بیا که قصر امل سخت سست بنیادست...

 

متین گفته حق ندارم از اتفاقای این چند روز به کسی چیزی بگم. منم دهنم قرصه قرصه. به خدا فقط به مامان خانومی و باباجونی و خاله راضیه گفتم. البته می‌خواستم با اس‌ام‌اس به مریم هم بگم که چون ترسیدم نگران شه از خیرش گذشتم. شما هم که دیگه غریبه نیستین...

متین جون،‌ تو نمی‌خواد اینجا رو بخونی. به جای این که وقت ارزشمندت رو صرف چنین وبلاگای بی‌ارزشی بکنی برو توی سایت ایستگاه یه خونه پیدا کن اجاره‌ش کنیم.

 

خوشبختانه عید امسال و این سیزده روز به هر بدبختی بود گذشت و عمرش رو داد به شما. من که دیگه طاقتم تموم شد بسکه نگرانی و دلشوره و اضطراب داشتم. ولی بازم خدا رو شکر، خدا رو صدهزار مرتبه شکر که این نگرانی‌ها به ناراحتی منتهی نشد.

اولش با ماجرای سعید و سمانه شروع شد. ماجرای یه عشق پاک و دوست داشتنی که با شکست مواجه شد. ماجراش رو توی یکی از نوشته‌هام مفصل تعریف می‌کنم. ولی روزای اول عید پر بود از نگرانی ما برای سعید و سمانه. نگرانی از آینده‌ی مبهم سعید و ترس از دنیای سیاهی که برای خودش ترسیم کرده بود.

 

بعدش اون تصادف وحشتناک. هیچ وقت یادم نمی‌ره اون روزی رو که به متین زنگ زدم و ازش پرسیدم خوبی؟ و گفت نه، تا وقتی که توضیح داد چی شده چه حال و روزی داشتم. خوشبختانه به خیر گذشت و فقط یه خسارت مالی سنگین رو روی دست بابای متین گذاشت.

 

دو سه روزی رو که اصفهان بودیم ظاهراً‌ خوش بودیم. اما نگرانی برای طوطیایی که به خاطر مشکلی که براش پیش اومده بود از صبح تا شب خودش رو توی اتاق حبس کرده بود و گریه می‌کرد، نمی‌ذاشت این خوشی از سطح به عمق نفوذ کنه.

 

 از اصفهان که برگشتیم تا دو سه روز متین رو ندیدم. ظاهرا همه چیز خوب بود و وضعیت نرمال بود. خیلی دلم می‌خواست یه صبح تا شب با متین باشم و با هم بریم کوهی، دشتی،‌جنگلی، ... بهش که گفتم کلی استقبال کرد و گفت از خداشه.

اما فرداش وقتی بهش زنگ زدم و پرسیدم خوبی؟ دوباره گفت نه. حال بابای متین بد شده بود و وقتی رفته بودن بیمارستان فهمیدن که سکته کرده.

خدا رو شکر خفیف بود و به خیر گذشته بود و بعد دو روز از بیمارستان مرخص شد و الان توی خونه است و حالش خیلی بهتره. اما من توی اون دو روز همش یاد نوشته‌های رزی درباره‌ی مامانش و اون اتفاق میفتادم و برای همین داشتم از نگرانی دق می‌کردم.

 بسه دیگه. تا همین جاشم متین کله‌ی من رو می‌کنه.

مواظب خودتون باشین تا من برگردم. اگر هم متین نذاشت زنده برگردم حلالم کنین.  

نظرات 5 + ارسال نظر
مهر سه‌شنبه 13 فروردین 1387 ساعت 01:49 http://Doayam.blogsky.com

پروردگارا!

ما و برادرانمان را که در ایمان بر ما پیشى گرفتند

بیامرز!

و در دلهایمان حسد و کینه‏اى نسبت به مؤمنان

قرار مده!

پروردگارا، تو مهربان و رحیمى!

حشر (10))"


عسل چهارشنبه 14 فروردین 1387 ساعت 08:18 http://ilbra.persianblog.ir

خوشحالم که همه چیز گذشت و تموم شد امیدوارم روزهای خوبی در پیش داشته باشی. فقط یادم باشه اگه یک وقت رازی داشتم بهت نگم وگرنه حتما تمام دنیا خبر می شن

مونی چهارشنبه 14 فروردین 1387 ساعت 11:48

کجایی مستانه جون بیا بنویس از اتفاقایی که افتاده

دزی چهارشنبه 14 فروردین 1387 ساعت 12:58

سلاممممممممممممممم
خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت
سعی کن دوباره پر از انرژی بشی

سایه عشق چهارشنبه 14 فروردین 1387 ساعت 15:31 http://www.mahesharghi.persianblog.ir

ادرس جدیدم :
http://rahetaze.persianblog.ir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد