کابوس

 

"دیشب یه نفر منفجر شد.

نمی‌دونم کی بود، ولی هرکسی که بود آدم مهم و محبوبی بود.

یه نفر از هند اومده بود ملاقاتش. موقعی که داشتند با هم روبوسی می‌کردند یه دفعه کلاهِ هندیه منفجر شد و اون آدم مهم رو از هم متلاشی کرد و یه جوی خون راه افتاد توی خیابون. عجیب این که خود هندیه سالم موند.

من و بابا داشتیم از نزدیک این صحنه رو می‌دیدیم و همش خدا خدا می‌کردیم که همه‌ی اینا شامورتی‌بازی باشه. فیلمی، سریالی، چیزی. ولی وقتی توی اخبار خبرش رو شنیدیم باورمون شد که همه چیز واقعیه.

اینکه می‌گم طرف آدم مهم و محبوبی بود، مال این بود که وقتی مردم خبرش رو شنیدن ریختن توی خیابونا. خیابونا شلوغ شده بود و همه هم از ناراحتی سر و صورتشون رو خونی کرده بودند. صحنه‌های وحشتناکی بود. خیلی وحشتناک.

از طرف دیگه قاتل که فهمیده بود من و بابا موقع انفجار شناساییش کردیم افتاده بود دنبالمون و یه جا که من پام لیز خورد و افتادم زمین، بهم رسید.

اسلحه رو گذاشت رو گلوم و ماشه رو کشید. در آخرین لحظه بابا از پشت رسید و سر اسلحه رو کج کرد به طرف قاتل و تیر فرو رفت توی مغزش!"

 

از خواب که پریدم همه‌ی وجودم می‌لرزید. حالم خیلی بد بود. فقط دلم می‌خواست برم توی بغل یکی و بچسبم بهش. دلم می‌خواست یکی آرومم کنه.

اما کی؟ از آخرین باری که مامان بغلم کرده بیست و دو سه سال گذشته بود.

متین هم که نبود. ساعت رو نگاه کردم. حدود یک بود. حدس زدم که هنوز بیداره. بهش اس‌ام‌اس زدم که: " متین من خواب خیلی بدی دیدم میشه آرومم کنی؟ "

جواب داد: " آروم باش عزیزم خواب زن چپه! اگه شب شام سبکتری بخوری کمتر خواب بد می‌بینی. "

متین می‌دونی چقدر شانس اوردی که اون لحظه دستم بهت نمی‌رسید؟

 

کابوسهای من از بچه‌گی پُر بوده از صحنه‌های این‌طوری. صحنه‌های ترور و کشتارهای دسته جمعی. یا صحنه‌ی بمبارون و هواپیماهای جنگی و صدای آژیر و نور قرمز ماشین آتش نشانی.

من فقط پنج شش سال از زندگیم رو توی دوران جنگ زندگی کردم و فقط یکی دو سالش جنگ رو از نزدیک حس کردم ولی هنوز که هنوزه آثار اون چند سال توی لایه‌های ذهنم باقی مونده و هر چند وقت یکبار این طوری خودش رو نشون می‌ده.

اون وقت بچه‌ها و جوونهای فلسطین و عراق هر روز این صحنه‌ها رو جلوی چشمهاشون می‌بینن و هر شب توی خواب کابوس اونها رو. کاش آدمها این همه بی‌رحم نبودند.

 

راستی کابوسهای شما چه شکلیه؟ شما که هم سن و سال من هستین و یه چیزایی از جنگ توی ذهنتون باقی مونده؟ یا شمایی که بچه‌های بعد از جنگید و چیزی از این اتفاق رو حس نکردید؟

نظرات 17 + ارسال نظر
نارنجدونه یکشنبه 8 اردیبهشت 1387 ساعت 01:33

نمیدونم چی بگم مسی

گل دختر یکشنبه 8 اردیبهشت 1387 ساعت 07:58

آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

کابوس کابوس کابوس

سایه یکشنبه 8 اردیبهشت 1387 ساعت 09:07 http://raahetaze.persianblog.ir

کابوسهای من این مدلی نیستن . ولی خیلی مخرب اعصابن . مثل اینکه بختک میفته روم . یهو میبینم هر چی چشامو باز میکنم نمیبینم و چشام باز نمیشه یا میبینم میخوام داد بزنم اما صدام درنمیاد

صبا یکشنبه 8 اردیبهشت 1387 ساعت 09:28 http://sabadoost.blogfa.com/

آخی ... نازی ....

