دیشب با متین مهمونی دعوت بودیم. یک مهمونی خانوادگی. شامل تمامی فک و فامیل متین از جمله عموها و عمه ها، دختر عموها و دختر عمه ها و سایر متعلقین
اولین بار بود که من کسی جز خواهر و برادرهای متین رو می دیدم، این بود که یک کم شوکه شده بودم. آخه می دونین، چه جوری بگم آخه؟
منظورم اینه که تفاوتهای فرهنگی و اقتصادی خونواده ی ما و لوسین خیلی پررنگ بود. بعد از مهمونی هم کلی سرش غر غر کردم و از سرتا پای فامیلهاشون ایراد گرفتم...
راستش خودم خیلی برام مهم نیست چون خودش و خونوادش هیچ مشکلی ندارن. بقیه هم حالا سالی، دو سالی یک بار توی مهمونی، عروسی، چیزی رویت می شن. فقط مشکلم اینه که توی عروسیمون فامیلهای از دماغ فیل افتاده ی خودمون چه جوری برخورد می کنن و چه حرف و حدیثایی پشت سرمون در میارن.
خلاصه دیشب بعد از اینکه تمام راه سالن تا خونمون رو سر متین غرغر کردم، دیدم هنوز سیر نشدم و دلم می خواد تا صبح غر بزنم. این بود که زنگ زدم به خونه و گفتم متین خسته است، گناه داره دوباره این همه راه رو برگرده. خلاصه اجازه گرفتم که شب خونمون بمونه.
توی خونه مامان خانومی گیر داد که چه جوری بودن و چه خبر بود؟ منم مجبور شدم خلاصه ای از اونچه که دیده بودم رو براش تعریف کنم. مامان خانومی هم که از اول یکی از دلایل مخالفتش با ازدواج من و متین همین اختلافات بود نگاهی از سر تاسف تحویلم داد
حالا یک موقعی تعریف می کنم که من و متین چه جوری بهم رسیدیم و چه قدر مانع رو از جلو پامون برداشتیم، تا قدرت عشق رو بهتر درک کنین
بعدشم دیگه بی خیال غرغر شدم و تا صبح کنار متین جونم آروم گرفتم
سلاااام. به دنیای وبلاگی ها خوش اومدی. ایشالا اینجا همیشه احساسات قشگت رو بخونیم
سلام همیشه شاد و سربلند باشید
راستی مژی خودش بر نگشته فعلان من مجددا ثبتش کردم تا راضی بشه برگرده
از آشنائیت خوشحالم عزیزم . ایشالا دوستای خوبی باشیم برای هم . دوست دارم . بوس بوس