همه روزای خدا روزای خاصیان. واسه هر روزی میشه هزار دلیل آورد که به این هزار دلیل امروز روز خاصیه؛ اما بیست و ششم بهمن، واسه خاص بودن، هزار و یک دلیل داره. و همین یک دلیله که اونو توی تقویم زندگی من و مستانه، فراموش نشدنی و موندگار کرده.
سال 1384 اتفاق افتاد. اسمش رو گذاشتم کودکی ابدی؛ چون هم کودکی بود و هم ابدی. یکی از قوانینی که من و مستانه برای زندگی مشترکمون وضع کردیم، این بود که هیچ وقت از کودکیهامون دور نشیم. بدون شک خالصانهترین نوع پاکی و صداقت رو خداوند به بچهها -تا وقتی بچهها از کودکیشون جدا نشدند- عطا کرده. این اسم از این جهت هم وجه تسمیه داشت.
امسال سومین سالی بود که بیست و ششم بهمن از راه میرسید و دوباره یاد بارون و معجزه تازه میشد. از قبل توی ذهنم برنامهریزی کرده بودم که جشن امسال رو توی همون نقطهای برگزار کنیم که –شاید- سرنخ زندگی مشترک من و مستانه با اونجا گره خورده بود. جایی که مستانه روشنیهای حیات و زیبایی رنگها رو بهم نشون داده بود و به باورم آورده بود... "خانهی زاگرس"
واسه همین پنجشنبه به مستانه خبر دادم که واسه جمعه ساعت 8 صبح آماده باشه که بریم خانهی زاگرس. صبح جمعه با ماشین از خونه زدم بیرون و هنوز مسافت زیادی از خونه دور نشده بودم که مستانه بهم زنگ زد. حدس زدم -طبق معمول- میخواد بدونه که راه افتادم یا نه و کجا هستم و ... اما نه. مستانه سوالی ازم پرسید که شستم خبردار شد که بازم مستانه یه پیشنهاد ویژه داره!
-"شناسنامههامون همراهته...؟"
همراهم نبود، اما برگشتن و برداشتنشون خیلی سخت نبود!
پرسیدم:
- مگه میتونی تا شب بیرون باشی؟
- آره، تقریباً...
- کجا انشاءالله؟
- یه جای دنج وسط جنگل!
بستهی پیشنهادی مستانه فوقالعاده بود. جنگل هم واسه ما یه نماد بود. نماد سبزی از یک شروع... نیازی به فکر کردن نبود. برگشتم و شناسنامهها رو برداشتم و رفتم سراغ مستانه. این هتل رویایی درست وسط یه جنگل در چند کیلومتری تهران واقع شده و بارها و بارها با مستانه از کنارش عبور کرده بودیم. فراموشش نکرده بودم اما شرایط ویژهای رو میطلبید! مشکل شناسنامههامون باید حل میشد که به لطف خدا حل شد. و دیگه اینکه مستانه باید میتونست وقتش رو تنظیم کنه. همه چیز اوکی شده بود و با گذر از مسیر زیبا و دلانگیز و پر پیچ و خم جادهی جنگل با ماشین پرواز(!) کردیم و رفتیم و رسیدیم. تجربههای قبلی بهمون یاد داده بود که وقتی نزدیکیهای شهر خودت هستی، هتل رفتن از نظر اداره اماکن مشکل داره! واسه همین یه سناریوی ساده چیدیم که بر طبق اون مسافر جلوه میکردیم! پذیرش هتل مشکلی ایجاد نکرد و با قرار شبی 47500 تومن یه اتاق سنگی مبله فوقالعاده زیبا با نمایی استثنایی از جنگل و شهر با امکانات کامل در اختیارمون گذاشت. همه چیز واسه شروع سومین سال کودکی ابدیمون عالی بود. صبحانه و ناهار مفصلی میل کردیم و یه جشن تمام عیار گرفتیم. بارش برف جشنمون رو مثل دلامون سپیدپوش کرده بود. موسیقی ملایمی در محوطه باز هتل پخش میشد که ما رو وادار به قدم زدن توی هوای دلچسب برفی میکرد. کلی عکس به یادگار گرفتیم و کلی خاطرهی به یادموندنی ساختیم. خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردیم هوا داشت تاریک میشد و به هرحال مستانه باید از کوه (!) به خونهشون بر میگشت. ادامه جشن رو به فردا موکول کردیم و به خونههامون برگشتیم! در برگشت به خونه خودمون یادم افتاد که مستانه شدیداً هوس بادکنک بازی کرده بود. رفتم و چندتا بادکنک رنگارنگ و چند تا هدیه ناقابل براش خریدم.
