یه دوست خیلی قدیمی

 

روز بله‌برون باباجونی و بابای متین فقط تاریخ عقد رو مشخص کردن و راجع به تاریخ عروسی حرفی به میون نیومد. بعد از اونهم دیگه این موضوع مسکوت موند و کسی راجع بهش چیزی نپرسید. برای هیچ کس خیلی فرقی نمی‌کرد. چند ماه این ور و اون ور براشون یه جور بود. اون موقع ولی برای من خیلی فرق می‌کرد. بعد از اون همه اتفاق و اون همه دردسری که سر ازدواجم درست کرده بودم دیگه روم نمی‌شد تو چشمای مامان و بابا نگاه کنم. چه برسه به اینکه بخوام یه سال دیگه هم مهمونشون باشم.

بعد جوری به پر و پای متین می‌پیچیدم که تاریخ عروسی رو جلو بندازه. متین ولی از اول گفته بود که باید صبر کنم تا سربازیش تموم شه. هرچی هم که من براش دلیل و مدرک میاوردم که سربازیش نمی‌تونه اثری توی زندگیمون داشته باشه، قانع نمی‌شد.

برعکس همیشه که به خاطر من از خواسته‌هاش می‌گذشت،‌ این بار حاضر نبود هیچ جوری کوتاه بیاد. هرچی من اصرار کردم،‌ التماس کردم، غرغر کردم و حتی تهدید،‌ هیچ فایده‌ای نداشت. آخرش من دیدم چاره‌ای ندارم جز اینکه صبر کنم.

ولی حالا،‌ حالا که سه ماه بیشتر تا روز موعود نمونده پر از استرس و اضطرابم. احساس می‌کنم هنوز آمادگی ندارم که مسئولیت یه زندگی رو قبول کنم. احساس می‌کنم هیچ جوری نمی‌تونم دوری مامان و بابا رو تحمل کنم. هر وقت به رفتن فکر می‌کنم دلم برای خودم می‌سوزه و می‌شینم زار زار برای خودم گریه می‌کنم.

تازه اینا به کنار،‌ وقتی یاد کارایی که باید بکنم و نکردم میفتم و یاد اینکه سه ماه بیشتر نمونده،‌ یه رختشوری حسابی توی دلم راه میفته. هنوز خرید جهیزیه‌ام تموم نشده. هنوز خونه برای اجاره کردن پیدا نکردیم. هنوز نه من و نه مامان و نه مریم،‌ پارچه نخریدیم و لباس ندوختیم و ...

تازه بدتر از همه این رومیزیاییه که قراره بدوزم. آخه من نمی‌دونم توی این دوره زمونه کدوم دختری از این کارا می‌کنه که من باید بکنم؟ 

قراره چهار تا رومیزی ترمه در اندازه‌های مختلف رو سرمه‌دوزی کنم. البته کار بزرگش رو به اتمامه. خداییش خیلی هم خوشگل شده و حاضر نیستم با هیچ کدوم از این رومیزیهای آماده عوضش کنم. ولی خوب خیلی کار وقت‌گیریه و نمی‌دونم می‌رسم تا سه ماه دیگه اون سه تای دیگه رو هم تموم کنم یا نه.

مخصوصا که از بعد عید شدیداً‌ دچار کمبود وقت می‌شم. آخه چند ماه پیش یه غلطی کردم و یه فرمی رو پر کردم که بعدا فهمیدم فرم همکاری با یه شرکت دیگه بوده. حالا از بعد عید مجبورم علاوه بر کار شرکت خودمون بعد از ظهرها اونجا هم کار کنم. خدا کنه بتونم یه جوری بپیچونمش.

من اصلاً دوست ندارم همه­ی کارامون بمونه واسه روزای آخر و کلی استرس ایجاد کنه. دلم می‌خواد یه ماه مونده به عروسیم همه­ی کارا تموم شده باشه و من بتونم اون روزای آخر رو  فکر کنم. برنامه­ریزی کنم. رویابافی کنم و ...

خدا کنه بشه.

 

 *   *   *

 

از صبح منتظر بودم.  منتظر یه خبر، یه پیام یا هر چیز دیگه‌ای از علی. یه جورایی به دلم افتاده بود. صبح رفتم ایمیلم رو چک کردم. حتی اون ایمیل قدیمیم رو هم چک کردم. توی مسنجر هم خبری نبود. حتی کامنت‌های وبلاگ قبلی رو هم نگاه کردم. هیچ چی نبود.

