ذهنزدگی یه بیماریه. یه بیماری که مسری نیست، اما همهی ما کم و بیش بهش دچاریم.
یه بیماری که اونقدر شایعه که دیگه هیچ کس بیماری محسوبش نمیکنه .
اگه بخوام توی یه جمله این بیماری رو تعریف کنم میگم به فرمانروایی ذهن بر روح و روان انسان، ذهنزدگی گفته میشه.
حقیقت اینه که اون چیزی که باید توی وجود هر انسان فرمانروایی کنه، روحشه. ذهن فقط یه ابزاره. یه ابزار برای اینکه به رشد و تکامل روح کمک کنه.
از ذهن هم باید مثل دست و پا استفاده کرد. همونطور که فقط موقعی که میخوایم راه بریم پامون رو حرکت میدیم و در بقیهی مواقع، مثلاً وقتی که مینشینیم پا دیگه پا نباید حرکتی داشته باشه، ذهن هم فقط باید در صورت نیاز بهش به کار بیفته و در بقیهی مواقع آروم باشه.
اما بیشتر اوقات ذهن، این ابزار پیچیده تبدیل میشه به یه فرمانروا و همه چیز رو تحت سلطهی خودش میگیره و همهی انرژی انسان رو صرف خودش میکنه.
اون موقع است که این بیماری خودش رو نشون میده. این بیماری خیلی آروم و بیسروصدا آدم رو مبتلا میکنه. برای همین تشخیص به موقع اون و پیشگیری از اون کار سادهای نیست. اما علائم و عوارض آشکار و پنهان زیادی داره.
آدم گاهی به خودش میاد و میبینه مدتهاست فقط توی ذهنش و با افکارش زندگی کرده. مدتهاست که جای معنویات توی زندگیش خالیه.
ذهن یه قدرت تصویر سازه. برای همه چیز تصویرسازی میکنه. برای همین از چیزهایی که نمیتونه تصویری ازشون بسازه فرار میکنه.
آدم ذهنزده به تدریج ارتباطش رو با مسائل معنوی از دست میده چون ذهن از این مسائل فرار میکنه.
آدم ذهن زده دچار خستگیهای روحی میشه. بدون اینکه بدونه دلیلش چیه.
آدم ذهنزده کمتر با حسهاش ارتباط برقرار میکنه. کمتر میبینه. کمتر میشنوه.
آدم ذهن زده از لطافت بارون، از صدای پرندهها، از زیبایی گلها لذتی نمیبره.
آدم ذهن زده، نشونهها رو نمیبینه و قدرت شهودش از کار میافته.
...
درمان این بیماری ساده نیست. اما ممکنه.
راهحلش اول از همه اینه که ذهن شناخته بشه و بین ذهن و دل و روح تفکیک حاصل بشه.
این شناخت اولین قدمه ولی قدم خیلی بزرگیه.
قدم بعدی انجام تمرینهاییه که توی این تمرینها انسان انرژی خودش رو از ذهن خارج میکنه و صرف بخشهای دیگهی وجودش میکنه.
کلی از این مطلبت استفاده کردم . مرسی
خیلی شیرین و صادقانه از زندگی ات نوشتی...تا جایی که وقت داشتم خوندم..باز هم سر می زنم بهت...موفق باشی و خوشبخت...
سلام
خوشحالم از اینکه تو می تونی بفهمی که من چقدر این نوشته را درک می کنم.
جالبه! این واژه ذهن زدگی رو نشنیده بودم تا حالا ولی وقتی پستت رو خوندم فهمیدم چیزیه که من همیشه توی زندگیم مبارزه کردم دچارش نشم و خوب تا حد زیادی هم موفق بودم :)
تازه پیدات کردم. همه آرشیوتو خوندم. خوشحالم که آمدم اینجا. داستان زندگیت برام خیلی جالب بود.
سلام
خیلی جالب بود
من دقیقا الان این مریضیو دارم
دقیقاااااا
همین
:(
امیدوارم همه پایان ها همیشه قشنگ و دوست داشتنی باشه...و کنار متین عزیز خوشبخت باشی گلم
نمی دونستم تاحالا چقدر به این بیماری مبتلام تا اون قسمت که درباره صدای پرنده ها و دیدن نشونه ها بود. باز جای شکرش باقیه که خیلی هم ذهن زده نیستم
سلام. من دوباره برگشتم با یه دنیا غرولند :))...