شنبه رو هم از شرکت مرخصی گرفتیم و رفتیم هتل. باور کنید یا نه، مستانه از دیدن بادکنکها تو پوست خودش نمیگنجید! بادشون کردیم و کلی توی اتاق باهاشون بازی کردیم. بعد هم چند ساعتی توی آغوش هم حرف زدیم و درددل کردیم و برنامههای بعدی زندگیمون رو با هم مرور کردیم و...
تیک تیک ساعت بهمون خبر میداد که جشنهای دو روزه سالگرد آغازمون داره به پایان میرسه. دل کندن از اون همه هیجان و زیبایی و طراوت سخت بود اما زندگی من و مستانه رو به بینهایت عشق ادامه داشت. ساعت 2 بود که هتل رو تحویل دادیم. برنامهریزی کرده بودیم که ناهار رو بیرون بخوریم، اما ذهن من کاملاً توی فضا سیر میکرد و هیچ پیشنهادی واسه رستوران مطلوب نداشتم. این جور موقعها همیشه مطمئنم مستانه توی صندوقچه ذهنش، کلیدی داره برای درای همیشه بسته!
رستوران سارا با سالادبار معروفش خیلی وقت بود که ما رو ندیده بود! پیشنهاد مستانه بود. مثل همیشه جذاب و استثنائی. رفتیم اونجا و به درخواست مستانه سفارش دو عدد بوفه کامل دادیم و مستانه جلوی چشم من همه چیزای زیر رو خورد:
- دو عدد همبرگر
- مقداری لازانیا
- چند تکه پیتزای مخلوط
- چند تکه پیتزای کالباس
- مرغ سوخاری
- بال سوخاری
- سیب زمینی سرخ شده
- قارچ سرخ شده
- سالاد فصل (کاهو)
- سالاد ماکارونی
- جوانه گندم
- ذرت آب پز
- کنسرو نخود فرنگی
- لبو
- پوره سیب زمینی
- سالاد زیتون
- دست آخر هم مقداری ژله!
(در هر دادگاهی حاضرم شهادت بدم که مستانه همهی اینا رو خورد.)
البته منم کما بیش همین چیزا رو خوردم ولی این که دلیل نمیشه! تازه خوب یادمه که موقع تناول با اشتهای فراوان از من پرسید بزرگترین لذت مادی برات چیه؟ من نگاهش کردم و واقعاً چیزی که بخوام به عنوان تاپترین چیز نام ببرم یادم نیومد. پرسیدم تو چی؟ سوال مسخرهای بود...
بعد از صرف ناهار هم برای اینکه چک کنیم تا چه حد میتونیم امیدوار باشیم که 145 روز دیگه (22 تیر87) میتونیم یه خونه مناسب داشته باشیم، به چندتا آژانس مسکن سر زدیم و فهمیدیم که خیلی میتونیم امیدوار باشیم!
چه کار جالبی . خیلی حال کردم خداییش با این کودکی ابدیتون . مبارکتون باشه . مستانه اونوقت الان تو میتونی تکون بخوری ؟؟؟؟
سلام
امیدوارم هرچه زودتربه انچه می خواهید برسی.
می تونم ازتون خواهش کنم اسم و آدرس اون هتل را توی وبلاگتون بگذارید؟
نه!
سلام ...
خوشحالم که لحظه های خوب و شادی رو در کنار هم گذروندید ...
همیشه در کنار هم شاد و سلامت باشید :)
سلام
امیدوارم همیشه عشقتون پایدار باشه و از در کنار هم بودن لذت ببرید. و هر چه زودتر به مراد دلتون برسید.
من زیاد نمیفهمم که بالاخره شما ازدواج کردید یا نه ولی هرجا هستید امیدوارم شاد باشید.
چرا نمی فهمی؟ خوب ازدواج کردیم دیگه. اول غیر رسمی و نیمه شعبان هم رسمی
سلام. خدا رو شکر که بهتون خوش گذشته... :)
سلام
می گم نترکیدین اینهمه غذا خوردین
خیلی کار خوبی کردین افرین به مستانه و متین .....
ایشالله دوران کودکی باقی و مانا باشد
ماشالا به اشتهای مستانه:*:*:*:*:*:*:*:*
همیشه شاد و شنگول باشین همراه با کودک ابدیتون!
سلامممممممممممممممممممممم*
مستانه جون ممنون که برام پیام گذاشتی*
وای وقتی خاطراتتون رو می خونم گریم می گیره.
ما هم تقریباْ شرایط شما رو داریم.
خیلی خوشجالم که ازدباج (ازدواج) کردین.
همیشه عاشق و پایدار باشید.
چه ناز.....
خوش به حالتون که همو می بینین خدا واسه هم نگه تون داره.....
سلام
واقعا که با حالید. من عاشق دخترهاییم که تو خوردن کلاس نمی زارن .
می شه بژرسم چرا آدرس هتل رو نمی گید مگه یه هتل عمومی نیست؟
چه کار با مزه ای ..جدیدا منو شوهرمون داریم تبدیل می شیم به دوتا ادم بزرگ با دوتا تقویم و ماشین حساب.
همیشه خوش و خرم باشید
در هر دادگاهی حاضرم شهادت بدم که مستانه همهی اینا رو خورد
با این جمله خیلی حال کردم ... راستی کاش یه چند تاا عکس از وقایع اتفاقیه اون روزم میزاشتین ... ملموس تر میشد ...
سلام بر مستانه و متین عاشق و عزیز.
به پیشنهاد فیروزه امروز باهاتون آشنا شدم.اصلا فکر نمیکردم اینطوری بیام دنبالتون.از همون کلمه ی اول و نقطه ی اول که از ساعت ۱ بعدازظهر شروع کردم تا الاااااااااااان که آخرین پست رو خوندم منتها بخاطر این که منم جزو نوابیغ :)) میباشم اشتباهی داشتم آرشیو دی رو بجای از اول به آخر از آخر به اول میخوندم که خلاصه وسطاش فهمیدم چی شده.
خب دوستان عزیزم.با قسمت هفدهم کلی بغض کردم و لب ورچیدم طوری که پسرک دوساله من هی میومد دولا میشد تو چشمام نگاه میکرد و میرفت و هی میومد.
من و همسرم هم اینطور شروع کردیم.دقیقا این پستی و بلندی ها رو داشتیم.ما هم خودمون زیر آسمون برای خودمون جشن گرفتیم و خلاصه برای خودمون خونه دار شده بودیم.
میبینی چقدر شیرینه؟ حالا بعد از گذشت چند سال هی ی ی ی ی ی شیرینیش بیشتر میشه.
الاهی که همیشه خوشبخت و شاد باشین عزیزان.
مستاجه جونم سلام خیلی بدجنسی چرا آدرس هتل رو نمیگی من و شوهر جون هم پایه رفتن به این جور جاها هستیم حسود نباش دیگه بذار ما هم لذتش رو ببریم
مرسی که بهم سرزدی قدر این روزا رو بدون که دیگه تکرار نمیشه
راستش اونجا عمومی نیست و ما هم به خاطر شغل بابای متین تونستیم بریم اونجا
سلام
جالب بود . به منم سر بزنید
بای
ماجراهای عشقیتون بینظیره
:))))))))))))))
:)))))))))))))))))))))
و اما علت خنده ی صبحگاهی من در این هوای خوچگل.
ای بابا سلاااااااااااااام.
دیشب هی داشتم فکر میکردم خب چطوری مامان و بابای مستانه راضی شدن که مستانه و متین عقد کنن؟ یه لحظه فک کردم دچار فراموشی اونم از نوع آلزایمر زودرس شدم.وای مستان نمیدونی تا ساعت ۲ داشتم فک میکردم.بعدش الان میبینم که ای بابا تخصیر من نبوده که یادم نمیومده.هنوز بهش نرسیدیم.:)))))))))))
مرسی اشتها!
شوهر من آرزو داره یکبار من غذام را تا اخر و با ولع بخورم.
اگه یفهمه که من دوستای اینجوری خوش اشتها دارم فکر کنم خودش را دار بزنه !
مستانه جون دوباره سلام من نوشتن شروع دوستیمون و شروع کردم دوست داشتی سربزن بخون
هوم؟! کجایی پس؟! آپ نمی کنی مستانه؟!