رویا بخش مهمی از زندگی منه. اونقدر مهم که مبنای خیلی از کارایی که تا حالا توی زندگیم کردم و موقعیتی که الان توی زندگیم دارم رویاهام بودن.
همیشه پیش از وارد شدن به هر موقعیتی حتی یه موقعیت کوچیک اون را کاملاْ توی ذهنم تصویرسازی میکنم. روشن و شفاف با تمام جزئیاتش. این طوری هم قشنگیهای اون موقعیت مشخص میشه و هم زشتیهاش و اون وقت راحتتر میشه راجع بهش تصمیم گیری کرد.
البته خیلی وقتها تصویر واقعی با تصویری که توی رویا ساخته میشه متفاوته اما مهم اینه که من قبلا کلی از زیبایی های تصویری که خود ساختم لذت بردم.
اما این رویا پردازی گاهی ضربههای سختی به من زده. شکستن و خورد شدن این تصویر شفاف و جذاب گاهی وقتها تمام اعتماد به نفس و انگیزهی آدم رو ازش میگیره.
و معمولاْ این تصویر توسط کسایی شکسته میشه که نزدیکترین و دوست داشتنی ترین آدمهای زندگیم هستند.
مامان خانومی و بابا با سختگیریهای بیجاشون، با نگرانیها و دلسوزیهای بیخودشون و مهمتر از همه به خاطر دمدمی مزاج بودنشون خیلی از این تصاویر قشنگ رو شکستن و هنوز هم میشکنن بدون اینکه بفهمن چه ضربههای سخت و جبران ناپذیری به من میزنند.
بچهتر که بودم به هیچ کس اجازه نمیدادم که رویاهام رو از بین ببره. اونقدر پاشون وایمیسادم تا بالاخره انجامشون میدادم.
ولی برخوردای بعدی مامان و بابا و تلخیهاشون تموم شیرینی تحقق رویاهام رو از بین میبرد.
بزرگتر که شدم یاد گرفتم که تحقق رویاهای کوچیکم ارزش ناراحت کردن دیگران رو نداره. از خیلی از اونها گذشتم تا دیگران عذاب نکشن.
از دو سه سال پیش یه تصویر از مراسم عقدم برای خودم ساخته بودم. توی این تصویر من پا چادر سفید کنار متین نشسته بودم و آقای م خطبه عقدمون رو میخوند. توی این تصویر همهی جزئیات وجود داشت. حتی لبخندی که بعد از بعله گفتن من روی لب آقای م میشینه.
برای رسیدن به این رویا خیلی تلاش کردم. خیلی مانع از سر راهم برداشتم تا بالاخره بهش نزدیک شدم. با مامان و بابا گفتم که میخوایم از آقای م وقت بگیریم و اونام یک کم نگرانی ابراز کردن ولی گفتن عیبی نداره.
وقتی که از دفتر آقای م زنگ زدن و گفتن برای فلان روز بیاین من و متین از خوشحالی روی پامون بند نبودیم. ولی وقتی بابا قضیه رو فهمید اونقدر ساز مخالف زد و اونقدر ابراز نگرانی کرد ( به دلیل مسائل سیاسی ) تا همه چیز رو بهم زد...
کاش آدم بزرگا یاد بگیرن که حق خراب کردن رویاهای دیگران رو ندارن. کاش آدم بزرگها انقدر از تجربه کردن نترسن. کاش بفهمن که زندگی بدون تجربههای تلخ و شیرین، غرق شدن توی یه مرداب راکده.
کاش ما هیچ وقت آدم بزرگ نشیم...
شاید خیری در این اتفاق بوده مستانه ... از پدرت گله نکن و دلخور نباش ، چون مطمئناْ به فکر دختر و دامادش بوده :)
گفتی تجربه. گفتی شکستن. گفتی رویا. گفتی ایستادگی. گفتی اعتماد به نفس، گفتی انگیزه... من اینا رو بهش اضافه می کنم. آمادگی، بی توقعی، دلتنگی، کدورت، درک شرایط... آره... اینا همه کنار هم جمع می شن. جمع که می شن بهش می گن زندگی. آدم تو سختی خلق شده. پس راهش آمادگی واسه سختیه. تا جایی که می تونی باید آماده باشی. دیروز هم بهت گفتم. نه که بدبین بشی به زندگی... نه. اما اگه بخوای کم نیاری باید آماده هر اتفاق بد، یا به هم خوردن هر برناهه ی خوبی باشی... اما همچنان تو سرت باید واسه بهترین اتفاقی که می تونه بیفته، برنامه ریزی کنی.
زندگیه دیگه! خودتو عشق است آرامش من !
سلام. از بابا و مامان گفتی و کردی کبابم!
نمی دونما ولی شاید وجود م تو رویای تو جز فرعیات بوده و اصل رویای تو متین بوده که سرجاش هست....
خدارو شکر:)
تو رو باید پرستید (چشمک)
از دست این مامان بابای محترم مستانه جون که اینقده اعصابشو داغون میکنن .
پس حسابی گذاشته بودیمون سر کار امید خان همون متین خان بودن وما بیخبر .
چند روز نبودم اینجا امروز که اومدم همه اش رو خوندم انقدر ذوق کردم که نگو. خدا رو شکر به خاطرداشتن متین
سلام
کل آرشیوتونو خوندم کلی لذت بردم از این همه هیجان از این همه فراز و نشیب و بالاخره از این همه در کنار هم بودن واقعا چه لذتی داره وقتی بعد از یک دنیا اضطراب و استرس فردایی که نمیدونی قراره چطور برات رقم بخوره به آرامش وسیعی برسی و مطمئن بشی که تو دیگه مال عشقتی و سندم به نامش زده شده نه؟
مستانه جان براتون آرزوی خوشبختی میکنم و امیدوارم که در کنار هم بیش ار پیش موفق و سبز باشین.
راستی دوست دارم لینکت کنم اگه دوست داشتی حتما بهم خبر بده.
سلام. چه خوشگل می نویسی. خیلی خاطراتت با حالن. من سمانه خواهر مستانه ام. بهش نگی ا. منو میکشه بفهمه مخ دوستاشو زدم.بوووووووس
وقتی تعبیر به این قشنگی از متین خان میشنوی و وقتی چنین کسی رو در کنار داری برای تجربه کردن بهترینها چه گله ای؟!
امیدوارم همیشه ی همیشه همینطور عاشقانه آرامش بخش هم باشید...
راستی بقیه ی داستانتون هم خوندم. ایول به این حس!
شاد باشید