سر ظهر یه اس‌ام‌اس اومد. یه اس‌ام‌اس که هیچ شماره تلفنی توش نبود. فقط یه اسم بود. اسمی که آشنا نبود. حتی دست خطشم آشنا نبود. انگار تلاش کرده بود خودش رو پنهان کنه. به جای kh نوشته بود x و به جای gh نوشته بود q. ولی بعضی جاها فراموش کرده بود. سال نو رو تبریک گفته بود و برام آرزوی خوشبختی کرده بود. با امضای یه دوست خیلی قدیمی.

حس قشنگی بهم داد. اینکه علی هنوز به یادمه. اینکه هنوز براش مهمم. اینکه حس شیشمم هنوز از کار نیفتاده. همراه با یه حس دلتنگی غریب. 

شماره­ی علی رو دارم. از توی گوشیم و دفتر تلفنم پاکش کردم، اما از توی ذهنم که نمی‌تونم پاکش کنم. می‌تونم خیلی ساده باهاش تماس بگیرم و عید رو بهش تبریک بگم. اما ...

نمی‌دونم هیچ کدومتون حس من رو درک می‌کنین یا نه؟ اینکه یکی رو دوست داشته باشی، دلتنگش باشی و بدونی که اون هم دلتنگته. راحت بتونی بهش زنگ بزنی و صداش رو بشنوی. ولی در برابر همه‌ی این حسها مقاومت کنی. چون مجبوری. چون مجوز این کار رو نداری...

نظرات 16 + ارسال نظر
جواد پنج‌شنبه 15 فروردین 1387 ساعت 00:12 http://without.blogsky.com

سلام
بی خیال همه مجوز ها !

کاش می شد ...

یه کبوتر پنج‌شنبه 15 فروردین 1387 ساعت 00:55 http://2-kabutar.blogfa.com

سلام مستانه جونم . امیدوارم همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه . مطمئنا کاری رو که با دست انجام میدی ارزشش خیلی بیشتر از اون چیزای آماده است . کاش وقتی تموم شد یه عکس ازش بزاری .

در مورد اون بندای آخر پستت هم .

همه به نوعی گرفتار این احساسات هستن . ولی عقیده ی من اینه که تو نباید از این که مجوز نداری بترسی و نخوای که این کار رو بکنی ...

بلکه ...............

مستانه فقط کافیه از اون حرمتها بترسی که خدایی نکرده نشکنه ...

نمی دونم .... شاید اصلاْ به من ربطی نداشت :)

در مورد سوالی که تو وبلاگم پرسیده بودی
با این اوضاع خوبی که اینترنت ما داره من نمی تونم عکسها رو واضح بزارم . دیدی که عکس واضح نزاشته وبلاگم چه جوری لو رفت . ولی خودم دوست دارم بعضی چیزا یادم بمونه . این عکسها گرچه واضح نیست ولی برای من یه دنیا حرف داره . همین عکسی که از مادر شوهری گذاشتم ...

همین .......

تا وقتی دیگر

بهای گذشتن از این مجوزها اونقدر زیاده که من جراتش رو در خودم نمی بینم...

سایه پنج‌شنبه 15 فروردین 1387 ساعت 09:00 http://rahetaze.persianblog.ir

علی کیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ ول کن بابا بچسب به زندگیت

مریم پنج‌شنبه 15 فروردین 1387 ساعت 09:39 http://mayjoon.blogfa.com

حالا خوبه خودت این همه مطمئنی و به حس ششمت اعتماد داری. اگه من بودم.... می گفتم اشتباه شده

؟؟؟؟؟ پنج‌شنبه 15 فروردین 1387 ساعت 11:19

علی کیه؟؟؟؟؟؟؟
میشه بگی بطفا؟
من نمیدونم
شرمندمااااااااا

لینک نوشته ای رو که قبلا درباره علی نوشتم گذاشتم.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 فروردین 1387 ساعت 12:43 http://royaye-to.blogsky.com