خانوم گلی یکشنبه 8 اردیبهشت 1387 ساعت 10:15 http://www.m-ylife.blogfa.com

سلام مستانه جون.من صحنه های آژیر و تو زیرزمین رفتن و یادمه اما تو خوابهام نمی بینمشون!خوابای من تو دوران بچگی همیشه کاریکاتوری بود!!!الان هم زیاد صحنه جنگ نمی بینم.

خانمه یکشنبه 8 اردیبهشت 1387 ساعت 10:33 http://he-and-she.blogfa.com/

کابوس وحشتناک من افتادن یا لق شدن دندونهام هستن . بخاطر شغل سابقم

فینگیل بانو یکشنبه 8 اردیبهشت 1387 ساعت 10:52

من خوشبختانه به غیر از آژیر قرمزا و زیر زمینا چیزی یادم نیست تازه اونا رو هم به عنوان خاطره خوش یادم میاد... اون زمونا هیچی نمیفهمیدما!!! انگار یه جور بازی بود برام...
کابوسای من بیشتر از فکرای روزمرمه
راستی آدرس وبلاگمو تو قسمت ایمیل نوشتم که مثلا یواشکی باشه

فیروزه یکشنبه 8 اردیبهشت 1387 ساعت 11:19

سلام ... خوبی؟ ... منم بچه ی دوران جنگم ... اما اینجوری کابوس نمی بینم ... شاید تو خیلی در جریان بمباران ها بودی ... آره؟

دختربابایی یکشنبه 8 اردیبهشت 1387 ساعت 13:59 http://roshan1980.persianblog.ir

سلامممممممممم :) راستش من زمان جنگ جایی بودم که هیچ خبری از جنگ نبود به جز همونا که تو تلویزیون نشون میدادن.. چون ما اون موقع مشهد بودیم.. ولی میفهممت

روشن یکشنبه 8 اردیبهشت 1387 ساعت 14:04

فکر کنم شب قبل هم زیاد غذا خورده بودی هم اینکه فیلمهای تروریستی زیاد دیدی

دزی یکشنبه 8 اردیبهشت 1387 ساعت 17:01

چه خواب بدی
ولی اونجا که گفتی آقا متین چی جواب داده مردم از خندههمه تو شرکت فکر کردن من دیییووووننننهههه شده
من خوابای بدم همش یکی دنبالم می یاد می خواد یه بلایی سرم بیاره

زهرا دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 ساعت 00:22 http://sookootez.blogsky.com

همیشه تقلا و سعی برای فرار کردن...نجات

نازنین دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 ساعت 08:42 http://adatmikonimm.blogfa.com/

والا کابوشهای من خیلی جالبن بعضی وقتا اصلا یادم نمی مونه اونم بصورت جزییات بعد مدتی با دیدن یک صحنه یادم می یاد ..

خانوم خونه دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 ساعت 11:12 http://www.tarhi-no.blogfa.com

من همش دارم از یه پرتگاه می افتم پایین با زور خودمو نگه داشتم

مریم بانو دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 ساعت 14:02

چه ترسناک

... دوشنبه 9 اردیبهشت 1387 ساعت 19:58 http://royaye-to.blogsky.com

سلام...
خدا رو شکر من زیاد اهل کابوس دیدن نیستم فقط یه بار خواب دیدم یعنی در واقع کابوسی بود که نهایتا توش پدربزرگم مرد...تا صبحش گریه کردم... اما خوب توی کمتر از ۶ ماه بعد...پدربزرگم واسه همیشه رفت...حالا نمی دونم اینا به هم ربط داشتن یا نه...
اما وقتی عصبی هستم و می خوابم خواب می بینم دارم فرار می کنم اما هیچ کس صدامو نمیشنوه کمکم کنه حتی خونواده ام... و بعد پام اصلا تکون نمی خوره ....
من با اینکه ۲-۳ سال از جنگ رو دیدم اما چیزی ازش توی ذهنم نیست که باز جای شکرش باقیه!!!!
مرسی خانومی

بی نشون جمعه 13 اردیبهشت 1387 ساعت 17:21

من با اینکه دوران جنگ نبودم ولی اکثر کابوسام دیدن افرادی با لباس عراقیه که به خونمون حمله کردن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد