیلی از دعاها رو هم می‌خونه. خلاصه خیلی چیز جالبیه و کار کردن باهاش هم خیلی ساده است و هرکسی هرچقدر هم سر از وسایل الکترونیکی و دیجیتالی درنیاره راحت می‌تونه ازش استفاده کنه. 



به نظر من قشنگترین امکانش اینه که انتخاب می‌کنی ترجمه یه سوره رو برات بخونه و با لحن قشنگی شروع می‌کنه به خوندن ترجمه فارسی و آدم می تونه همون طور که به کارش می رسه، بهش گوش کنه.

   

درمانهای کاربردی در نیمه شب!


من معمولا وقتی از خواب بیدار می‌شم تا چند ثانیه دنیا رو هچل‌هف(!) می‌بینم. فکر کنم خیلیا اینطوری باشن. یعنی خواهرم هم می‌گفت همینطوریه! مثلا یه نوشته‌هایی روی دیوار می‌بینم که البته هیچ‌وقت نمی‌تونم بخونمشون. یا روی سقف ترک می‌بینم. یا بالای سرم عنکبوت می‌بینم و ...

اوایل که اینجوری شده بودم هر دفعه که از خواب بیدار می‌شدم کلی می‌ترسیدم ولی طبیعتا کم کم بهش عادت کردم و الان دیگه حتی از اون عنکبوت درشت و ترسناک هم نمی‌ترسم.


اما، همه اینا تا وقتی بود که موقع بیدار شدن سقفی بالاسرم بود و دیواری رو به‌روم.


چندشب پیش یعنی یکی از همون شبهایی که بیرون خوابیده بودیم، یهو نصف شب از خواب بیدار شدم و دیدم یه چیز گرد و سیاه و تیغ‌تیغی (مث جوجه‌تیغی) با سرعت داره میاد به سمتم! تنها کاری که کردم این بود که صورتم رو برگردوندم که به صورتم نخوره و شروع کردم به جیغ زدن! متین از جیغ من بیدار شد و دور و برش رو نگاه کرد و اونم شروع کرد به جیغ زدن! جیغ متین باعث شد مطمئن شم اون چیزی که دیدم رویا و توهم و از اون تصاویر خیالی نبوده، پس به جیغ زدن ادامه دادم!


اونقدر جیغ زدیم که فکر کنم هردومون اون شب تخلیه روانی شدیم. حالا همسایه‌ها چی شنیدن و چی کشیدن نصفه شبی نمی‌دونم. حتی یادم نیست بالاخره کی اول دست از جیغ زدن برداشت.

وقتی آروم شدیم به متین می‌گم: " تو هم دیدیش؟ کجا رفت؟"

- چی رو؟

- پس واسه چی جیغ زدی؟

- فکر کردم تو دیوونه شدی ترسیدم!


اون قدر ترسیده بود و اونقدر جدی این رو گفت که دلم براش سوخت. ولی تا نیم ساعت هردومون دلمون رو گرفته بودیم و به تصوراتمون می‌خندیدیم. نصفه شبی هم تخلیه روانی شدیم، هم خنده درمانی کردیم!