سلام مستانه جان
این استرس ها همه طبیعیه... بی خود هم فکر نکن اگر کارهات هم زودتر تمام شه از شرش داحت میشی...تازه با گذر زمان شدیدتر هم میشه... اما اضطراب شیرینیه...واسه خودت سختش نکن عزیزم... همه ی این کارا یه وسیله است... هدف مهمه که پر از آرامش عزیزم...
راستش من خیلی اون احساسی رو که گفتی تجربه کردم... طعم گسی داره...و خوب مسلما تحملش خیلی سخته...اما ایستادن پای همون مجوز ها هم انقدر با ارزشن که میشه گفت قابل جبرانه...به نظر من کار درستی کردی... بهاش واقعا سنگینه...
لحظه هات رویایی خانومی

دزی پنج‌شنبه 15 فروردین 1387 ساعت 15:16 http://deziiii.blogfa.com

سلاممممممممممممم
منم خیلی دوست دارم کار دستت رو ببینم اگه تموم شد و دوست داشتی لطفاْ بذار
منم خیلی درگیرم برای من دعا کن
و لطفا به هیچ قیمتی از خط مرزهات عبور نکن و حرمتها رو حفظ کن
شاید فراموش نکردن گذشته کمکت کنه
در مورد استرست هم فکر می کنم همه این ترس رو داشته باشن
بسپرش به اون لایتناهی بزرگ
پایدار باشی و موفق

دختربابایی جمعه 16 فروردین 1387 ساعت 11:54 http://roshan1980.persianblog.ir

سلاممممممممممممم:)
سال نو مبارکککک
اوه اوه! از این ترمه ها نگو که منم دارم.. کی تمومشون میکنه خدا میدونه!!
در مورد علی.. درکت میکنم

نازنین جمعه 16 فروردین 1387 ساعت 12:44 http://adatmikonimm.blogfa.com/

سلام مستانه عزیزیم
بابا خیلی هنر مندی خیلی ها تازه الان فهمیدی که دوری از مامان و بابا یعنی چی می دونی یکجور دلتنگی که اصلا قابل مقایسنه نیست اما این رختشویی که میگی زودگذره همه چی درست می شه فقط برنامه ریزی کن هر چه زودتر اول خونه ....مستانه عزیزی دلتنگی برای دوستان اونم از نوه بی مجوزش خیلی بدتره می فهممم حس مشترک داریم اما خوبه اینجا هست و می نویسیم همین که نوشتی کلیه عالیه ..مواظب خودت باش

خانومی جمعه 16 فروردین 1387 ساعت 19:51 http://www.khoneye-ma.blogfa.com/

مستانه جونم .....
چه جالب که خودت داری رومیزی هاتو آماده می کنی!
من که هیچ هنری تو خیاطی و این جور چیزا ندارم !
خیلی خوبه که خودت به سلیقه خودت واسه خونه خودت داری رومیزی آماده می کنی

عسل شنبه 17 فروردین 1387 ساعت 00:06 http://ilbra.persianblog.ir

امیدوارم زودتر کارهات سر و سامان بگیره که خیالت کمی راحت بشه. آره راست می گی . خیلی خوبه که یک دوست قدیمی به یاد آدم باشه.

فیروزه شنبه 17 فروردین 1387 ساعت 10:10

سلاااااااااااااااام عروس خانوم (از الان دیگه هی بهت میگم عروس خانوم تا این کلمه حسابی جا بیفته برات )
خوبی؟ ... تعطیلات خوش گذشت؟! آقا متین خوبن؟!
این دلهره ها طبیعیه ... ایشالا که به خیر و خوشی عروسیتون برگزار بشه و زندگی قشنگی رو در کنار متین شروع کنی

رزسفید شنبه 17 فروردین 1387 ساعت 11:38 http://www.mywhiterose.blogfa.com

سال جدید بر تو و متین خان مباااااااااااارک.با آروی سالی خوش

صبا شنبه 17 فروردین 1387 ساعت 12:54 http://www.sabadoost.blogfa.com

سلام مستانه جون
ایشالا عروس میشی و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه
بعدش خودت میای نوشته هاتو میخونی و یه جورایی خنده ات میگیره.

آبینه یکشنبه 18 فروردین 1387 ساعت 11:24

عزیزم اینقدر استرس نداشته باش... و گرنه مثل من می شیها... شب عروسی هم یک شبه مثل تمام مهمونیهایی که تا حالا داشتین... بی خودی استرس نداشته باش و ریز ریز به کارات برس

خانوم خونه سه‌شنبه 20 فروردین 1387 ساعت 10:37 http://www.tarhi-no.blogfa.com

متین ناراحت نمیشه؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد